در بعضی از کتابهای معتبر آمده است که در آن روزی که امیر المومنین(ع) در مسجد کوفه اهل کوفه را وداع میفرمودند مرددم را برای حرکت به سوی شام و جنگ با معاویه آگاه نمودند و از منبر پایین آمدند. و چون قبلا مخنف بن سلیم را از اصفهان طلبیده بودند و سعدبن وهب را از همدان و عبدالله بن بدیل را از تکریت عراق احضار نمودند تا امام را یاری نمایند و چون نامه های امام (ع) به ایشان رسید مخنف بن سلیم شخصی بنام حرث بن ابی الحرث را به عنوان جانشین خود حاکم اصفهان انتخاب کردو با لشگرش از اصفهان روانه کوفه شدند و عبدالله بن عباس ابوالاسود دثلی را نایب خود در بصره قرار داد و با احنف بن قیس روانه کوفه شدند و هر یک از آن امیران نایبانی برای خود قرار دادند و با لشگریان بلادی که به امارت آن از جانب آن حضرت منصوب بودند روانه خدمت آن سرور گردیدند و اکثر آن لشگریان در کوفه مجتمع شدند و بعضی در بین راه به لشگریان اسلام ملحق شدند و یکی از بزرگان کوفه که در لشگر او بود بنام عمروبن حمق عرض کرد یا امیرالمومنین به خدا قسم که من اجابت تو نکردم برای خویش و نه به جهت مال دنیا و ریاست لیکن به خاطر پنج خصلت تو در یاری به شما شرکت کردم. اول آن که پسر عموی رسول خدا هستی دوم آن که وصی آن حضرتی و سوم اینکه پدر ذریه خاتم انبیایی و چهارم هم در اسلامت از همه کس پیشی گرفته بودی و اولین کسی که اسلام آورد تو بودی. پنجم آن که از همه مهاجران بیشتر جهاد کرده ای و شمشیر زده ای. پس اگر من کوههای بلند را بکنم و آن را تخریب کنم و آب دریاهای گود را خالی کنم در راه خدمت به تو باز حق تو را اداء نکردهام پس حضرت فرمودند خداوندا دل او را به تقوی نورانی کن. ای عمر و کاش در میان لشگر من صد نفر مثل تو را داشتم. پس حجر بن عدی عرض کرد یا امیر المومنین لشگر تو همه از خوبان و نیکان هستند و کمتر کسی هست که به تو خیانت کند. حجر بن عدی سه برادر داشت بنامهای طرماح که قاصد و نامه رسان علی (ع) به معاویه بود و ظریف و ظریف که این چهار نفر فرزندان عدی از نوادگان حاتم طائی بودند. حضرت با تمام مردم از کوفه بیرون آمدند و همه اجاتب کردند مگر دو گروه از اصحاب ابن مسعود که طایفه ای از ایشان که عبیده سلمانی که رئیس ایشان بود به خدمت آن حضرت آمدند و عرض کردند ما به شما بیرون میآییم اما در لشگرگاه شما فرود نمیآییم و خودمان لشگرگاه جداگانه میسازیم تا آن که ناظر بر لشگر شام و لشگر شما باشم و هر کدام از دو لشگر ظلم کنند یا حرامی را مرتکب شوند با آنان جنگ کنیم حضرت هم قبول فرمودند. و گروهی از آنان که چهار صد نفر بودند و رئیس ایشان ربیع بن خشیم بودند به خدمت حضرت آمدند و عرض کردند ما شهادت میدهیم که توئی امیر المؤمنین و خلیفه خاتم النبیین و افضلی بر کل خلق بعد از رسول خدا و امر تو امر رسول خدا است و نهی تو نهی آن سرور است اما ما را به بعضی از مرزهای اسلام بفرست که با کفار بجنگیم که ما را از جنگ با کافرین خوشتر میآید از جنگ با منافقین آن حضرت آنان را به سر حدات فرستادند. اولین علم و پرچمی که در کوفه بسته شد علم مالک اشتر بود و بعد علم ربیع بن خشیم بر پا شد. پس اسب رسول خدا را آوردند و آن جانب پای مبارک در رکاب اسب گذاشتند و فرمودند بسم الله الرحمن الرحیم و چون سوار شدند و بر پشت اسب نشستند فرمودند: سبحان الذی سخرلنا هذا و ماکنا مقرنین و انا الی ربنا لمنقلبون لشگر حرکت نمودند با نود هزار سوار و آمدند به نخیلیه و از کوچهای میگذشتند که صدای گریه زنی را شنیدند حضرت ملاحظه فرمودند زنی را دیدند که بر سر چهار قبر نشسته بود. و بی اختیار میگریست. آن زن گفت: شوهر و سه پسر من که همه در یک روز فوت کردند حضرت قصه آنان را جویا شد، زن گفت فدای تو شوم یا امیرالمومنین (ع)شوهری داشتم و سه پسر ما فقیر بودیم و بزغالهای داشتیم شوهرم بزغاله را ذبح کرد و پسر بزرگ من حاضر نبود ولی دو پس کوچکترم در خانه بودند و بعد از ذبح بزغاله شوهرم پوست آن را برداشت و به بازار برد که بفروشد که در این اثنا پسر بزرگ من حاضر نبود ولی دو پسر کوچترم در خانه بودند و بعد از ذبح بزغاله شوهرم پوست آن را برداشت و به بازار برد که بفروشد که در این اثنا پسر بزرگ من وارد خانه شد و پسر وسطی من به برادر بزرگ خود گفت ای برادر پدر بزغاله را ذبح کرد برادرش سوال کرد چگونه ذبح کرد؟ او گفت آیا میخواهی به تو نشان دهم گفت بلی پس او را خوابانید و کارد برداشت و من گمان نداشتم که چنین میکند پس برادر بزرگ را ذبح کرد و چون او را کشته دید برخاست و فرار کرد. در این اثنا شوهرم وارد خانه شد وقتی صحنه قتل را دید از واقعه سوال کرد و من واقع را به او گفتم و او برخاست تا پسر وسطی را که قاتل بود بیاورد که مبادا او نیز خود را هلاک کند. پس شوهر به طلب او رفت و چون به او رسید پسر خواست به دیواری بالا رود و دیوار خراب شد و او را هلاک کرد. و شوهرم با اندوه فراوان جنازه بچه را برداشت به خانه آمد و قضیه مردن این بچه را هم شرح داد سوال کرد پسر کوچک ما کجاست گفتم در مطبخ و چون به آشپزخانه آمدیم دیدیم که آتش در او افتاده بود و سوخته بود و چون شوهر این حالت را دید نعرهای زد و افتاد و جان به جان تسلیم کرد و این قبور ایشان است. پس آن زن دست به دامن حضرت دراز کرد و گفت فدای تو شوم یا امیرالمؤمنین زنان را صبر و بر مصائب کمتر است و این گونه مصائب برای ما دشوار است یا ایشان را به سوی من بر گردان یا دعا کن و مرا به ایشان ملحق ساز. حضرت متوجه اصحاب شدند و فرمودند که شا باید مرا چنین بشناسید و بدانید که هر گاه بر دست ظالمی گرفتار باشید و کارد تیزی بر گلوی شما گذاشته باشد و شما مرا به یاری خود بخوانید من شما را یاری میکنم پیش از آن که کارد برگلوی شما برسد. پس حضرت اشاره به آن قبور کردند و فرمودند قوموا یا عباد الله یک مرتبه هر چهار نفر باذن الله و امر علی (ع)سر از قبرها بر آوردند و چون چشم شوهر آن زن بر جمال با کمال علی (ع)افتاده دست خود را دراز کرد و دامن مقدس امام (ع) را گرفت و گفت فدای تو شوم آنچه برایم اتفاق افتاده بواسطه فقر و پریشانی در دنیا بود، مرا از مرض فقر و پریشانی نجات ده. پس آن حضرت دو کف دستِ مبارک خود را بر زمین زدند و پر از سنگ و کلوخ کرده فرمودند دامن خود را بگیر حضرت خاک را بر دامن او ریختند که همه آن سنگ و خاک تبدیل به دُرّ و گوهر و یاقوت و زبرجد شده بودند. و آن زن به همراه شوهر و سه فرزندش از قبرستان به سوی خانه برگشتند و زندگی جدیدی را به برکت حضرت آغاز کردند. و چون حضرت با لشگریانش در نخیله فرود آمدند، طبق روایت اصبغ بن نباته در نخیله قبر بزرگی بود که یهود مردگان خود را دور آن قبر دفن میکردند وقتی حضرت به آن مکان تشریف آوردند فرمودند که مردم درباره این قبر چه میگویند؟ امام حسن(ع) عرض کرد
یقولون هذا قبر هود
مردم میگویند این قبر هود پیغمبراست
لما عصاه قومه جاء فمات ههنا
چون قوم، وی را متابعت نکردند از آنان جدا شد و به اینجا آمد و در این مکان وفات کرد. حضرت فرمودند:
کذبوا فانا اعلم به منهم هذا قبر یهود ابن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم
دروغ میگویند و من از ایشان داناترم این قبر یهودا پسر یعقوب پسر اسحق پسر ابراهیم خلیل است پس فرمود آیا کسی از علماء یهودا در اینجا هست؟ پیر عالمی را به نزد حضرت آوردند، فرمودند ای فلانی منزل تو کجاست؟ و چون اسم او را حضرت ذکر کرد خوشحال شد و عرض کرد در کنار دریا زندگی میکنم حضرت فرمودند چه قدر با کوه فاصله دارد؟ عرض کرد نزدیک است. فرمودند قوم تو درباره این کوه چه میگویند؟ عرض کرد: میگویند قبر ساحری در آن است، فرمودند دروغ میگویند آن قبر هود پیغمبر است و این قبر یهودا پسر یعقوب پیغمبر است پس آن پیرمرد عالم مسلمان شد. حضرت فرمودند در پشت کوفه هفتاد هزار نفر محشور میشوند که صورتهای ایشان مثل ماه تابان است و بدون حساب وارد بهشت میشوند. و چون خبر ورود حضرت و لشگریانش در نخیله به معاویه رسید آن ملعون پیراهن خون آلود عثمان را بر منبر مسجد شام پوشانید و هفتاد هزار نفر در آن مسجد بودند و گریه میکردند و معاویه بالای منبر رفت و مردم را تحریص به جنگ به علی(ع) نمود و بعد لشگریانش را حرکت داد. حضرت در نخیله لشگریانش را به هفت گروه تقسیم نمود و برای هر گروهی امیری معیّن فرمود که سعد بن مسعود ثقفی بر قبیله