«بدر» يادش مانده آن روزی که می ‌لرزاندی ‌اَش

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

«بدر» يادش مانده آن روزی که می ‌لرزاندی ‌اَش
آن رجزهايی که می ‌خواندی و می ‌ترساندی ‌اَش

ذوالفقارت شکل «لا»، با دسته ‌ای کوتاه بود
«لا اله» آن روز، در دستان «الا الله» بود

«لا اله» آن روز، جز سودای «الا هو» نداشت
روی حق، بی تيغِ تو، بالای چشم، ابرو نداشت

تيغ را بالا که بردی، آسمان رنگش پريد
تا فرود آمد، زمين خود را کمی پايين کشيد

حمزه، يک چشمش به ميدان، چشم ديگر سوی تو
تيغ را گم کرده است از سرعت بازوی تو

ذوالفقار آن گونه با سرعت به هر کس خورده است،
مدتي مبهوت مانده، تا بفهمد مرده است

خشمِ تو از رعدِ «يا قهّار» و «يا جبّار» بود
بعد از آن بارانِ «يا ستّار» و «يا غفّار» بود

بعد از آن باران، عجب رنگين کمانی ديده‌ام
ديده‌ام نورِ تو را، از هر طرف چرخيده‌ام

در ازل تابیدی و دامن کشيدي تا ابد
من تو را باور کنم يا «ما لَهُ کفواً احد»

خطبه‌های ناتمامت را، بيا، کامل بگو
بي الف، بی نقطه، اصلا بي حروف، از دل بگو

ساقی شيرين زبان! حالا که خامند اين لغات
اين تو و اين: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

در دلم «قد قامتِ» عشقت قيامت می ‌کند
قصه ‌ام را «بشنو از نی چون حکايت می ‌کند»

تو اگر می ‌خواهی از خورشيد روشن ‌تر شوم
رخصتی فرما، غبار جامۀ قنبر شوم

بازهم حس می ‌کنم، حوض دلم، دريا شده‌ ست
مثل اين که «ياعلی» هايم، صد و ده تا شده ‌ست.

«ما رَمَيْت» ِ تير تو زيباست، بر دل می ‌زنی
چون که از دل می ‌زنی، يک راست بر دل می ‌زنی

تير شعری می زنم اما هدف در دست توست
پادشاها ! مُهرِ ايوان نجف در دست توست

شاعر : قاسم صرافان
کتاب : حیدرانه