از آغاز دوران غيبت حضرت ولي عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف) هر از چند گاهي برخي از شيعيان پرهيزگار و باتقوا و عاشقان و دلباختگان، توفيق زيارت جمال دلرباي يوسف فاطمه را پيدا ميكنند كه مطالعه و بررسي داستانهاي اين تشرفات گذشته از آنكه اثبات كننده بسياري از مسائل مهدويت است، دربردارنده نكات اخلاقي و تربيتي نيز هست.
ماجراي انار در بحرين
در سرزمين بحرين از ديرباز گروهي از شيعيان زندگي ميكردهاند. در قرن هفتم، والي بحرين از نواصب و دشمنان سرسخت شيعه بود. وزيري داشت كه از وي خبيثتر و بغضش به شيعه زيادتر بود. روزي وزير، اناري نزد حاكم آورد كه بر آن نوشته شده بود:
لا اله الا الله، محمد رسول الله، ابوبكر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول الله(!!!)
حاكم – هنگامي كه به نوشته به دقت نگريست – پنداشت كه اين خطوط به قلم قدرت الهي، بر انار نگاشته شده و كار بشر نيست. به وزير گفت:اين نشانهاي است روشن و حجتي قوي بر باطل بودن مذهب رافضيان(شيعيان).
وزير پيشنهاد كرد كه والي، علما و شخصيتهاي شيعي را جمع كند و انار را به آنان نشان دهد. اگر از مذهب تشيع دست برداشتند و مذهب اهل تسنن را پذيرفتند، آنان را به حال خويش واگذارد و اگر امتناع كردند و از مذهب خويش دست برنداشتند، آنان را ميان سه امر مخيّر كند:
اول: آن كه جزيه دهند؛ چنان كه نامسلمانان مانند يهود و نصاري جزيه ميدهند؛
دوم: جوابي دهند كه آن دليل را رد كند و نوشته موجود بر انار را پاسخگو باشند؛
سوم: والي،مردان شيعه را بكشد و زنان و فرزندان را به اسارت و اموالشان را به غنيمت بگيرد.
والي شخصيتهاي شيعه را احضار كرد و انار را نشان داد و آنان را ميان سه كار فوق مخير كرد. آنها سه روز از والي مهلت خواستند.
رجال و ريش سفيدان شيعه گرد آمدند و درباره رهايي از اين مشكل با يكديگر مذاكره كردند. پس از مشورت فراوان از افراد صالح، ده مرد را برگزيدند و از آن ده سه تن را انتخاب كردند و قرار گذاشتند كه هر شب يكي از آن سه تن به صحرا رود و به درگاه حضرت مهدي(عليهالسلام) استغاثه كند تا از آن محنت رهايي يابند.
يكي از آنان شب اول بيرون رفت، ولي به ديدار امام مشرف نشد. به همين ترتيب نفر دوم نيز به نتيجه نرسيد.
شب سوم، شيخ محمد بن عيسي دمستاني – كه مردي فاضل و پرهيزگار بود – با پاي و سر برهنه به صحرا رفت و ساعاتي از شب را به گريه و توسل و استغاثه به ساحت مقدس حضرت مهدي(عليهالسلام) گذراند. در ساعات آخر شب حضرت صاحب الزمان(عليهالسلام) حاضر شد و فرمود: محمد بن عيسي! چرا تو را در اين حالت ميبينم؟ چرا به صحرا آمدهاي؟
مرد از اين كه حاجت خود را جز به امام مهدي(عليهالسلام) بگويد، امتناع ورزيد. امام به وي فرمود:
من صاحب الامرم. حاجت خود را بگو.
محمد بن عيسي عرض كرد: «اگر شما صاحب الامريد، ماجراي مرا ميدانيد و نيازي به شرح و بيان نيست». امام فرمود:
براي بلايي آمدهاي كه درباره انار و نوشته روي آن بر شما وارد آمده است.
وقتي محمد بن عيسي اين مطلب را شنيد، به سوي امام رفت و عرض كرد:
«آري اي مولاي من! شما ميدانيد كه چه بلايي بر سر ما فرود آمده است و شما امام و پناه ما هستيد و بر رفع ناراحتي ما قدرت داريد.»
امام (عليهالسلام) فرمود:
«وزير ملعون درختي در خانه دار. وقتي درخت بار برداشت، قالبي از گل به شكل انار ساخت. آن را دو نيم كرد و كلمات را در قالب نوشت. آن گاه اناري از درخت را در قالب قرار داد و قالب را بر انار بست و محكم كرد. هنگامي كه انار رشد كرد و بزرگ شد، پوستش به شكل آن نوشته درآمد.
فردا كه پيش والي ميرويد، به وي بگوييد: براي تو پاسخ آوردهايم، ولي پاسخ را در خانه وزير ميگوييم.
وقتي به خانه وي رفتيد، به سمت راستت بنگر؛ اتاقي خواهي ديد به والي بگو: ما پاسخ تو را در آن اطاق خواهيم داد. وزير جلوگيري ميكند، ولي تو بايد بر اين عمل اصرار ورزي و مانع گردي كه وزير پيش از تو داخل اطاقك شود و خود همراه او داخل شوي. وقتي وارد شدي،طاقچهاي خواهي ديد كه كيسه سفيدي در آن است. به سوي كيسه رفته، آن را بردار. قالب گلي را ميبيني كه وزير براي اين حيله ساخته است. قالب را در برابر وزير بگذار و انار را در آن بنه تا معلوم شود كه انار به اندازه قالب است».
سپس حضرت مهدي(عليهالسلام) فرمود:
«اي محمد بن عيسي، به والي بگو ما را معجزه ديگري است و آن اين كه در اين انار جز خاكستر و دود چيزي نيست. اگر ميخواهي، درستي اين خبر را بداني به وزير امر كن آن را بشكند. وقتي وزير ان را بشكند، خاكستر و دود بر چهره و ريش او خواهد نشست».
ملاقات پايان پذيرفت و محمد بن عيسي برگشت در حالي كه شادي و سرور او را فرا گرفته بود. به سوي شيعيان برگشت تا آنان را به حل مشكل بشارت دهد.
صبح شد، شيعيان نزد والي رفتند. محمد بن عيسي هر چه حضرت فرموده بود، انجام داد. پس از رسوا شدن وزير، والي پرسيد: «چه كسي تو را از حقيقت اين جريان آگاه ساخت؟»
محمد بن عيسي گفت: «امام زمان و حجت خدا بر ما». والي پرسيد: «امام شما كيست؟»
محمد بن عيسي برايش از ائمه دوازدهگانه(عليهمالسلام) سخن گفت تا به حضرت مهدي(عليهالسلام) رسيد.
والي گفت: «دستت را دراز كن. من شهادت ميدهم كه جز الله خدايي نيست و محمد(صلي الله عليه و آله) بنده و فرستاده او است و خليفه بلافصل وي اميرالمؤمنين علي (عليهالسلام) است. آنگاه به ائمه اطهار(عليهمالسلام) اقرار كرد و به كشتن وزير فرمان داد و از اهل بحرين، پوزش طلبيد.[1]
اين ماجرا نزد اهالي بحرين مشهور است و قبر محمد بن عيسي در بحرين معروف و زيارتگاه مردم است.
r ماجراي اسماعيل بن حسن هرقلي
از شمس الدين بن اسماعيل هرقلي نقل كردهاند كه بر روي ران چپ پدرش هنگام جواني زخمي پديد ميآيد. اين زخم در فصل بهار باز ميشد و از آن خون و چرك بيرون ميآمد. اسماعيل به شهر حله،خدمت سيد رضي الدين علي بن طاووس رفت و از درد زخم شكايت كرد. جناب سيد پزشكان را براي معاينه وي حاضر كرد. آنان پس از معاينه گفتند: جراحي اين زخم خطر مرگ دارد و احتمال بهبود پس از عمل نيز بسيار اندك است.
اسماعيل هرقلي همراه سيد بن طاووس به بغداد رفت تا پزشكان حاذق آن شهر نيز وي را معاينه كنند، ولي پاسخ اطباي بغداد نيز همانند پزشكان حله بود. به شهر سامرا رفت تا به حضرت مهدي(عليهالسلام) متوسل گردد و شفا طلب كند. پس از چند روز،در كنار رود دجله رفت و غسل كرد و لباس تميزي پوشيد. در اين هنگام چهار اسب سوار به وي رسيدند. يكي از آنان در دستش نيزهاي بود و لباسي گشاد به تن داشت با آستينهاي بلند كه خاص اهل علم بود.
بزرگواري كه ملبس به لباس اهل علم بود، جلو آمد و سه همراه ايشان در دو طرف جاده ايستاده و به اسماعيل سلام گفتند. آن شخص جليل القدر از وي پرسيد: «آيا فردا به سوي خانوادهات خواهي رفت؟»
اسماعيل پاسخ داد: «آري». فرمود: «جلو بيا تا زخمت را ببينم». آنگاه بر بدن اسماعيل دست كشيد و زخم را فشرد و بر زين اسبش نشست. يكي از سه سوار گفت: «اسماعيل! آسوده و رستگار شدي.»