بنی قیس و عبدالقیس امیر ساخت و معقل بن قیس بربوعی را بر شش قبیله امیر قرار داد. که بنی تمیم و ضبّه و زباب و قریش و کنانه و بنی اسد بودند تو مخنف بن سلیم را حاکم اصفهان و بر پنج طایفه سردار گردانید که بنی ازد و نخیله و ختعم و انصار و خزاعه بودند. حجر بن عدیّ کندی را برای چهار طایفه دیگر سردار و فرمانده قرار داد یعنی کنده و حضرموت و قضاعه و مهره و زیاد بن نظر را بر ملاحج و اشعریان سردار کردند و سعد بن قیس را بر قبیله بنی همدان و بنی حمیره امیر کردند و عدیّ بن حاتم طائی را بر قبیله بنی طیّ امیر قرار داد و مالک اشتر نخعی را امیر الجیش و فرمانده لشگر قرار داد و دوازده هزار سوار را به جهت مقدّمه و جلودار لشگر مقرّر فرمود. و زیاد بن نظر و شریح بن هانی را بر ایشان فرمانده قرار داد و از آنجا کوچ کردند. چون از پل کوفه گذشتند و منادی را فرمودند که درمیان لشگر ندا کند تا برای نماز مهیّا شوند و چون ندا کردند کلّ مردم فرود آمدند و در کنار نهر وضو ساختند و زیاده از صدهزار نفر با آن امام مظلوم دو رکعت نماز کردند و چون از نماز فارغ شدند امام رو به جانب مردم کوفه کردند و فرمودند هر کس از شما به مشایعت و بدرقه آمده است یا در اینجا مقیم است نماز را تمام بخواند و هر کس که با همسفر است نماز واجب را دو رکعت بخواند و روزه واجب نگیرد. پس از آنجا کوچ فرمودند و به آبادی ابوموسی که دو فرسخی کوفه قرار داشت رسیدند و نماز ظهر را در آنجا بجا آوردند. سپس فرمودند:
الحمدللَّه الذی یولج اللیل فی النهار و یولج النهار فی اللیل و الحمدللَّه کلما و قب لیل و غسق و الحمدللَّه کلما لاح نجم و خفق
حمد و ستایش خالق یکتا را که شب و روز را ایجاد میکند و ستاره را در آسمان پدیدار میکند و سپس از دیدهها محو مینماید. پس نماز عصر را نیز بجا آوردند و در شاحی فرود آمدند و میان حمام ابو برده و حمال عمر منزل فرموند و در مسجدی که در آنجا بود نماز مغرب و عشاء را بجا آوردند و شب را در آنجا توقف کردند و نماز صبح را بجا آوردند و سوار شدند و روانه شدند تا به قریه انبار رسیدند. مردم انبار آمدند و بعنوان استقبال دستها را بر صورت گذاردند و در دو طرف صف کشیدند که به اصطلاح خودشان صف نظامی بستند. حضرت فرمود این چه کاری است که میکنید؟ عرض کردند این شیوه ما نزد پادشاهان است حضرت فرمودند: شما خود را به زحمت نیندازید و این کار شما نفعی ندارد. سپس امام متوجه شدند که گاو و شتر پر از باد در گوشهای دیگر ایستادهاند، فرمودند اینها برای چیست؟ عرض کردند هشت هزار خروار آذوقه و علوفه به رسم هدیه و پیشکش آوردهایم یا امیرالمؤمنین
انا نحب ان تقبل هدیتنا و کرامتنا قال و یحکم فنحن اغنی منکم
دوست میداریم که هدیه ما را قبول کنید حضرت فرمودند وای بر شما ما از شما غنیتر هستیم و ما را از این باب بر شما حقی نیست. عرض کردند به سپاه و لشگر شما بخشیدیم و فرمودند لشگر من محتاج و فقیر نیستند چون امیر ایشان غنی است. عرض کردند به قیمت از ما بردارید فرمودند ما را شتران بسیار است که آذوقه و علوفه سپاه را میآورند و ارزانتر از آذوقه شما به ما میرسد و علاوه بر این هشت هزار خروار جنس اگر از قریه شما بیرون رود موجب ضیق و تنگی معیشت اهل این قریه میشود. پس حضرت به قنبر امر کردند که هشت هزار خروار گندم و جو و چیزهای دیگر به اهل انبار عطا کند و قنبر هم همین مقدار غلات عطا کردند و از انبار حرکت کردند کم کم به نخلستانی رسیدند که عمارتی در آنجا نبود. حضرت در آنجا پیاده شدند که چند رکعت نماز کنند. مالک اشتر نخعی از فرماندهان سپاه گفت که در اینجا همگان فرود آیید تا امام(ع) تنها نباشد که مبادا دشمن قصد امام کند و آسیبی به او برساند پس جمعی از شجاعان لشگر با مالک اشتر در خدمت آن سرور بودند. مالک میگوید: به خدا قسم چون امام مشغول نماز شدند کلّ نخلهای آن مکان با آن سرور در رکوع و سجود موافقت میکردند و با حضرت خم میشدند و با حضرت میایستادند و چون امام از نماز فارغ شد دو دست مبارک را به دعا بلند کردند و گفتند:
اللهم ارحم شیعة محمد و آل محمد
پس صدا از کل درختان نخل بلند شد و گفتند
اللهم ارحم شیعة محمد و آل محمد.
