تسبیح‏

(زمان خواندن: 5 - 9 دقیقه)

تسبیح کوچکی از داخل جیب خارج کردی; اول کمی آن‏را نگاه کردی و از این دست‏به آن دست دادی و بعد دانه‏ های کوچک آن‏را، آرام لابه لای انگشتانت‏ حرکت دادی . آرامش عجیبی پیدا کردی، احساس خوبی داشتی، انگار تمام خستگی امروز داشت از انگشتانت ‏به بیرون منتقل می‏شد .


- «آقا ببخشید!» صدای مردی بود که در کنارت ایستاده بود و قصد نشستن داشت . کیفت را از روی صندلی کنارت برداشتی، مرد تشکری کردو نشست: اتوبوس با سرعت‏ حرکت می‏کرد . تسبیح همچنان لابه لای انگشتانت ‏بود .
«برای ایجاد آرامش تعدادی مهره، داخل نخ بکنید و لابه لای انگشتانتان بگیرید و با آن‏ها باز کنید . با این کار خستگی و اضطراب از انگشانتان به آن مهره ‏ها منتقل می‏شود و آرامش می‏یابید» این جمله را مدتی پیش در یک کتاب روان‏شناسی خواندی که توسط یک نویسنده ‏ی خارجی نوشته شده بود . چقدر برایت عجیب بود خواندن این جمله، حس کردی آنچه مورد نظر نویسنده بود، چیزی شبیه همین تسبیح خودمان است و تو الان این آرامش را لمس می‏کردی . باخودت گفتی «عجب دین زیبایی داریم و چقدر مسائل گسترده و پیچیده وجود دارد که ماهنوز از آن بی‏خبریم . ذهنت ‏حسابی مشغول بود، ناگهان! متوجه حضور کودکی که در جلوی پایت ایستاده بود، شدی . پدرش هم در کنارش بود . با آن سرعت اتوبوس خیلی سخت می‏توانست‏ خودش را کنترل کند . سرت را جلوی صورتش بردی و پرسیدی: می‏خواهی روی پای من بنشینی؟ سرش را بالاآورد، نگاهی معصومانه به چهره ‏ات کرد، لبخندی خجالتی روی صورتش نشسته بود که چهره‏اش را بسیار دوست داشتنی می‏کرد و نشان دهنده‏ی رضایتش بود . او را از روی زمین بلند کردی و روی پایت نشاندی . پدرش متوجه این حرکت تو شد و شروع به تشکر و تعارف کرد که «آقا باعث حمت ‏شما می‏شود و . . .»
اما دلت نمی‏آمد او را روی زمین بگذاری، بالاخره پدرش راضی شد و او برای لحظاتی روی پایت نشست . صورتش را به سمت پنجره‏ی اتوبوس چرخاند . در عالم خودش غرق بود و به بیرون نگاهی کرد .
فرصت‏خوبی برای فکر کردن داشتی . شروع کردی به مرور متنی که دیشب نوشته بودی و جملات آن‏را باز هم در ذهنت تکرار کردی . به یاد جمله ‏ای از فرزندان امام سجاد ( علیه السلام) افتادم که فرمودند:
«کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست‏»
عجب کرامت غریبی دارند خاندان شما!
صدا، صدای بلندی است که به گوش می‏رسد! کیست که این‏گونه در این خانه را به صدا درآورده است؟ ! دری که تا به حال صدای رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) را با الطاف و محبت می‏شنیده که هرروز به اهل خانه سلام می‏دادند، حالا طاقت چنین‏سر وصدایی را ندارد و اگر از بیم هجوم وحشیانه‏ی دشمنان به داخل خانه نبود، می‏خواست‏ یک‏باره بر سرشان خراب شود اما نه!
این در باتمام توان، خود را محکم و استوار نگه می‏دارد!
باتمام دردی که می‏کشد و با ناراحتی‏اش خود را پا برجاحفظ می‏کند، مبادا خراب بشود، مبادا بشکند و راه را برای این نامردان باز کند . شما از جا بر می‏خیزید، به پشت در می‏آیید و در همچنان مقاومت می‏کند .