اسماعيل از اين كه آنان نامش را ميدانند،در شگفت ماند. ولي هنوز نميدانست كه چه اتفاق افتاده است. پاسخ داد: «ما و شما رستگار شديم – انشاءالله-»
مرد به وي گفت: «اين امام است». و به آن كس كه لباس اهل علم بر تن داشت اشاره كرد. اسماعيل پيش رفت و پاي امام را در آغوش گرفت و زانوي حضرت را بوسيد. در اين هنگام امام با مهرباني و لطف به اسماعيل فرمود: «برگرد!»
اسماعيل عرض كرد: «هرگز از شما جدا نخواهم شد». امام فرمود: «مصلحت در برگشتن تو است.»
اسماعيل همان كلام اول را تكرار كرد. يكي از سواران گفت: «اسماعيل حيا نميكني! امام دوبار فرمود: برگرد، ولي تو مخالفت ميكني؟!»
در اين هنگام اسماعيل ايستاد. امام فرمود:
«وقتي به بغداد رسيدي، قطعا ابوجعفر [يعني خليفه، مستنصر عباسي] تو را خواهد خواست. نزد او كه رفتي و چيزي به تو داد،از وي مگير و به فرزند ما رضي [سيد بن طاووس] بگو: درباره تو چيزي به علي بن عوض بنويسد. من هم به او سفارش ميكنم كه آنچه ميخواهي به تو بدهد.»
آنگاه امام(عليهالسلام) و يارانش وي را ترك كردند و رفتند. اسماعيل به سوي بارگاه حضرت عسكريين(عليهماالسلام) به راه افتاد. كساني را ديد. از آنان درباره چهار سوار پرسيد. گفتند: «آنها از اشراف دامدارند؟» اسماعيل گفت: «خير، يكي از آنها امام(عليه السلام) بود» گفتند: «آيا زخمت را به امام نشان دادي؟» اسماعيل پاسخ داد: «امام بر زخم دست گذاشت».
سپس پاي خود را بر گشود. اثري از بيماري نديدند. دچار ترديد شد كه نكند زخم در پاي ديگر باشد. پاي ديگر را گشود. باز هم اثري نديد. مردم بر وي هجوم بردند تا پيراهنش را به عنوان تبرك قطعه قطعه كنند. در اين هنگام مردي از سوي حكومت عباسي نزد وي آمده، از اسم و زمان سفر او به بغداد پرسيد. اسماعيل وي را از همه چيز آگاه كرد. مرد خبر را به بغداد نوشت و فرستاد.
پس از يك روز، اسماعيل از سامرا به سوي بغداد رفت. وقتي به آنجا رسيد، ديد كه مردم بر روي پل خارج شهر ازدحام كردهاند و از هر كه وارد ميشود،اسم و نسب و نشان ميپرسند. وقتي نام خود را به آنان گفت و همه چيز را خبر داد، مردم پيرامونش گرد آمدند و لباسش را به رسم تبرك تكه تكه كردند. چون به بغداد رسيد، از كثرت ازدحام نزديك بود از بين برود.
جناب سيد بن طاووس با گروهي بيرون آمده، اسماعيل را پيدا كردند. مردم را از گرد وي پراكندند. سيد پرسيد: «اين كه ميگويند، تويي؟» اسماعيل پاسخ داد: «آري». سيد از مركب خود پياده شد و ران وي را باز كرد،ولي نشاني از زخم نديد. بيهوش شد. وقتي كه به هوش آمد، دست اسماعيل را گرفت و نزد وزير برد و در حالي كه گريه ميكرد. گفت: «اين برادر من و نزديكترين مردم به دل من است.»
وزير ماجرايش را پرسيد و اسماعيل برايش بازگفت. آنگاه وزير پزشكان را حاضر كرد؛ همان پزشكاني كه زخم را معاينه كرده و گفته بودند كه درماني جز بريدن پا ندارد و در اين صورت نيز خطر مرگ وجود دارد. به آنان گفت كه اگر زخم پا را ميبريدند چقدر طول ميكشيد تا جاي زخم بهبود يابد؟ پزشكان گفتند: «دو ماه طول ميكشيد و جاي زخم نيز حفرهاي سفيد باقي ميماند كه بر آن مويي نخواهد روييد». وزير پرسيد: «شما كي زخم را ديدهايد؟» گفتند: «ده روز پيش». وزير ران چپ وي را – كه زخم بر آن پا بود – برهنه كرد، ولي اثري نديدند. يكي از پزشكان فرياد زد: «اين كار مسيح است!».
وزير گفت: «از آنجا كه اين، كار شما نبوده، ما ميدانيم كار كيست».
مستنصر خليفه عباسي، اسماعيل را احضار كرد و داستان را از وي پرسيد. او نيز براي مستنصر بيان كرد. آن گاه خليفه فرمان داد به وي هزار دينار دهند و گفت: «اين را بگير و خرج كن».
اسماعيل گفت: «جرأت نميكنم حتي يك دينار قبول كنم».
مستنصر با شگفتي گفت: «از چه كسي ميترسي؟!» پاسخ داد: «از آن كس كه اين درد كهنه را درمان كرد. او فرمود: از مستنصر چيزي مگير.»
مستنصر گريست و غمگين شد. سپس اسماعيل – بيآنكه چيزي ستانده باشد – از نزد وي رفت.
شمس الدين فرزند اسماعيل هرقلي گويد: «پس از آن كه پدرم شفا يافت، ران وي را ديدم كه هيچ نشانهاي در آن نبود. درمحل زخم نيز مو روييده بود.»[2]
r ماجراي شيخ محمد حسن سريره
شيخ نوري در كتاب «جنة المأوي» ماجرايي نقل كرده است كه يكي از علماي نجف گفت: در نجف اشرف مردي از طلاب علوم ديني به نام شيخ محمد حسن سريره بود كه وي را سه مشكل پيش آمده بود: خون از سينهاش ميريخت؛ در تنگدستي شديدي زندگي ميكرد و دوست داشت با زني ازدواج كند كه خانواده زن، به دليل فقرش،با ازدواج مخالفت ميكردند.
وقتي از حل مشكلات مأيوس شد، قرار گذاشت كه چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه[3] برود؛ زيرا ميان مؤمنين معروف بود كه هر كس چهل شب چهارشنبه به زيارت اين مسجد برود، حتماً حضرت مهدي (عليهالسلام) را خواهد ديد.
وقتي آخرين شب چهارشنبه فرا رسيد – كه شبي بسيار تاريك و سرد و طوفاني بود – شيخ حسن در بيرون مسجد بر سكوي در مسجد نشسته بود؛ چرا كه به دليل خوني كه از سينهاش به هنگام سرفه كردن ميريخت، نميتوانست داخل مسجد بماند. در اين فكر بود كه سرانجام به زيارت حضرت مهدي(عليهالسلام) موفق نشده است با اين كه آن چهارشنبه چهلمين چهارشنبه است.
شيخ حسن به نوشيدن قهوه عادت داشت. مقداري آتش روشن كرد تا قهوهاي درست كند. در اين هنگام مردي را ديد كه به سويش ميآيد. ناراحت شد و با خود گفت: اين اعرابي همه قهوه را خواهد نوشيد و هيچ چيز باقي نخواهد گذارد.
شيخ حسن گويد: مرد به من رسيد و با نامم به من سلام گفت: از اين كه او مرا ميشناسد، بسيار تعجب كردم. پرسيدم: «از كدام طايفهايد؟» آيا از طايفه فلاني هستي؟» وي فرمود: «خير». نام طوايف زيادي را بردم و او مرتب ميگفت: «نه». سرانجام از من پرسيد: «چرا اينجا آمدهاي؟»
گفتم: «چرا اين مطلب را از من ميپرسي؟» فرمود: «تو را چه زيان كه اين پاسخ را به من بدهي؟!»
براي وي در فنجاني قهوه ريختم و تقديمش كردم. اندكي ميل كرد و آن را به من برگرداند و فرمود: «تو آن را بنوش».
فنجان را از او گرفتم و باقي را نوشيدم. آنگاه شروع كردم به بيان مسايل و مشكلاتم و گفتم: كه من در نهايت فقر و نيازم. در عين حال سالياني است كه از سينهام خون ميچكد. با اين اوضاع و احوال دل به مهر زني سپردهام، ولي خانواده زن از اين كه وي را به ازدواج من درآورند امتناع ميورزند. برخي از اهل علم مرا فريب دادند و گفتند: در نيازهاي خود متوجه حضرت صاحبالزمان(عليهالسلام) شو. در اين مدت سختيها و ناراحتيها را تحمل كردم و به اينجا آمدم. امشب آخرين شب است و كسي را نديدهام.