پس چون حضرت فرمودند والعن اعدائهم. درختان بطور دسته جمعی گفتند امین امین. سپس حرکت کردند و به صحرای بی آب و علفی رسیدند. امام(ع) دستور دادند که همگان بار گیرند و شب را در آنجا تا به صبح ماندند و وقت حرکت شد منادیان بانگ رحیل نزدند مردم متحیّر شدند عدیّ بن حاتم طائی به خدمت امام(ع) آمد و عرض کرد سپاه تو در این بیابان و در آفتابند. حضرت فرمودند ساکت شو خدا تو را رحمت کند. پس لشگر به خدمت امام آمدند و از آفتاب گرم و عطش شکایت کردند حضرت امیر(ع) فرمودند الی بالحسین یعنی حیسن به نزد من بیاید. سیدالشهداء به خدمت پدر بزرگوار آمد که نیزه یا عصایی در دست آن بزرگوار بود و در برابر پدر بزرگوار ایستاد. حضرت امیر(ع)فرمود ای حسین ظاهر کن بعضی از آن چیزهایی که خداوند به تو ارزانی داشته است. سیدالشهدا(ع) عصای خود را بر زمین زد ناگه زمین سبز شد و درخت عظیمی پیدا شد و سایه انداخت و همه لشگریان یکصد هزار نفری از این سایهها بهرهمند شدند و شاخههای درختان مملو از میوههای متنوّع شد و از زیر درختها آب میجوشید و آن آبها شعبه شعبه شدند و در هر جانب لشگر جاری شد پس کلّ سپاه امیرالمؤمنین از آن میوهها خوردند و از آن آبها آشامیدند و در سایه آن درختان خنک شدند. پس منادی حضرت ندا کرد برای حرکت و کل لشکر سوار شدند و حضرت همیشه بعد از همه لشگر سوار میشد و حرکت میکرد و پس از آن بزرگوار، حسن(ع) و حسین(ع) و بزرگان سوار میشدند و چون حضرت امیر(ع) و حسنین(ع) روانه شدند آن درخت نیز به اتفاق آن سرور روانه گردید چون قدری راه آمدند فرمودند ای حسین عصای خود را بگیر. امام حسین(ع) دست به آن درخت زدند فوراً به صورت اول برگشت و تبدیل به همان زمین خشک و بی آب شد. سپس از آنجا دور شدند تا رسیدند به دیری که درختان بلند خرما در کنار آن داشت و چون نظر مبارک امام(ع) بر آن نخلها افتاده فرمودند:
والنخل باسقات لها طلع نضید.
و چون به زمین بابِل رسیدند فرمودند که این زمینی است که در آن عذاب نازل شده و این فرو رفته است و سرنگون شد، تعجیل کنید تا سریع از این سرزمین بگذرید. امام(ع) اسب خود را تند بردند و مردم تمام اسبها را میدواندند و وقت غروب آفتاب بود که از آن سرزمین بیرون رفتند و آن حضرت و اصحابشان نماز عصر را بجا نیاورده بودند. عبد خیر میگوید که حضرت با لشگر فرود آمدند و طهارت به عمل آوردند آفتاب غروب کرده بود امام(ع) دو دست مبارک را به سوی آسمان بلند کردند و سخنی گفتند که ن نفهمیدم پس همه دیدیم که آفتاب برگشت و آن جناب نماز عصر را به همراه لشگریان خواندند و بعد از اتمام نماز، آفتاب غروب کرد. عمار یاسر نقل میکند که من در آن سفر در خدمت علی(ع) بودم ناگاه در بین راه بر درِ خانهای که مملوّ از مورچههای زرد بود رسیدیم. یکی از اصحاب از روی تعجب گفت: سبحان محصیها. یعنی پاک و منزه است کسی که عدد این مورچهها را میداند. حضرت فرمودند بگو
سبحان باریها. یعنی پاک و منزّه است کسی که اینها راخلق کرده است به جهت آنکه من سراغ دارم کسی را که عدد اینها را میداند و چقدر از این مورچهها نر و چه تعداد ماده هستند و هر یک در کدام زمین متولد شدهاند و در کدام زمین میمیرند و در چه روزی متولد شدهاند و در چه روزی میمیرند و از عمر هر یک چقدر گذشته و چه قدر مانده است، اصحاب عرض کردند او کیست غیر از خداوند کریم حضرت فرمود منم که علم اولین و آخرین در نزد من است.