صدای مرد بلند می‏شود: هیزم بیاورید!
خدای من! چه می‏بینم؟ در را به آتش می‏کشند، ولی همچنان ایستاده است، دارد می‏سوزد اما می‏ایستد، وچه سوختنی زیباتر از سوختن برای شما!؟
سوختن برای حفاظت از شما!؟ برای پاسداری از خانه‏ی ولایت!؟
در می‏سوزد و ضربات محکم هم‏چنان به سینه و صورتش برخورد می‏کند، اما تاب می‏ آورد . تابه حال خیلی باوفایی کرده است، این موجود بی‏جان!
اما بی وفایی‏ها از این‏جا شروع می‏شود . از لحظه‏ای که آن ضربه‏ی محکم به در وارد می‏شود . می‏خواهد فریاد بزند!
نزن این ضربه را! دیگر تاب ایستادن ندارم!
پاهایم سوخته است و الان است که با این ضربه نقش زمین شوم!
اما ضربه وارد می‏شود، محکم و شکننده! و در می‏شکند; نه برای خودش! برای آن کسی که برخورد خود را با او حس می‏کند و شما پشت در بودید، بانو! شما در آن لحظه پشت در بودید! و وای از آنچه بر شما گذشت در آن لحظه، قلم آتش می‏گیرد و زبان را تاب بیان حادثه نیست .
این در نباید بی وفایی می‏کرد!
این‏ همه مدت طاقت آورده بود . این‏ همه مدت از این خانه حفاظت کرده بود .
این‏همه بادستان مبارک رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) متبرک شده بود .
و این چه بود که بر سرشما آورد این در، که تمام وجودش را خون فراگرفت . می‏سوخت و خونین شده بود! سرخی خون و آتش درهم آمیخته بود . شما پشت در، روی زمین نشستید، نمی‏دانم شاید هم بیهوش شدید! امانه بانوی من!
باید می‏نشستید . شعله ‏ها پایین در هنوز دارد زبانه می‏کشد .
مگذارید کم شود فاصله صورت خسته و زخمیتان با پایین در، مگذارید حرارت آتش را حس کند، بوسه گاه پیامبر ( صلی الله علیه و آله) . بانو کمی صبر کنید! کمی طاقت‏ بیاورید!
این فضه است که این‏گونه به سمت‏شما می‏دود .
وای! حسین ( علیه السلام) ! مهربانی زینب ( علیها السلام) ! آرام جان زینب ( علیها السلام) ! عزیز دل زینب ( علیها السلام) ! هستی زینب ( علیها السلام) ! به داد زینب ( علیها السلام) برس! ببین چگونه می‏لرزد . ببین چگونه غریبانه به مادر و خون‏های روی در نگاه می‏کند، حسین ( علیه السلام) جان!
آغوشت را برای دل کوچکش باز کن! زود باش حسین ( علیه السلام) ! به سراغش برو!
اگر کمی دیرتر، آرامش سینه ‏ات را تسلای دل او کنی، می‏ترسم وقتی به او می‏رسی دیر شده باشد، می‏ترسم دیگر . . .
زینب ( علیها السلام) را آرام کن! دل کوچکش بیش از این تاب ندارد! تو به او می‏رسی!
و وقتی صورتش را روی سینه ‏ات می‏گذاری! بازهم صدای قلبت! عجب صدایی دارد تپش قلب حسین ( علیه السلام) .
صدای نفس‏ های زینب ( علیها السلام) را می‏شنوی . چقدر تند تند نفس می‏کشد . چقدر صورتش داغ شده است .
چقدر بدنش می‏لرزد . چقدر سرخ شده است . انگار او هم پشت در، در کنار مادر، در میان شعله‏ ها بود . دستت را روی صورتش بگذار تا خنکای دستت مرحمی باشد بر تب صورتش، اما تو هم حالت‏ بهتر از او نیست . تو هم خنک‏تر از او نیستی، اگر داغ‏ تر نباشی! تو هم داری می‏سوزی! درست مثل زینب ( علیها السلام) ! درست مثل مادر! درست مثل پشت در!