آن بزرگوار به من – كه غافل بودم – رو كرد و فرمود:
سينهات كه بهبود يافت... اما زن را به زودي به عقد ازدواج درخواهي آورد... ولي فقرت تا به هنگام مرگ با تو خواهد ماند.
وقتي صبح شد، دريافتم كه سينهام بهبود يافته و پس از يك هفته با آن زن ازدواج كردم، ولي فقرم بر حال خود ماند.[4]
r مكاشفه شيخ حر عاملي
شيخ حر عاملي(ره) نقل كرده است:
ده ساله بودم كه به بيماري سختي دچار شدم. دوستان و آشنايان جمع شدند و گريه ميكردند و آماده عزاداري براي من بودند و يقين داشتند كه همان شب خواهم مرد.
در ميان خواب و بيداري، پيامبر و دوازده امام(عليهمالسلام) را زيارت كردم. به آنان سلام گفتم و با همه آن پاكان مصافحه كردم. بين من و امام صادق(عليهالسلام) سخني گذشت كه در ذهنم نماند جز آن كه حضرت در حق من دعا كرد. سپس به حضرت صاحب الزمان (عليهالسلام) سلام كردم و با آن حضرت مصافحه كردم و گريستم و عرضه داشتم: مولاي من، ميترسم در اين مرض بميرم و به دانش نرسم.
فرمود: «نترس كه تو در اين بيماري نخواهي مرد، بلكه خداوند متعال تو را شفا ميدهد و عمري طولاني خواهي داشت». آن گاه قدحي كه در دست مباركش بود، به دستم داد. از آن آشاميدم و در همان لحظه شفا يافتم و ناگهان در بستر خود نشستم. بستگان از حالم تعجب كردند، اما تا چند روز از آنچه ديده بودم به آنان چيزي نگفتم».
چهار تشرف از آية الله مرعشي نجفي(عليهالرحمة)
جلالت قدر و صدق و صفاي حضرت آيةالله مرعشي نجفي(عليهالرحمة) بر عموم مردم در اين زمان پوشيده نيست و همگان را نسبت به اين عالم بزرگ اعتمادي است كه ما را بر آن داشت تا چهار تشرف از اين بزرگ مرد نقل كنيم:[5]
r تنها در برهوت
دفعه اولم نبود كه از سامرا با پاي پياده، راهي زيارت حضرت سيد محمد[6] ميشدم. اما اين دفعه فرق ميكرد. شب بود آن هم تاريك مثل قير! چرا كه، شب قلب الاسد[7] بود. نه اينكه خيال كني آرام بود، نه! باد هم ميوزيد. اما بادي كه انگار از روي دريايي از آتش برخاسته و خاك يك كوير را با خود همراه داشته باشد. به صورتت كه ميخورد ميخواست پوست آن را قلفتي بكند به زحمت ميتوانستم اندكي پلكهايم را از هم دور كنم و تا چند قدمي جلوي پايم را ببينم. طوفان آتش هر لحظه شديدتر ميشد وادامه سفر را براي من دشوارتر مينمود. به منطقه قادسيه كه رسيديم ديگر حتي تا دو قدمي جلوي پايم را نميديدم. باد صاحب اختيار شده بود و مرا به هر سو كه ميخواست ميبرد؛ به جلو، عقب، چپ، يا راست! تحت الحنك عمامه مشكيام را باز كردم و پيچيدم دور صورتم و دو دستي چسبيدم به عمامهام تا باد آن را نبرد. دو سه ساعتي توي بيابان،بياختيار و بيهدف، به اين سو و آن سو رفتم. ديگر بدجوري تشنه و گرسنه شدم و بدنم داشت از شدت ضعف و خستگي ميلرزيد. لبهايم خشكيده و ترك ترك شده بود پاهايم بيوفايي كردند و مرا به رو بر زمين انداختند. مرگ را پيش روي خود ديدم و به زحمت شهادات را بر زبان آوردم:
«اشهد ان لا اله الا الله، و اشهد ان محمدا رسول الله، و اشهد ان عليا ولي الله»
و ديگر هيچ نفهميدم.
- «سيد... سيد... سيد».
متوجه شدم كه كسي با لحني دلنشين و حاكي از محبت مرا ميخواند. حال نداشتم چشمانم را بگشايم كه ناگاه تماس دهانه كوزهاي در آن هواي داغ طاقت فرسا! آبي آنچنان شيرين و دلچسب كه همانندش را هرگز نچشيده بودم و تاكنون هم نچشيدهام! به حلقم ريخت، وقتي پلكهايم را از يكديگر دور كردم، متوجه شدم كه سرم بر روي زانوي مردي عرب قرار دارد. نگاهي به دور و برانداختم، هوا آرام گرفته بود. از طوفان آتش و شن خبري نبود و نسيم ملايم و خنكي ميوزيد. برخاستم تا از مرد عربي كه جانم را نجات داده بود تشكر كنم. لب به سخن گشود:
- گرسنهات نيست؟
- چرا آقا... چرا... نزديك است از گرسنگي تلف شوم. خدا شما را به داد من رساند. نميدانيد چقدر در اين بيابان برهوت و آن طوفان كشنده و داغ راه رفتهام و... .
هنوز داشتم حرف ميزدم كه مرد عرب، سفره كوچكي را از زير عبايش بيرون آورد و پيش رويمان گذاشت چند تا نان در آن بود، شك دارم كه دو يا سه تا؟! ولي مطمئنم كه نانها از جنس ارزن بودند، در عين حال چقدر خوشمزه و لذيذ!
سير كه شدم نگاهي به چشمان من انداخت كه تا عمق وجودم نفوذ كرد و مرا در برابرش تسليم نمود. با اين كه هوا تاريك بود و نميتوانستم چهرهاش را به خوبي و وضوح ببينم، اما برق محبت و صفا و بزرگواري را در نگاهش به خوبي حس كردم.
- حسابي گرد و خاكي شدهاي سيد! چرا خودت را توي اين نهر آب نميشويي تا هم تميز شوي و هم خنك؟! من كه از اين پيشنهاد مرد عرب شگفت زده شده بودم لبخندي زدم و گفتم:
- نهر آب؟ كدام نهر آب؟! اگر در اين نزديكي نهر آبي بود كه من به اين روز نميافتادم. بارها از اين منطقه عبور كردهام و هرگز نهر آبي در اين اطراف نديدهام.
- پس اين چيست؟
گوشهايم را كه تيز كردم. صداي موزون و روحنواز جريان آب در يك نهر را به وضوح شنيدم. و من تا آن لحظه، به هيچ وجه متوجه آن نشده بودم. صورتم را كه به طرف صداي آب برگرداندم، چشمم به نهر ابي افتاد كه چند متري بيشتر با ما فاصله نداشت و در زير نور ضعيف ستارگان ميدرخشيد.
از آب كه بيرون آمدم روح تازهاي به كالبدم دميده شده بود. در كنار مرد عرب نشستم و سر صحبت را باز كردم. نميدانم چطور شده بود كه تنها من سؤال ميكردم و تنها او بود كه پاسخ ميداد و من چارهاي جز پذيرفتن در بست حرفها و نظرياتش در خود نميديدم. او سفارش كرد كه؛
«- قرآن را زياد تلاوت كنيد و مطمئن باشيد كه به هيچ وجه تحريف نشده است.
- زير زبان ميت، عقيقي را كه اسامي مقدسه چهارده معصوم(عليهمالسلام) بر آن نقش بسته باشد قرار دهيد.
- به زيارت قبور ائمه(عليهمالسلام) و فرزندان آنها و علما و صلحا برويد و آنها را تعظيم و تكريم نماييد.
- به سادات احترام بگذاريد.
- نماز شب را فراموش نكنيد.
- از تسبيحات حضرت فاطمه زهرا(سلاماللهعليها)[8] غافل نباشيد.
- در زيارت حضرت سيدالشهداء امام حسين(عليهالسلام) چه از راه نزديك و چه از راه دور تأكيد داشته باشيد.
- و خطبه شقشقيه اميرالمؤمنين(عليهالسلام)[9] و خطبه عليا مخدره، حضرت زينب(سلامالله عليها)درمجلس يزيد را حفظ كنيد».
بعدش هم با حسرت ادامه داد:
- اما افسوس به خاطر اهل علمي كه خود را منسوب به ما ميدانند ولي اين اعمال را انجام نميدهند... اي سيد! به خاطر انتساب به اهل بيت پيامبر(صلي الله عليه و آله) قدر خودت را بدان و شكر اين نعمت را كه موجب سعادت و افتخار فراوان است به جا آور.
رشته سخن كه بدين جا رسيد من گفتم:
- راه من بسيار دور است و اگر صلاح بدانيد بهتر است كه زودتر به راه بيفتيم.
چند قدمي كه جلو رفتيم، پرسيدم:
- ما الان در كجا هستيم؟
ـ در قادسيه.
- اي واي! پس هنوز خيلي مانده تا به مقصد برسيم!
- مگر مقصد تو كجاست؟
- حرم مطهر حضرت سيد محمد.