بعد از آ نبه قریهای رسیدند که جماعتی از نصاری بیرون آمدند و گفتند
من یشهد بانک امیرالمؤمنین
یعنی چه کسی شهادت میدهد که توئی امیرالمؤمنین؟ حضرت فرمودند: کل شجر و مدر هر درختی و هر سنگی و هر کلوخی شهادت میدهند که منم امیرالمؤمنین. راوی میگوید از تمام سنگها و برگها صدا بلند شد که
السلام علیک یا امیر المومنین
آن جماعت فی الحال مسلمان شدند. حارث اعور میگوید که در آن سفر در خدمت علی(ع) بودم به دیر راهبی رسیدیم مردی در بالای دیر ایستاده بود، ناقوس میزد حضرت فرمود: ای حارث آیا میدانی که این ناقوس چه م ئرد؟ عرض کردم نه وصیّ پیغمبر بهتر میداند. فرمودند میگوید:
لا اله الا اللَّه حقاً حقاً صدقاً صدقاً ان الدنیا قد غرتنا واستغلتنا واستهوتنا و استغوتنا یابن الدنیا جمعاً جمعاً
یابن الدنیا جمعاً جمعاً یابن الدنیا مهلاً مهلاً تفنی الدنیا قرناً قرناً ما من یوم یمضی عنا الا اوهی و رکناً منا...
ناقوس میگوید: گواهی میدهم که خدایی نیست مگر خدای یگانه حقّست حقّست، راست است، به تحقیق که دنیا ما را فریب داد و از آخرت مشغول گردانیده و عقل ما را ضایع کرده، ای پسر دنیا تأخیرانداز دنیا را، ای پسر دنیا هر روز کوبیده میشوی کوبیده شدنی یا بزودی بر هم شکسته میشوی تا جمع کنی مال دنیا را، فانی میکند هر قرنی بعد قرنی، روزی نمیگذارد مگر آنکه رکنی از ارکان ما را سُست میکند، ضایع کردهایم خانه باقی را و وطن کردهایم خانه فانی را، تا نمیریم نمیدانیم که چه تفریط کردهایم. حارث میگوید من به نزد آن راهب دیر رفتم گفتم تو را به خدا قسم میدهم مرتبهای دیگر ناقوس را به صدا درآور و بزن همان طور که زدی چون شروع کرد به ناقوس زدن من این کلماتی را که حضرت فرمود خواندم کاملاً این کلمات امام مطابق ناقوس بود و وقتی کلمات تمام شد ناقوس هم تمام شد. راهب گفت حتماً پیغمبر یا وصیّ پیغمبر در بین شما هست چون من در کتب خواندم که وصیّ پیغمبر آخرالزمان کسی است که ذکر ناقوس را میداند گفتم بلی وصیّ پیغمبر علی بن ابیطالب(ع) در میانه جمع ما است، فوراً نصرانی به خدمت آن حضرت آمد و مسلمان شد. شنیدید که یهود و نصاری در عرض راه صفّین به برکت علی(ع) مسلمان شدند و در زمانی که سر امام حسین(ع) را به شام میبردند در بین راه جمعی را یهود و نصاری به برکت فرزندش امام حسین(ع) به شرف اسلام مشرّف شدند از جمله یکی دَیرانی بود و یکی دیگر وقتی که اهل بیت را با سرها به جانب شام میبردند که در یکی از منازل نزول کردند. شخصی از یهود که نام او یحیی بود و در آنجا ساکن بود از خانه خود برای دیدن آن لشگر بیرون آمد چون سرهای شهیدان را روی نیزهها دید متوجّه آنها شد و آنها را نظاره کرد وقتی چشم او به سر مبارک امام حسین(ع) افتاد دید لبهای مبارک او حرکت میکند. آن مرد یهودی متعجب شد پیش رفت و گوش داد شنید که این آیه را میخواند
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
تعجب او بیشتر شد. پرسید که این سر کیست؟ گفتند این سر حسین بن علی ابن ابیطالب است. گفت پدرش را شناختم مادرش کیست؟ گفتند فاطمه دختر محمد(ص) که پیغمبر ما است، یهودی گفت
اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمداً رسول اللَّه.