دوباره به تسبیحت نگاه کردی و متوجه انگشتان کوچک کودک شدی که روی آن قرار گرفته بود و داشت آرام آرام با دانه ‏های آن بازی می‏کرد . نگاهش هم متوجه تسبیح بود و دیگر هیچ توجهی به بیرون نداشت . چقدر دوست داشتی بفهمی به چه چیزی می‏اندیشد . دوست داشتی مفهوم نگاهش را بفهمی اما هرچه بیشتر در نگاه مهربانش دقیق می‏شدی، کمتر می‏فهمیدی . همین‏طور که مشغول نگاه کردن به صورت مهربان کودک بودی، ناگهان باصدای بلند آژیر قرمز به خودت آمدی، صدای فریاد مردم درهم آمیخته شده بود . اتوبوس از حرکت ایستاده بود و همه از آن به سرعت پیاده می‏شدند، تا در گوشه‏ ای پناه بگیرند . تا آمدی به خودت بیایی، پدر کودک، او را در آغوش گرفته با سرعت از اتوبوس خارج شد، تسبیحت هنوز در دستش بود . توهم به سرعت از اتوبوس پیاده شدی . هواپیماها درست در بالای سرتان حرکت می‏کردند . فاصله‏ شان با زمین خیلی کم بود . خودت را به پشت دیوار خانه‏ای رساندی، هیچ جایی برای پناه گرفتن نبود . دست‏هایت رامحکم به دیوار گرفته بودی، چشم‏هایت را بسته بودی، قلبت‏به شدت می‏تپید، سینه‏ات را به دیوار چسبانده بودی، انگار برخورد قلبت را به دیوار حس می‏کردی که خودش را به شدت به بیرون می‏کوبید، حس می‏کردی الان از سینه‏ات خارج می‏شود . صدای مهیبی ناگهان تمام بدنت را لرزاند . صدای برخورد تند قلبت در میان هیاهو و سر و صدای مردم و صدای مهیب انفجار گم شد . چشم‏هایت را باز کردی . دود و گرد و خاک، فضای بالای سرت را پوشانده بود . جلوی چشم‏هایت تار بود . نمی‏توانستی جایی را ببینی . بی‏اختیار به سمت محل انفجار شروع به دویدن کردی . فاصله‏ ی زیادی را طی نکرده بودی که چشمت روی نمای خون آلودی که روی زمین افتاده بود . ثابت ماند . ام‏هایت‏ خشک شده بود، نمی‏توانستی قدم از قدم برداری . باورت نمی‏شد مردم با سرعت‏به این طرف و آن طرف می‏دویدند . یک نفر که با سرعت‏برای رساندن کمک به مردم می‏دوید و در میان گرد و خاک خوب نمی‏دید . محکم به تو برخورد کرد . روی زمین افتادی . پاهایت‏ سست ‏شده بود . دستت را روی زمین قراردادی زمین پر از خون بود . دست‏هایت‏خونی شده بود، سرخ سرخ، چشمایت راکمی در اطراف چرخاندی . احساس کردی چیزی به پایت می‏خورد سرت را برگرداندی . یک دست کوچک بود که بی رمق و خسته پایت را گرفته بود . دست را گرفتی و با چشمت‏به دنبال صورتش گشتی . درست‏حدس زده بودی، همان کودکی بود که لحظاتی پیش روی پایت نشسته بود . او را در آغوش گرفتی، وقتی او را از زمین بلند کردی تا در آغوش بگیری یک دستش روی زمین باقی ماند، از بدنش جداشده بود . کودک بی حال و ناتوان روی دست‏های تو بود . به سراغ دستش رفتی . مشت دست را که بسته شده بود باز کردی تسبیح هنوز داخلش بود دانه‏ های تسبیح به رنگ قرمز شده بود . پر از خون بود . سرت را روی سینه ‏اش گذاشتی و آرام و غریبانه اشک‏هایت را بر سینه‏ ی زخمی کودک جاری کردی به امید این‏که این اشک‏ها مرهمی باشد برای آن سینه‏ ی زخمی و سوخته .
آرام زیر لب زمزمه کردی: «السلام علیک یا بنت رسول الله‏»