- اين هم حرم حضرت سيد محمد.
ناگاه متوجه شدم كه در كنار بقعه حضرت سيد محمد قرار داريم! در فكر فرو رفتم كه:
- خدايا ما همين يك لحظه قبل در قادسيه تا اينجا كلي راه است، حالا چطور در كنار بقعه حضرت سيد محمديم! آن نهر آب زلال و گوارا در آن بيابان از كجا پيدا شد و اين مرد عرب اين همه اطلاعات ديني را از كجا آورده است؟! و... نكند... نكند كه اين مرد همان آقا امام زمان(عليهالسلام) باشد... .
تا اين افكار به ذهنم خطور كرد، به سوي مرد عرب برگشتم ولي از او اثري نبود...
r در كنار يار
يادتان باشد كه اين چند مثقال تربت خالص امام حسين(عليهالسلام) و اين انگشتري عقيق، از تمامي دنيا و آنچه در آن است براي من عزيزتر است. الان بيش از شصت سال است كه آنها را حفظ كردهام. نميدانيد چه آثار و بركاتي من از اين انگشتري ديدهام. اينها يادگار آن عزيزند در آن شب عزيز!
شب سردي بود. يك شب زمستاني مدتي بود كه شبها را در سرداب مقدس بيتوته ميكردم و به دعا و راز و نياز ميپرداختم. تا بلكه خداوند متعال به بركت وجود مقدس آقا امام زمان(عليهالسلام) حوايجم را برآورده سازد. آخر معروف است كه آقا امام زمان (عليهالسلام) آخرين بار از اين نقطه از نظرها ناپديد شدهاند. برخي از حوايج من اينها بودند:
- بتوانم به راحتي به تحصيل علوم ديني ادامه دهم
- حالت كند ذهنيام كه پس از ابتلا به بيماري حصبه عارض شده بود، از بين برود.
- چشمانم كه ضعيف شده بودند قوي شوند تا به راحتي بتوانم بخوانم و بنويسم.
- فقر شديد ماليام از بين برود.
- خداوند سفر حج بيتالله الحرام را نصيبم كند به شرط اينكه در مكه يا مدينه بميرم و در يكي از اين دو شهر دفن شوم.
- خداوند دوستي دنيا را از دل من دور كند.
- و توفيق علم و عمل صالح را با همه وسعت آن به من عنايت فرمايد. و چند حاجت ديگر!
برخي از دوستان مرا از بيتوته كردن در سرداب مقدس منع ميكردند. ميگفتند: «خطر دارد ممكن است در يكي از همين شبها يك يا چند نفر از دشمنان شيعه و اهل بيت پيامبر(صلي الله عليه و آله) به سراغت بيايند و كارت را بسازند.» اما من به اين حرفها توجهي نميكردم!ولي اگر راستش را بخواهيد ته دلم كمي ميترسيدم. به همين خاطر آن شب، وقتي همه رفتند و سرداب كاملا خالي و خلوت شد، شمعي را كه به همراه داشتم روشن كردم و رفتم درب سرداب را از داخل محكم بستم و پشتياش را هم انداختم. بعدش هم آمدم و رو به قبله و كنار شمع نشستم و مشغول تلاوت قرآن و خواندن دعا شدم. كم كم شمع آب شد و نورش شروع كرد به سوسو زدن تا اين كه خاموش شد. تاريكي مطلق مرا احاطه كرد. تنها نور ضعيفي از لاي درب سرداب به داخل ميخزيد. بدنم شروع كرد به لرزيدن، نميدانم به خاطر سرما بود يا به خاطر ترس! سعي كردم به چيزي جز دعا و نماز فكر نكنم. ناگاه صداي پاي كسي را شنيدم كه داشت از پلههاي سرداب پايين ميآمد به سمت درب سرداب سرك كشيدم. معلوم بود كه درب همچنان بسته بود و تنها نور اندكي از لاي درز آن به داخل ميتابيد شبح مرد عربي را ديدم كه داشت به طرف من ميآمد. مردي كه از درب بسته وارد شده بود! ترس و وحشت وجودم را گرفته بود و تا عمق همه رگها و استخوانهايم نفوذ كرد. حسابي هول برم داشته بود و علاوه بر لرزش تنم، دندانهايم نيز بر هم ميخورد. خود را كمي جابه جا كردم. خواستم چيزي بگويم اما نتوانستم. در همين لحظه، مرد عرب لب به سخن باز گرد: - سلام عليك اي سيد شهابالدين.
من كه پاك گيج شده بودم با شنيدن نام خودم از زبان آن مرد عرب، آرام گرفتم ترس و وحشت، خانه وجودم را تخليه كرد و جاي خود را به آرامش و اطمينان داد ديگر توانستم به احترام آن مرد عرب از جا برخيزم و جواب سلامش را بدهم.
و عليك السلام و رحمة الله شما چه كسي هستيد؟!
يكي از پسر عموهاي شما.[10]
بعدش هم رفتم تو فكر:
- اين مرد، از كجا نام مرا ميداند؟!
و خودم را قانع ساختم كه:
- لابد مرا از قبل ميشناسد. اصلا شايد هم از دوستانم شنيده كه من مدتي است شبها را در اينجا بيتوته ميكنم شايد اگر نور كافي در اينجا باشد و من به خوبي بتوانم چهرهاش را ببينم، من هم بتوانم او را بشناسم! اما... اما چگونه از درب بسته وارد شده است؟! من كه مطمئنم خودم درب را از داخل بستهام صداي باز شدن در هم كه به گوش نرسيد پس... پس چگونه اين مرد وارد سرداب شده است؟! بهتر است از خودش بپرسم: در حالي كه روي زمين مينشستم پرسيدم: درب سرداب كه بسته بود، پس شما از كجا وارد شديد؟
- الله علي كل شي قدير.[11]
- اهل كجا هستيد؟
- اهل حجاز.
آنگاه پيش از آن كه پرسش بعدي را مطرح كنم، پرسيد:
- اين موقع شب براي چه به اينجا آمدهايد؟
- حوائجي دارم كه به خاطر آنها به آقا امام زمان(عليهالسلام) متوسل شدهام.
- ان شاء الله به جز يك حاجت، بقيه حوائج شما بر آورده خواهد شد. حالا كه شما در اين مسير حركت ميكنيد سعي نماييد هميشه نماز را به جماعت اقامه كنيد، فقه و حديث و تفسير را زياد مطالعه نماييد، و صله رحم را بجا آوريد و حقوق استاتيد و معلمين را خوب رعايت كنيد. سعي كنيد نهج البلاغه و دعاهاي صيحفه سجاديه را هم حفظ نماييد. من هم دو يادگار ارزشمند به تو هديه ميدهم؛ مقداري تربت خالص امام حسين(عليه السلام) و يك انگشتري عقيق.
بعد هم اين انگشتري را كه ميبينيد به همراه چند مثقال تربت خالص امام حسين(عليه السلام) كه اندكي از آن هنوز موجود است به من داد به نظرم رسيد كه او بايد مردي بسيار محترم و از مقربان درگاه الهي باشد. اين بود كه خواهش كردم در حقم دعا كند او هم بزرگوارانه قبول كرد. اين سيد را به خدمت شرع مقدس اسلام موفق فرما. شيريني مناجات با خود را به او بچشان. محبت او را در قلوب مردم جاي ده و او را از شر و كيد شياطين، به خصوص از شر حسد و حسودان مصون بدار...
وقتي سيد عرب دعا ميكرد، حس كردم كه در و ديوار دارند با او همراهي نموده و آمين ميگويند. حالتي را در آن حال حس كردم كه هرگز مشابهاش را تجربه نكرده بودم. لحظهاي به ذهنم خطور كرد كه نكند اين آقاي سيد عرب، همان مطلوب و محبوب من، امام زمان(عليهالسلام) باشد كه ناگاه متوجه شدم از او خبري نيست!
نكند... نكند من همه اينها را خواب ديدهام؟!
چشمانم را ماليدم و تكاني به خودم دادم. وقتي متوجه شدم كه تربت سيدالشهداء (عليهالسلام) و انگشتري عقيق در دستانم هستند مطمئن شدم كه همه آن صحنهها واقعي بودهاند من در كنار يار بودهام، با او گفتگو كرده و از دست مباركش هدايايي دريافت نمودهام در حالي كه وي را نشناختهام. حسرت تمام وجودم را فرا گرفت و اشك فراق تا سپيدهدمان گونههايم را نوازش داد...