واللَّه اگر دین و مذهب جدّش حق نبود چنین معجزهای از سر بریده فرزندش ظاهر نمیشد. پس از روی اخلاص مسلمان شد. و اول عمّامهای که بر سر داشت قطعه قطعه کرد و هر قطعه را به یکی از اهل بیت داد و به منزل خود رفته آنچه لباس داشت از برای آنان آورد بعضی از لشگریان بانگ بر وی زدند کهای بدبخت چرا حمایت از دشمنان والی میکنی از ایشان دور شو والاّ تو را به ضرب تیغ پاره پاره میکنیم یحیی که این را شنید ذوق شهادت بر جانش افتاد غلامان خود را صدا زد که شمشیر و نیزه او را آوردند و بر ایشان حمله نمود و چند نفر از آنان را کشت و آخر در راه محبّت حسین(ع) شهید شد و حال مزار یحیی شهید در همان مکان است و دعا در آن مکان مستجاب است. یکی دیگر از نصاری که به برکت سر حضرت امام حسین(ع) مسلمان شد کسی بود که در شام بود. سهل بن سعد عبداللَّه نقل میکند در سفری که اهل بیت را به شام میبردند من به تجارت رفته بودم یک نصرانی همسفر من بود که به بیت المقدس میرفت و همیشه شمشیر در زیر لباس میبست. بعد از آن که سرهای شهداء را آوردند دیدم این نصرانی پیوسته نگاهش به سر امام حسین(ع) است. من دقت کردم ببینم کثرت نظرش برای چیست؟ چون نیک نظر کردم دیدم سر حضرت بالای نیزه قرآن میخواند. نصرانی گفت ای سهل اگر دین جدّش بر حق نبود این کرامت از سر فرزندش ظاهر نمیشد لذا نصرانی مسلمان شد و دست به شمشیر زد غوغا در شهر شام بلند شد، در نهایت اطراف آن تازه مسلمان نصرانی را گرفتند و او را به شهادت رساندند. امّ کلثوم پرسید چه خبراست؟ کیفیت کار آن نصرانی را به عرض آن مظلومه رساندند. امّ کلثوم فرمودند
واعجباه ان النصاری یحتشمون لدین الاسلام و امة محمد یقتلون اولاده و یسبون حریمه
عجب است که نصاری بر ما رحم میکند ولی امت پیامبر ما، اولاد پیامبر خود را میکشند و اهل بیتش را اسیری میبرند،
الا لعنة اللَّه علی القوم الظالمین.
امیرالمؤمنین(ع) در مسیر صفّین به کوهی رسیدند آن کوه شکافته شد و پیری از میان آن کوه بیرون آمد که دارای صورت نورانی و محاسن سفید بود گفت:
السلام علیک یا امیرالمؤمنین و رحمة اللَّه و برکاته مرحباً بوصی خاتم النبیین و قائد الغر المحجلین.
حضرت امیر(ع) فرمودند:
علیک السلام یا اخی یا شمعون بن حمون بن الصفان وصی روح القدس عیسی بن مریم
حضرت هم به شمعون که وصیّ حضرت عیسی(ع) بود سلام داد امام(ع) از شمعون سوال کرد حال شما چگونه است؟ شمعون گفت بخیر و عافیت یا امیرالمؤمنین خدا تو را رحمت کند ما منتظر نزول روح القدس میباشیم به جهت یاری فرزندت مهدی(عج) که نازل خواهد شد. سپس شمعون گفت:
فاصبریا اخی علی ما انت علیه من الاذی فاصبر یا اخی حتی تلقی الحبیب غداً.
صبر کن ای برادرِ من، ای امیرالمؤمنین در این رنجها و بلاها تا به برادر و پسر عمویت جناب محمد(ص) ملحق شوی و هیچ کسی در عالم بلایش و صبرش از شما زیادتر نیست. اگر دشمنان تو بدانند که چه عذابی برای آنان مهیّا شده است هر آینه از دشمنی با تو دست بردارند و اگر این بندگان صالح که لشگر با سعادت تو هستند بدانند که چه درجات و حسنات برای ایشان مقرّر شده است هر آینه همه، آرزوی شهادت در رکاب تو میکنند. شمعون پس از این گفتار دلنشین برای امام(ع) به همان کوه برگشت و ناپدید شد. پس اویس قرنی سیدالتّابعین و عمار یاسر و مالک اشتر و هاشم بن عتبة بن ابی وقّاص و ابو ایّوب انصاری و عمروبن الحمق خزاعی و عبادة بن صامت عرض کردند یا امیر:(ع)این پیرمرد که بود که ما هرگز مردی به این نورانی و ضیاء ندیدهایم؟ حضرت فرمودند شمعون وصیّ حضرت عیسی بود، پس بصیرت و محبّت ایشان نسبت به حضرت بیشتر شد. و ابو ایّوب و عبادة بن صامت عرض کردند:
