لَگدی خورد به دَر،، در که نه،، دیوار شِکَست
خانه لَرزید و تَمامِ تَنِ تَب دار شِکَست
سَمت دیوار و دَر آنقَدر هُجوم آوردند
عاقِبَت پَهلوی آن مادَر بیمار شِکَست
توی آتَش نِگران بود و به خود می پیچید
استخوان های ضَعیف تَنَش اِنگار شکست
کاش درهای مَدینه وَسَطش میخ نَداشت
سینۀ زخمی او با نوک مسمار شِکَست
فِضّه دل خون شد و با بُغض صِدا زد: ثانی
پای خود را به تَنِ فاطِمه نگذار، شِکَست
چه کُنَد با غَم نامردیِ این شَهر،عَلی
سینه اش پرشده از غُصّه تَلَمبار، شِکَست