اكنون كه فكر ميكنم، ميبينم به زودي تمام حوائجم برآورده شدند به جز يك مورد كه هنوز هم برآورده نشده است و آن «تشرف به حج» است. شايد علت برآورده نشدن اين حاجت اين باشد كه من شرط كرده بودم «به حج مشرف شوم و در راه مكه و مدينه از دنيا بروم و در يكي از اين دو شهر دفن شوم». در حالي كه خداوند مرگ مرا در زمان و مكان ديگري مقدر فرموده است.
r بچه آهوي بيپناه
تا اذان صبح، دو سه ساعتي بيشتر نمانده بود. براي چندمين بار در بسترم از اين پهلو به آن پهلو شدم. لشكري از فكر و خيال از جلوي چشمانم رژه ميرفت و خواب از ديدگانم ميربود. با خود گفتم:
- امشب، شب جمعه است و متعلق به آقا امام زمان(عليهالسلام) خوب است كه به سرداب مقدس بروم، زيارت ناحيه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. گر چه كمي خطرناك است و ممكن است از ناحيه بعضي از آدمهاي بي سر و پا و ولگردي كه دشمني قلبي با اهل بيت پيامبر(صلي الله عليه و آله) و شيعيان دارند مورد تعرض واقع شوم. آنها حاضرند به خاطر اندكي پول به خاطر عداوت با شيعيان، هر جنايتي را مرتكب شوند. شايد بهتر باشد كه دوستانم را از خواب بيدار كنم و به همراه آنها به سرداب بروم. اما نه ممكن است حالش را نداشته باشند يا مجبور شوند توي رودربايستي با من بيايند. از اينها گذشته، در حضور آنها، نميتوانم آن طوري كه دلم ميخواهد با اقا درد دل كنم پس بهتر است...
با اين افكار به آهستگي از جايم برخاستم، وضو گرفتم، عبا، قبا و عمامهام را پوشيدم و پاورچين پاورچين، از حجره خارج شدم. شمع نيم سوختهاي را كه روي طاقچه؟ راهرو بود در جيب گذاشتم و راه سرداب مقدس را در پيش گرفتم. همه جا تاريك بود وسكوت مرگباري فضا را در آغوش خويش مي فشرد. تنها صداي واق-واق چند سگ ولگر از كمي آن طرفتر به گوش ميرسيد كه انگار بر سر مرداري به جان يكديگر افتاده بودند. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظهاي ايستادم و اطراف را پاييدم. تنها دو- سه نفر گِدا را ديدم كه در كنار ديوار خوابيده بودند. درب سرداب را به آهستگي به داخل هل دادم. آهسته از يكديگر دور شدند. پا به داخل سرداب گذاشتم و با احتياط از پلهها پايين رفتم. انعكاس صداي پاهايم در درون سرداب، مرا كمي به وحشت ميانداخت. به كف سرداب كه رسيدم شمع را از جيبم درآوردم و روشن كردم و مشغول خواندن زيارت ناحيه مقدسه شدم. هنوز دقيقهاي بيش نگذشته بود كه صداي پاي شخصي را شنيدم كه از پلهها پايين ميآمد. صداي پاهايش در درون سرداب ميپيچيد و فضاي ترسآلودي ايجاد ميكرد. خواندن زيارت ناحيه را رها كردم و رويم را به سمت پلهها برگرداندم. مرد عرب ژوليده و غول پيكري را ديدم كه خنجري در دست راست داشت و از پلهها پايين ميآمد و ميخنديد برق چشمان و دندانها و خنجرش، ترس مرا صد چندان كرد قلبم شروع كرد به تند تند زدن انگار ميخواست از قفسه سينهام درآيد! دستم از زمين و آسمان كوتاه بود و عزرائيل را در چند قدمي خود ميديدم. احساس ميكردم لبها و گلويم خشك شدهاند؛ عرق سردي بر پيشانيام نشست. نميدانستم چكار كنم؟! همين كه پاي مرد خنجر به دست به كف سرداب رسيد،نعره زنان به سوي من حمله كرد در همان لحظه به دلم افتاد كه شمع را خاموش كنم. فوت محكمي به شمع كردم و پاي گذاشتم به فرار آن مرد هم در تاريكي شروع كرد به دويدن به دنبال من خواستم فرياد بزنم اما نميتوانستم، صداي نعره وحشيانه مرد خنجر به دست در فضاي سرداب ميپيچيد و من همچون بچه آهوي بيپناهي كه در يك اتاق به چنگ شيري افتاده باشد به اين سو و آن سو ميگريختم. ناگاه مرد مهاجم به من رسيد و دست انداخت و گوشه عباي مرا گرفت و با قدرت به سوي خود كشيد ديگر واقعا درمانده شده بودم به ياد آقا امام زمان (عليهالسلام) افتادم همان آقايي كه به خاطر استمداد از او به آن سرداب خطرناك پا نهاه بودم من به آنجا آمده بودم تا آقا مشكلاتم را برايم حل كند، اما انگار مشكلي بس بزرگتر، دامنگيرم شده بود. با تمام وجود فرياد زدم:
- يا امام زمان!
و صدايم در درون سرداب پيچيد و چندين بار تكرار شد. هنوز استغاثهام به آخر نرسيده بود كه مرد عرب ديگري در سرداب پيدا شد و رو به مردم مهاجم كرد و نهيبي بر او زد:
- رهايش كن! و بلافاصله مرد عرب ژوليده قوي هيكل، همچون تنه درخت بزرگ خشكيدهاي كه ريشهاش را با تبر زده باشند، بيهوش و بيحس نقش زمين شد و خنجرش به كناري افتاد من هم كه تمام نيرو و توانم را از دست داده بودم دچار ضعف و رعشه شدم. در حالي كه ميلرزيدم به زانو درآمدم و به رو نقش زمين شدم، ديگر هيچ نفهميدم!
- آقاي سيد شهاب الدين!... آقاي سيد شهاب الدين!...
كم كم متوجه شدم، چشمانم را باز كردم ديدم شمع روشن است و سرم بر زانوي مرد عربي است كه لباس باديه نشينان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فكر مرد مهاجم بودم، نگاهم را كه برگرداندم، ديدم همچنان بيهوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخيزم و بنشينم اما رمق نداشتم مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت. عجب طعم و مزهاي داشت! هرگز خرما يا هيچ غذاي ديگري با آن طعم و مزه نخورده بودم مزه آن خرماها هنوز هم زير دندانهايم هست.
- خوب نيست در مواردي كه خطر تو را تهديد ميكند،تنها به اينجا بيايي بهتر است بيشتر احتياط كن. متأسفانه اين چند نفر شيعه هم كه در سُرَّ مَن رأي[12] هستند ملاحظه غربت عسكريين[13] را نميكنند. خوب است آنها حداقل روزي دوبار به حرم عسكريين مشرف شوند اين باعث ميشود كه شيعياني كه براي زيارت و دعا به اينجا ميآيند احساس امنيت بيشتري بكنند.
اين حرفها را همان آقاي عرب مهربان زد. بعدش هم حرف كتاب «رياض العلماء» ميرزا عبدالله افندي را پيش كشيد و گفت:
- اي كاش اين كتاب پيدا شود و در اختيار اهل علم و مردم ديگر قرار بگيرد. اين كتاب خيلي – خيلي ارزشمند است...
حرفهايش به اينجا كه رسيد، يك لحظه، در فكر رفتم كه:
- اين مرد عرب باديه نشين از كجا ميرزا عبدالله افندي و كتابش را ميشناسد؟! اصلا او از كجا در يك چشم بر هم زدن، پيدايش شد؟! از همه مهمتر، مرا از كجا ميشناخت و نام مرا از كجا ميدانست؟!
چگونه با يك نهيب او، اين مرد قوي هيكل عرب، بيهوش شد؟! و...
هنوز در اين افكار غوطه ور بودم كه ناگهان متوجه شدم كه از آن مرد مهربان خبري نيست. تازه فهميدم كه خرماهايي كه به من داده بودند هسته نداشتند محكم با دو دست زدم بر سرم و ناليدم كه:
اي واي! خاك عالم بر سرم، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدايم حضرت حجة بن الحسن المهدي(عليهالسلام) بوده و ساعاتي نيز با او حرف زدهام و او را نشناختهام.
غم عالم بر دلم نشست، با ديدهاي اشكبار، مثل ديوانهها از سرداب به قصد حرم عسكريين خارج ميشدم تا بلكه يار را در آنجا بجويم، هنوز مرد غول پيكر مهاجم عرب، بيهوش در كف سرداب افتاده بود...
r گويا شدن لال به عنايت مهدي(عليهالسلام)
يكي از خدام حضرت رضا(عليهالسلام) ميگويد:
براي كشيدن دندان نزد دكتر رفتم. دكتر گفت: عدّهاي هم كنار زبان شماست كه بايد جراحي شود. من موافقت كردم. اما پس از عمل جراحي لال شدم و قدرت حرف زدن را از دست دادم. ناگزير همه چيز را روي كاغذ مينوشتم و به اين وسيله با ديگران ارتباط برقرار ميكردم. هرچه به پزشك مراجعه كردم فايدهاي نبخشيد. دكترها ميگفتند: عصب گويايي شما صدمه ديده است.