باباتنا و امهاتنا نفدیک یا امیرالمؤمنین فواللَّه لننصرنک کما نصرنا اخاک رسول اللَّه
پدران و مادران فدای تو باد به خدا قسم تو را یاری میکنیم و خدمت میکنیم چنانکه رسول خدا را یاری کردیم. به خدا قسم که ترک یاری تو نکند مگر منافق بدبخت. حضرت هم ایشان را دعا فرمودند. ابن عباس میگوید چون از آنجا کوچ کردیم که حدود یک یا دو میل با زمین کربلا فاصله داشت حضرت بر اسب سفیدی سوار بودند و از لشگر پیش افتادند و ما از عقب سر او میرفتیم تا آنکه نزدیک به زمین کربلا رسیدیم آن جناب را دیدیم که جلوی استر خود را کشیدند و فرمودند: یا ایها الناس بدانید که در این سرزمین دویست پیغمبر سبط پیغمبر شهید شدهاند و تابعان ایشان با آنان بودهاند. در کتاب کامل الزیارة روایت شده است که چون خداوند زمین مکه را خلق نمود و خصصها لبناء الکعبة که آن زمین را برای بنای کعبه تخصیص داد و کعبه فریاد میزند که کیست مثل من و حال آنکه خانه خدا بر پشت من بنا شد و مردم از راه دور و دراز به سوی من میآیند و حرم امن خدا شدهام. زمین کربلا بدین نوع افتخار نموده خداوند وحی نمود به سوی زمین کعبه کهای زمین ساکت شد و آرام گیر که فضیلت تو در جنب فضیلت کربلا است و اگر نبود آن کسی که در کربلا مدفون میشود تو و خانهای را که تو به آن فخر میکنی را خلق نمیکردم. و نقل شده است که در روز قیامت اهل بهشت روشنایی مثل آفتاب میبینند عرض میکنند خدایا فرمودی لا یرون فیها شمساً. که در بهشت خورشیدی وجود ندارد، خداوند میفرماید این نور شبیه خورشید دنیا، نور زمین کربلا است که حسینِ شهید در آن کشته شد. در کتاب تحفة المجالس آمده است که جناب زین العابدین(ع) فرمود که خداوند زمین کربلا را بیست و چهار هزار سال قبل از خلقت زمین کعبه آفرید و در زلزله قیامت این زمین برداشته میشود و در بهترین روضه از روضات بهشت قرار میگیرد که در آن روضه غیر از ملائکه مقرّبین و انبیاء مرسلین ساکن نیستند و مانند کوکب دُرّی برای اهل بهشت میدرخشد و با صدای دلنشین فریاد میزند:
انا الارض المبارکة التی تضمنت سید شباب اهل الجنة و سید المظلومین.
یعنی منم زمین مبارکهای که در بردارم جسد سیّد جوانان اهل بهشت و سید مظلومان عالم را. ابن عباس میگوید آنقدر علی(ع) در این مکان مقدس گریه کرد که جامههای مبارک او تر شد سپس فرمودند:
یابن عباس هنا واللَّه مناخ رکابهم و هذا ملقی رجالهم و هنا تراق دمائهم.
ای پسر عباس این محلِّ خوابیدنِ شترانِ آنان است و در اینجا خونهای ایشان ریخته میشود. خوشا به حال تو ای تربت طیّبه که خونهای دوستان خدا بر روی تو ریخته میشود و از مرکب پایین آمدند و فرمودند ای خدا مرا به پسر ابوسفیان چه کار و مرا با لشگر شیطان چه کار و حضرت میگریستند و اصحاب دور او حلقه زدند که ناگهان صفوف شکافته شد تو گلگون قبای عرصه کربلا سیدالشهدا سواره در میان لشگر ظاهر شد و چون چشم حضرت به حسین افتاد سه مرتبه فرمودند
صبراً صبراً یا ابا عبداللَّه لقد لقی ابوک مثل ما تلقی منهم.
یعنی صبر کن ای ابو عبداللَّه به تحقیق به پدر تو ازاین جماعت میرسد آنچه به تو میرسد. سپس حضرت بلند شدند وضو گرفتند و چند رکعت نماز خواندند و برخاستند بر گرد آن زمین قدم زدند و شمشیر خود را گاهی بر زمین میزدند و به گوشهای از زمین اشاره میکردند و میفرمودند:
هذا مصرع فلان و هذا مصرع فلان.
اینجا محل کشته شدن فلانی است و اینجا محل قتل فلان است که نام فرزندان خود را میبرد که در آینده در آن سرزمین شهید میشدند. سپس به سرزمین گود و پستی رسیدند که شمشیرش را سه بار بر زمین زد فرمودند
انّا للَّه و انا الیه راجعون.
ابن عباس میگوید عرض کردم فدای تو شوم چه شده است؟ خواب خوبی دیدهای، فرمودند ای ابن عباس در خواب دیدم که درختان این سرزمین سرنگون شدند واین آسمان بلند پست شد و مردان زیادی از آسمان بر زمین آمدند و شمشیرها بر گردن بسته بودند و پرچمهای سفید در دست داشتند و جمعی آن نخلها را قطع کردند و ناگاه این زمین دریایی از خون شد و موج میزد و طلب یاری میکرد ولی کسی به فریاد او نمیرسید و آن کسانی که از آسمان نازل شده بودند همه به او میگفتند
صبراً صبراً یابن رسول اللَّه یا ابا عبداللَّه
صبر کن ای فرزند رسول خدا بدرستی که شما کشته میشوید به دست بدترین مردم و بهشت مشتاق شما است پس به سوی من آمدند و مرا تسلیت و تغزیت دادند و گفتند شاد باش یاعلی که در قیامت چشمانت به حسین روشن خواهد شد. و حضرت در آخر فرمودند: ابن عباس این سرزمین نامش کربلا است که فرزندم حسین با هفده نفر از اولاد من و اولاد فاطمه در اینجا دفن میشوند و این زمین در آسمانها معروف است سپس حضرت فرمود: ابن عباس برخیز دراین منطقه و جویای پشکل آهویی شو که پیامبر(ع) به من خبر داد که در این صحرا پشکل آهوانی را خواهم دید که رنگ آنها زرد همانند زعفران است و بوی آنها از مشک خوشبوتر است. ابن عباس هم طبق امر مولایش دوری زد و تعدادی پشکل آهو با همان صفات یافت و به حضرت خبر داد امام(ع) به همان مکان تشریف بردند و در آنجا گریستند. ابن عباس واقعیّت را جویا شد حضرت فرمودند: روزی حضرت عیسی با حوارییّن وارد این سرزمین شدند حضرت عیسی با حوارییّن وارد این سرزمین شدند حضرت عیسی(ع) گلهای از آهو را دیدند که دراینجا در حال چرا میگریستند، حضرت عیسی(ع) از آهوان فرمود که سبب گریه ایشان چیست؟ آهوان عرض کردند سبط پیغمبر آخرالزمان در این سرزمین کشته میشود ما به جهت شوق تربت مقدّس او در این زمین چرا میکنیم و تا در این صحرا هستیم از همه آفتها و کید صیّادان محفوظ میباشیم. سپس حضرت عیسی گریست و حوارییّن هم گریه کردند و سبب گریه را از حضرت جویا شدند حضرت فرمود
هذه ارض یقتل فیها فرخ الرسول و فرخ الطاهرة البتول شبیهة امی.
این زمینی است که فرزند رسول خدا و نور چشم فاطمه بتول که شبیه مادرم مریم است کشته میشود و خاک این سرمین از مشک هم خوشبوتر است و حضرت عیسی از آن پشکلهای آهوان برداشت و بوئید که از هر عطری خوشبوتر بود و بر زمین گذاشت و فرمود خدایا این پشکلهای آهوان را دراینجا نگه دار و محافظت کن تا روزی که پدر بزرگوارش علی(ع) وارد این زمین شود و این نشانی باشد بین من و او. ای ابن عباس اینها به دعای حضرت عیسی تا حال باقی مانده است و سپس مقداری از آن را به من داد و فرمودند این مقدار را نگه دار و هرگاه دیدی از آن خون میچکد بدان که حسین مرا کشتند ابن عباس میگوید من هم آن را نگه داشتم تا واقعه کربلا رخ داد قبل از ظهر عاشورا در عالم خواب دیدم زنی نوحه میخواند از خواب برخاستم دیدم از آستین من که مقداری از آن پشکل آهو را در آن قرار داده بودم خون میچکد، به خودم گفتم که به خدا قسم حسین کشته شده است و پدرش علی(ع) هرگز دروغ نمیگوید. وقتی از خانه خارج شدم آسمان مدینه را تیره دیدم و آفتاب به رنگ سرخ شده بود، یقین من بیشتر شد وقتی به خانه امّ السّلمه برگشتم صدای ناله زنها را شنیدم وارد خانه شدم دیدم مادر مؤمنان سر خود را برهنه کرده و میگرید و میفرماید:
یا بنات عبدالمطلب اسعدننی علی البکاء فانه قد قتل واللَّه سید کن الحسین بکربلاء
ای دختران عبدالمطّلب مرا در گریه برای حسین یاری کنید پس به خدا قسم آقای شما حسین بن علی(ع) شهید شد پس من گفتم ای مادر مؤمنان تو از کجا میدانی حسین(ع) کشته شد در حالی که پنجاه سال از رحلت پیامبر اسلام(ص)میگذرد؟ گفت تا حال آرزو داشتم که یک بار آن حضرت را در خواب ببینم تا امروز ندیدم ولی الآن در خواب دیدم که یک بار آن حضرت را در خواب ببینم تا امروز ندیدم ولی الآن در خواب دیدم که سیّد انبیاء سر را برهنه کرد و با پای برهنه و گیسوان غبار آلود و شال عزا به گردن را زیارت کردم. گفتم
یا رسول اللَّه جعلنی اللَّه فداک مالی اراک بهذا الحال.
ای رسول خدا جان امّ السّلمه فدای تو باد سبب چیست که تو را به این حال میبینم؟ حضرت فرمودند ای امّ السّلمه حسینم را کشتند حال از کربلا میآیم و از دفن او فارغ شدم. از اینجا معلوم میشود که حسین را دو دفن بود ظاهر و باطن. ابن عباس میگوید در آن اثنا زنان مدینه به خانه ریختند و فاطمه را در برگرفتند و صدای گریه از خانه رسول خدا بلند شد و از علامات این بود که زنان خبر دادند که وقتی هوای مدینه تاریک شد ما مضطرب شدیم و آثار نزول عذاب را مشاهده کردیم به روضه سید انبیاء پناه بردیم و در این بین مرغ خون آلودی را دیدیم که پرواز کنان خون از بالهای او میچکید و میگفت:
الا قتل الحسین بکربلاء
حرکت علی (ع) از کوفه و معاویه از شام برای جنگ صفین
- بازدید: 689