ناراحتي و بيماري به من فشار آورد. ناچار براي معالجه عازم تهران شدم. در تهران خدمت آقاي علوي رسيدم. ايشان فرمودند: راهنمايي من به تو اين است كه چهل شب چهارشنبه به مسجد جمكران بروي. اگر شفايي هست آنجاست.
تصميم جدي گرفتم، هر هفته از مشهد بليط هواپيما تهيه ميكردم، شبهاي سهشنبه تهران ميآمدم و شب چهارشنبه، به مسجد جمكران مشرف ميشدم. در هفته سي و هشتم بعد از نماز، صلوات ميفرستادم كه ناگهان حالت خاصي به من دست داد. ديدم همه جا نورباران شد و آقايي وارد شد. مردم هم پشت سر ايشان بودند و ميگفتند: حضرت حجة بن الحسن(عليهالسلام) ميباشند.
من با ناراحتي در گوشهاي ايستادم و با خود انديشيدم كه نميتوانم به آقا سلام كنم. حضرت نزديك من آمدند و فرمودند: سلام كن. من به زبانم اشاره كردم تا اظهار كنم كه لال هستم و بيادب نيستم كه سلام نكنم. حضرت بار دوم فرمودند: سلام كن. بلافاصله زبانم باز شد و سلام كردم. در اين هنگام به حال عادي برگشتم و متوجه شدم در سجده و مشغول صلوات فرستادن هستم.[14]
r كتابي كه امام زمان(عليهالسلام) نوشت
شخصي كتابي در مذهب شيعه نگاشته بود و در مجالس عمومي آن را مطرح ميكرد و در نتيجه، بعضي را نسبت به مذهب شيعه بدبين و عقيده آنها را منحرف ميكرد. از طرفي، كتاب را در اختيار كسي نميگذاشت تا مطالبش مستقيما و يا با واسطه در دست دانشمندان قرار نگيرد و ايرادي بر آن وارد ننمايند.
علامه حلي كه يكي از بزرگترين متفكران جهان شيعه است، چندي به طور ناشناس در جلسه درس آن شخص رفت و آمد كرد و سرانجام، تقاضاي دريافت كتاب را كرد. آن شخص نتوانست به طور كلي، دست رد بر سينه او بزند. گفت: من نذر كردهام كه كتاب را جز يك شب به كسي واگذار نكنم. ناگزير علامه پذيرفت كه فقط يك شب آن كتاب نزد وي بماند.
علامه آن شب با يك دنيا خرسندي به رونويسي كتاب پرداخت. نظر علامه اين بود كه هرچه مقدور شود از آن كتاب يادداشت بردارد و به پاسخ گويي آن اقدام نمايد. اما همين كه شب به نيمه رسيد علامه را خواب فرا گرفت. ناگهان ديد مردي داخل اطاق شد و فرمود:
اي علامه! تو كاغذها را خط كشي و آماده كن، من كتاب را مينويسم.
اما وضع چنان بود كه علامه در خط كشي همه به آن شخص نميرسيد، زيرا سرعت نوشتن او فوقالعاده بود. سپس فرمود: علامه، تو بخواب و نوشتن را به من واگذار.
علامه بيچون و چرا فرمان آن مرد را اطاعت كرد و خوابيد، چون از خواب برخاست تمام كتاب را بدون هيچ كم و كاستي در دفتر خود منعكس شده يافت.
گويند كه تنها اثر شخص نويسنده، نام مباركش بود كه در پايان كتاب با نقش «كتبَهُ الحُجَّه» به چشم ميخورد.[15]
r فرزندم مهدي(عليهالسلام) در مسجد كوفه
شب از نيمه گذشته و مطالعات فكرم را سخت ناتوان كرده بود. از حجره بيرون آمدم و در صحن مطهر حضرت اميرالمؤمنين(عليهالسلام) قدم ميزدم تا خستگي فكرم كم شود، محيطي آرام و فضايي روح افزا بود.
اما همان لحظه كه من در سياه چادر شب با زباني خاموش و دلي گويا ميخراميدم، صداي ملايم پايي گوشم را نوازش ميداد و به دنبال ان، سايه شخصي را كه به سوي حرم شريف روان بود مشاهده كردم.
راستي در اين نيمه شب كيست كه قصد تشرف به حرم را دارد؟ درها كه بسته است! خادمان حرم همه خفته و در بستر آسايشند! من آرام خود را به او نزديك كردم و رفتارش را زير نظر گرفتم، گويا او مرا نميديد و به سوي هدف پيش ميرفت.
همين كه به در حرم نزديك شد، قفل بازگرديد و در گشوده شد!
مرد ناشناس در كمال وقار و ادب كنار حرم حضرت علي بن ابيطالب(عليهالسلام) ايستاد و در آن مكان مقدس سلام كرد و من جواب سلام او را كه از مزار شريف آمد شنيدم. سپس احساس كردم كه آن مرد با كسي در يك مسأله علمي شروع به سخن كرده است. هنوز از آن گفت و گو چيزي نگذشته بود كه آن مرد از حرم خارج شد.
حس كنجكاوي مرا بر آن داشت تا او را تعقيب نمايم. لذا آرام آرام به هر كجا كه ميرفت من نيز ميرفتم.
آن مرد از شهر خارج شد و به سوي مسجد كوفه روان گشت. در مسجد، داخل محراب شد و گويا با كسي به گفت و گو پرداخت. سخنانش كه به اتمام رسيد از مسجد خارج شد و به سوي شهر مراجعت كرد.
نزديك دروازه نجف كه رسيد، تازه سپيده صبح دميده بود و خفتگان كم كم از بستر استراحت سر بر ميداشتند و آماده نماز به درگاه بينياز ميشدند.
من آنگاه خود را بدان بزرگ مرد رساندم. چون به صورتش نگريستم، ديدم استادم مقدس اردبيلي است.
پس از سلام و ادب، عرضه داشتم: ديشب از لحظهاي كه به حرم امير(عليهالسلام) وارد شديد تا هم اكنون با شما بودم. لطفا بفرماييد آن كس كه در حرم با وي سخن گفتيد و آن كس كه در محراب مسجد كوفه ملاقات كرديد چه كساني بودند؟
استاد بعد از گرفتن پيمان، كه رازش را تا موقعي كه زنده است فاش نكنم فرمود:
فرزندم گاه ميشود كه حل مسائل بر من دشوار ميگردد و چون از حل آن عاجز ميشوم به خدمت حلال مشكلات حضرت علي(عليهالسلام) شرفياب ميگردم و جواب را از آن حضرت ميگيرم! اما شب گذشته حضرت علي(عليهالسلام) پاسخ مرا به حضرت صاحب الزمان(عليهالسلام) واگذار نمود و فرمود: فرزندم مهدي(عليهالسلام) در مسجد كوفه است. او امام زمان توست؛ نزد او برو و جواب مسائل خود را از وي بگير. من نيز به امر آن حضرت داخل مسجد كوفه شدم و آن كس كه با وي گفت و گو ميكردم، حضرت مهدي امام زمان (عليهالسلام) بود.[16]
r محبوب در ميان عزاداران
علامه سيد بحرالعلوم روز عاشورا با عدهاي از طلاب از كربلا به استقبال دسته سينه زني روستاي طويريج ميروند ناگهان طلاب ميبينند مرحوم سيد بحرالعلوم با آن عظمت و مقام شامخ علمي مثل سائر سينه زن ها لخت شده و سينه ميزدند طلابي كه با معظم له به استقبال آمده بودند هر چه ميكنند مانع از آن همه احساسات پاك و محبت او بشوند ميسر نميگردد و بالاخره عدهاي از طلاب براي حفظ سيد بحرالعلوم اطراف ايشان را ميگيرند كه مبادا زير دست و پا بيافتد و ناراحت شوند بعد از اتمام برنامه سينه زني بعضي از خواص از آن عالم بزرگ ميرسند: چگونه شد كه شما بياختيار وارد دسته سينه زني شديد و اينگونه مشغول عزاداري گرديدي؟ فرمود: وقتي به دسته سينه زني رسيديم ديدم حضرت بقية الله(عليهالسلام) با سر و پاي برهنه ميان سينه زنها به سر و سينه ميزنند و گريه ميكنند من هم نتوانستم طاقت بياورم لذا در خدمت آن حضرت مشغول سينه زدن شدم.[17]
r تشرف حاج محمد باكويي
قبل از فروپاشي شوروي كه قانون ممنوعيت حضور بانوان با حجاب اسلامي وضع شده بود خانواده حاج محمد باكويي مدت زيادي از خانه بيرون نيامدند بعد از مدتي كه به دليل خستگي خانواده را براي تفريح كنار رودخانه ميبرد ميبينند كه نوري از آسمان ظاهر ميشود به طرف زمين آمد و وقتي به زمين رسيد شكل يك انسان شد او ميگويد:سپس خطاب به من با زبان محلي فرمود: «آقا محمد سلام عليكم» من هم گفتم: سلام عليكم. فرمود: آقا محمد خانوادهات را بردار و ببر كه سيل در راه است. من با خود فكر كردم كه نكند من خيالاتي شدهام اين آقا كيست؟ به ذهنم آمد كه از خانواده در مورد اين كه آيا آنها هم اين شخص را ميبينند سؤال كنم دوباره در همان هنگام كه من چنين فكري كردم آن آقا با خطاب به من فرمودند: به آنها چه كاري داري؟ من با تو صحبت ميكنم زود باش خانوادهات را ببر كه الان سيل در راه است. باز هم من گفتم شايد اين مشاهده حقيقت نداشته باشد. براي بار سوم و با شدت بيشتر به من فرمود: زود باش كه سيل در راه است خانوادهات را ببر.
به ذهنم آمد كه سؤال كنم آقا شما كه هستيد؟ به زبان تركي به او گفتم: «سيز كيم سيز؟» يعني شما كه هستيد؟
فرمود: من امام زمان هستم. عرض كردم: آقا يعني «سيز امام زمان سيز» (يعني شما امام زمان هستيد؟!) فرمود: بله و در ادامه فرمودند: «هر كس از شيعيان ما به وظيفه خود خوب عمل كند ما به آنها سر ميزنيم.» [18]
r شيعيان ما را نميخواهند
حاج محمد علي فشندي تهراني ميگويد: در مسجد جمكران قم اعمال را به جا آورده و با همسرم ميآمدم ديدم آقايي نوراني داخل صحن شده و قصد دارند به طرف مسجد بروند گفتم اين سيد در اين هواي گرم تابستان از راه رسيده تشنه است. ظرف آبي به دست او دادم تا بنوشند پس از آنكه ظرف آب را پس داد گفتم: آقا شما دعا كنيد فرج امام زمان(عليهالسلام) را از خدا بخواهيد تا امر فرج نزديك گردد فرمودند:
«شيعيان ما به اندازه آب خوردني ما را نميخواهند اگر بخواهند دعا ميكنند و فرج ما ميرسد» اين را فرمودند تا نگاه كردم آقا را نديدم فهميدم وجود اقدس امام زمان(عليهالسلام) را زيارت كردم و حضرتش امر به دعا نموده است.
ما هم عرض ميكنيم به درگاه خداي مهربان:
«لا اله الا انت سبحانك انا كنا من الظالمين».
(اي خداي مهربان) خدايي جز تو نيست تو پاك و منزهي ما از ظالمين بوديم. پس عفومان كن و فرج مولاي عزيزمان را برسان.[19]
r تشرف يك راننده
موقعي كه من بار زده و از مشهد به قصد يكي از شهرها خارج شدم در بين راه هوا طوفاني شد برف زيادي آمد كه راه بسته شد در برف ماندم موتور ماشين هم خاموش و از كار ايستاد هر چه كوشش كردم نتوانستم ماشين را روشن كنم بر اثر شدت سرما مرگ خود را در پيش چشمان خود ديدم، به فكر فرو رفتم كه خدايا راه چاره چيست؟ يادم آمد سالهاي قبل واعظي كه در منزلها منبر ميرفت بالاي منبر گفت: مردم! هر وقت در تنگنا قرار گرفتيد و از همه جا مأيوس شديد متوسل به آقا امام زمان(عليهالسلام) شويد كه انشاءالله حضرت كمك ميكند بياختيار متوسل به آقا امام زمان(عليهالسلام) شدم و... با خداوند تعهد كردم كه اگر من از اين مهلكه نجات پيدا كنم و دوباره زن و فرزندم را ببينم از گناهاني كه تا آن روز آلوده به آن بودم فاصله بگيرم و نمازهايم را هم اول وقت بخوانم چرا كه تا آن زمان من به نماز اهميتي نميدادم؛ گاهي ميخواندم گاهي قضا ميشد و گاه آخر وقت ميخواندم و مرتب نبود.
اين دو تعهد را با خدا بستم كه در صورت نجات از اين مهلكه اين دو برنامه را انجام دهم يك وقت متوجه شدم ديدم يك نفر داخل برفها دارد به طرف من ميآيد حس كردم كمك رانندهاي است چون مقداري آچار به دست داشت به من سلام كرد و فرمود: چرا سرگرداني؟
من شروع كردم ماجراي طوفان و برف و خاموشي ماشين را به طور مفصل براي او نقل كردم و گفتم حدود چند ساعت است كه من تلاش ميكنم و ماشين روشن نميشود آن شخص گفت: من ماشين را راه مياندازم به من گفت: برو پشت فرمان بنشين و استارت بزن كاپوت ماشين را بالا زد و نديدم دست او به موتور خورد يا نه سويچ ماشين را زدم موتور روشن شد به من گفت: حركت كن برو. گفتم: الان ميروم جلوتر ميمانم راه بسته است. آن شخص گفت: ماشين شما در راه نميماند حركت كن. گفتم: ماشين شما كجاست ميخواهيد من به شما كمكي بدهم؟ پاسخ داد: ما به كمك شما احتياج نداريم. تصميم گرفتم كه مقداري پولي كه همراه داشتم به او بدهم شيشه ماشين پايين بود من هم پشت فرمان و آقا هم پاين گفتم اجازه بدهيد مقداري پول به شما بدهم فرمود: به پول شما احتياجي ندارم. پرسيدم عيب ماشين چه بود؟ فرمود: هر چه بود رفع شد. گفتم: ممكن است دوباره دچار نقص شود. فرمود: نه اين ماشين شما ديگر در راه نميماند. گفتم: آخر اين كه نشد شما به پول و كمك من احتياج نداريد و از نظر استادي هم فوقالعاده مهارت نشان داديد، من از اينجا حركت نميكنم تا كه خدمتي به شما بنمايم چون من راننده جوانمردم كه بايد زحمت شما را از راهي جبران كنم. تبسمي فرمود و گفتند: تفاوت راننده جوانمرد و ناجوانمرد چيست؟ گفتم: خودت كمك رانندهاي! ميدني شوفر ناجوانمرد اگر از كسي خدمتي و نيكي بيند ناديده ميگيرد و ميگويد وظيفهاش را انجام داده ولي شوفر جوانمرد از كسي كه نيكي و خدمتي ببيند تا پاسخگوي نيكويي او نباشد وجدانش راحت نميشود. و من نميگويم جوانمردم ولي ناجوانمرد هم نيستم تا به شما خدمتي نكنم وجدانم ناراحت است و نميتوانم حركت كنم.
ايشان فرمودند: خيلي خوب حالا اگر ميخواهي خدمتي به ما كني تعهدي را كه با خدا بستي عمل كن كه اين خدمت به ماست. گفتم: من چه تعهدي بستم؟ فرمود: يكي اينكه از گناه فاصله بگيري و دوم اينكه نمازهايت را در اول وقت بخواني وقتي اين مطلب را شنيدم تعجب كردم كه اين مطلبي است كه من وقتي دست از جان شستم با خدا در دل بيان كردم و اين از كجا فهميده و به ضمير من آگاه شد درب ماشين را باز كردم و آمدم پايين كه اين شخص را از نزديك ببينم وقتي خواستم آقا را بغل كنم ديدم كسي نيست فهميدم همان توسلي كه به آقا و مولايم صاحب الزمان(عليه السلام) پيدا كردم اثر گذاشت و اين وجود مبارك آقا بود كه نجاتم داد.
جاي پاي آقا را هم در جاده نديدم و چون با ياد امام زمان(عليهالسلام) سوار شدم ديدم كاميون من بدون هيچ توقفي روي برفها ميرود و جايي نماند چونه به مقصد رسيدم و زن و فرزندان را دور خود جمع نموده موضوع مسافرت را با آنها در ميان گذاشتم و گفتم از اين به بعد وضع زندگي ما كاملا مذهبي است و در اول وقت همگي بايد نماز بخوانيم حتي به همسرم گفتم اگر نميتواني اينگونه كه گفتم رفتار كني و با خويشاني كه بي بند و بارند و نماز نميخوانند يا حجاب ندارند قطع رابطه كني ميتواني طلاق بگيري.
همسرم گفت: تو اين چنين بودي كه ما عادت كرديم يعني نماز نمي خواندي ما هم نميخوانديم شما اين افراد ناجور را ميپذيرفتي و ما تابع شما بوديم از امروز ما مطيع شما هستيم.
يك آقاي روحاني را به منزل دعوت كردم مرتب بيايد و احكام اسلام را بگويد تا همگي به وظايفمان آشنا باشيم در مسافرتهايم اول وقت نماز ميخواندم روزي در يكي از گاراژها منتظر خالي كردن بار بودم كه ظهر شد رانندههاي ديگر گفتند: برويم غذا و با هم باشيم گفتم اول نماز بخوانم بعد غذا، همگي به هم نگاه كردند و همه گفتند اين ديوانه شده ميخواهد نماز بخواند و مرا شديدا مورد تمسخر قرار دادند من تا آن زمان مايل نبودم خاطرات مشهد را بگويم لكن چون اينها اينگونه به نماز توهين كرده و مسخره نمودند مجبور شدم سرگذشتم را براي تمام آنها بگويم چنان ماجراي من بر آن ها اثر كرد كه همگي دست مرا بوسيدند و از من عذرخواهي كردند و حمالها و رانندهها همه به نماز ايستادند و معلوم بود كه تصميم گرفتند از گناه فاصله بگيرند. از اموالي كه در حين باز بودن بعضيها حيف و ميل كرده بودم. به دستور آقاي اهل علم رضايت آنها را به دست آوردم با شرمندگي رفتم و عذرخواهي كردم و آنها هم بخشيدند و... . [20]
r سيد بحرالعلوم در آغوش محبوب
مرحوم ميرزاي قمي از همدرسيهاي سيد بحرالعلوم در درس آقا باقر بهبهاني بود و آن زمان ايشان از لحاظ درسي بالاتر از سيد و سيد از استعداد زيادي برخوردار نبود و غالبا ايشان درسها را براي سيد تقرير ميكردند اما بعد از شهرت سيد در علم و... ايشان كه مدتي در ايران بودند تعجب ميكنند كه چطور ايشان به اين درجه رسيدهاند لذا علت را از ايشان در خلوت ميپرسند سيد ميفرمايد: ميرزا ابوالقاسم جواب سؤال شما از اسرار است ولي به تو ميگويم اما از تو تقاضا دارم تا من زندهام، به كسي نگويي. ميگويد من هم قبول كردم.
ابتدا اجمالا فرمود: چگونه اين طور نباشد حال آن كه حضرت ولي عصر(عليهالسلام) مرا شبي در مسجد كوفه به سينه خود چسبانيد. ميرزاي قمي ميگويد: گفتم: چگونه خدمت آن حضرت رسيديد؟ فرمود: شبي به مسجد كوفه رفته بودم ديدم آقايم حضرت ولي عصر(عليه السلام) مشغول عبادت است ايستادم و سلام كردم جوابم را مرحمت فرمود و دستور دادند كه پيش بروم من مقداري جلو رفتم ولي ادب كردم زياد جلو نرفتم فرمودند: جلوتر بيا. پس چند قدمي نزديكتر رفتم باز هم فرمودند: جلوتر بيا من نزديك شدم تا آنكه آغوش مهر گشوده و مرا در بغل گرفت به سينه مباركش چسبانيد در اينجا آنچه خدا خواست به اين قلب و سينه سرازير شد و سرازير شد. [21]
r نمازهاي تقي بينماز
نامش سيد يونس و از اهالي آذرشهر آذربايجان بود به قصد زيارت هشتمين ستارههاي آسمان امامت حضرت ثامن الحجج (عليهالسلام) مشهد را در پيش گرفت و بدانجا رفت اما پس از ورود و نسختين زيارت همه پول او مفقود و بدون خرجي ميماند ناگزير به حضرت رضا متوسل(عليهالسلام) مي شود و شب در منزل در عالم رؤيا ميبيند كه حضرت ميفرمايد: سيد يونس بامداد فردا هنگام طلوع فجر برو و در بست پايين خيابان زير غرفه نقاره خانه بايست اولي كسي كه آمد مشكلت را به او بگو تا او مشكل تو را حل كند. ميگويد پيش از طلوع آفتاب بيدار شدم وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زيارت قبل از دميدن فجر به همان نقطهاي كه در خواب ديده و دستور يافته بودم آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر ا ول را بنگرم كه به ناگاه ديدم آقا تقي آذرشهري كه متأسفانه در شهر ما به خاطر بدگويي برخي به او تقي بينماز ميگفتند از راه رسيد اما من با خود گفتم آيا مشكل خود را به او بگويم؟ با اينكه در وطن متهم به بينمازي است چرا كه در صف نمازگزاران نمينشيند من چيزي به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد من نيز بار ديگر به حرم رفته و گرفتاري خويش را با دلي لبريز از غم و اندوه به حضرت رضا(عليهالسلام) گفتم و آمدم بار ديگر شب در عالم خواب حضرت را ديدم و همان دستور را دادند و اين جريان سه شب تكرار شد.
روز سوم گفتم بيترديد در اين خوابهاي سهگانه رازي است به همين جهت بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولين نفري كه قبل از فجر وارد ميشد و جز آقا تقي نبود سلام كردم و او نيز مرا مورد دلجويي قرار داد و پرسيد اينك سه روز است كه شما را در اين جا ميبينم كاري داري؟ من جريان را گفتم و او نيز علاوه بر خرج توقف يك ماههام در مشهد پول سوغات را نيز داد و گفت: پس يك ماه قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشور در ميدان سرشور باشد، تا ترتيب رفتن تو به سوي شهرت را بدهم از او تشكر كردم.
آمدنم يك ماه زيارت وداع كردم و سوغات هم خريدم خورجين خويش را برداشتم در ساعت مقرر در مكان مورد توافق حاضر شدم دست سر ساعت بود كه ديدم آقا تقي آمد و گفت: آماده رفت هستي؟ گفتم: آري. گفت: بسيار خود بيا! بيا نزديكتر رفتم گفت خودت به همراه بار و خورجين و هرچه داري بر دوشم بنشين تعجب كردم و پرسيدم مگر ممكن است؟ گفت: آري نشستم به ناگاه ديدم آقا تقي گويي پرواز ميكند و من هنگامي متوجه شدم كه ديدم شهر روستاهاي ميان مشهد تا آذرشهر به سرعت از زير پاي ما ميگذرد و پس از اندك زماني خو درا در صحن خانه خود در آذر شهر ديدم دقت كردم ديدم آري خانه من است و دخترم در حال غذا پختن است آقا تقي خواست برگردد دامانش را گرفتم و گفتم به خدا سوگند تو را رها نميكنم. در شهر ما به تو اتهام بينمازي و لامذهبي زدهاند و اينك قطعي شد كه از دوستان خاص خدايي از كجا به اين مرحله دست يافتي و نمازهايت را كجا ميخواني؟ او گفت: دوست عزيز چرا تفتيش ميكني؟ باز او را سوگند دادم... تا اينكه تعهد گرفت كه تا زندهام به كسي نگويم گفت: سيد يونس من در پرتو ايمان و خودسازي و تقوا و عشق به اهل بيت(عليهمالسلام) و خدمت به خوبان و درماندگان به ويژه با ارادت به امام عصر(عليهالسلام) مورد عنايت قرار گرفتم و نمازهاي خود را هر كجا باشم با طيالارض در خدمت او و به امامت آن حضرت(عليهالسلام) ميخوانم. [22]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - بحارالانوار: ج 52، ص 178-180.
[2] - بحارالانوار: ج 52، ص 61-64 – به نقل از «كشف الغمة في معرفة الائمة(عليهمالسلام)».
[3] - مسجد كوفه مسجدي بزرگ و پربركت است كه در شهر كوفه نزديك نجف اشرف واقع شده و اميرالمؤمنين (عليه السلام) با مردم در آنجا نماز ميخواند و در آن شهيد شد. بناي اين مسجد تا كنون چند بار تجديد گريده است.
[4] - جنة المأوي، حكايت 15.
[5] - اين چهار تشرف همگي از كتاب «تشرفات مرعشيه» بدون دخل و تصرف نقل ميشود.
[6] - از فرزندان بلافصل امام هادي(عليهالسلام) ميباشد كه در سال 252 هجري قمري رحلت فرمود. مرقد مطهر ايشان در هشت فرسخي كاظمين. زيارتگاه زوار به ويژه اعراب شيعي ميباشد.
[7] - گرمترين روز سال و نيمه هر تابستان را «قلب الاسد» ميگويند.
[8] - 34 مرتبه «الله اكبر»، 33 مرتبه «الحمدلله» و 33 مرتبه «سبحان الله».
[9] - نهج البلاغه: خطبه سوم.
[10] - يعني يكي از سادات كه از نسل پيامبر(صلي الله عليه و آله) ميباشند.
[11] - يعني: «خدا بر هر كاري تواناست.»
[12] - يعني همان سامرا.
[13] - عسكريين يعني: امام هادي و امام حسن عسكري (عليهماالسلام).
[14] - فاطمه صالح مدرسهاي، منتظر تا صبح فردا: ص 95-96.
[15] - فاطمه صالح مدرسهاي، منتظر تا صبح فردا: ص 97-98 .
[16] - فاطمه صالح مدرسهاي، منتظر تا صبح فردا: ص 100-101 ، به نقل از : سيد حميد علم الهدي.
[17] - ملاقات: ج 2،ص 320.
[18] - برگرفته از مجله خورشيد مكه: شماره 6.
[19] - برگرفته از كتاب شيفتگان حضرت مهدي(عليهالسلام).
[20] - نقل از شيفتگان حضرت مهدي(عليهالسلام).
[21] - ملاقات با امام زمان(عليهالسلام): ص 197.
[22] - نقل از شيفتگان حضرت مهدي(عليهالسلام)