ای مردم! من فاطمه‏ ام...!

(زمان خواندن: 8 - 16 دقیقه)

یا فاطمه!: اِنَّ اللّه‏ یغضب لِغَضَبِکِ و یَرْضی لِرِضاکِ
ای فاطمه: خداوند با خشنودی تو خشنود است و با خشم تو خشمگین
در مسجد جمعیت موج می‏زد و هر لحظه تراکم بیشتر می‏شد. امتداد جمعیت از نزدیکی محراب، شروع شده بود و تا خارج مسجد ادامه داشت. در پیشاپیش مردم، در نزدیکی منبر و محراب، ریش سفیدان، سر در هم کرده و آهسته گفتگو می‏کردند.


برخی نگران و مضطرب، چشم به در دوخته بودند و گروهی دیگر، غرق در گرداب حیرت، لحظات را به التهاب می‏گذراندند. چندی نگذشته بود، که ناگهان جمعیت، شکافته شد و شاه‏راهی از آستانه در تا برابر محراب، پدید آمد. گروهی زن، باوقارِ کم‏نظیری وارد شدند. سراپای زنان را جامه‏ های بلند پوشانده بود. این گروه کوچک، در قلب خود، گوهری گرانبها را از چشمان نامحرم مردم می‏ پوشاندند. او کسی جز وجود مقدس فاطمه(س) نبود. چادر به دور خود پیچیده بود و سنگین و شمرده، گام برمی‏داشت. گویی پیامبر(ص) است، که به سوی محراب و منبر خود، پیش می‏آید. رفتار و کردارش، هیچ تفاوتی با پیامبر(ص) نداشت. بی‏آنکه نگاهی به اطراف افکند، پیش آمد و در برابر محراب، همچون کوهی از وقار ایستاد. پرده‏ای برافراشتند و فاطمه زهرا(س) که مظهر عفاف بود، در پشت پرده قرار گرفت. هزاران پرسش بی‏پاسخ به یک باره بر ذهن حاضرین، هجوم آورد، چرا فاطمه(س) به مسجد آمده بود؟!
آیا چه رویداد مهمی پیش آمده است، که فاطمه(س) را از خلوتگه عفاف، به میان جمع کشیده است؟ چه می‏خواهد بگوید؟ و چرا قامتش در بهار شکفتن خمیده است؟!
فاطمه(س) کوشید سخن بگوید، اما عقده راه گلویش را، همچون سدی پولادین، بسته است. او باید سخن می‏گفت. چشمان نسلهای بی‏شماری به دهان مقدس او دوخته شده است. آیندگان تشنه حقیقتند و اگر فاطمه(س) سخن نگوید، واقعیتها، در زیر خروارها دشمنی و عداوت مدفون می‏شود. ناگهان تمامی عقده‏ها را در آهی جانگداز می‏پیچد و با تمام وجود، از سینه خارج می‏کند. مسجد به یک باره می‏ترکد. صدای شیون ستونهای مسجد را به لرزه در آورده است. گویی فاطمه(س) تمام سخن خود را در قالب آهی بیان کرد. مردمی که خود، فاطمه را در سرمای تلخ و گزنده تنهایی رها کرده‏اند، حتی از نفیر جانسوز فاطمه(س) بی‏تاب شده‏اند. مردمکهای لرزان چشمها، به پرده خیره شده است. خاطره پیامبر(ص)، با آمدن زهرا(س) یک بار دیگر، در ذهن تکیده مردم تکرار شده است.
فاطمه(س)، لختی سکوت کرد تا ناله‏ ها اندکی فروکش کند و صدای هق ‏هق گریه در گلوها خفه شود و آن‏گاه با زیبایی و بلاغت تمام، سخن خود را آغاز کرد. حمد و ستایش خدای را به جای آورد و بر پدر بزرگوارش، سلام و درود فرستاد و سپس از فلسفه احکام سخن گفت.
دیگر تردیدی برای مردم باقی نمانده بود. بی‏شک این نوای ملکوتی و سخنان پیامبر(ص) بود، که از حنجره زخم‏خورده زهرا(س) خارج می‏شد. آنچنان عالمانه سخن می‏گفت، که همگان دریافتند، زهرا(س) از اقیانوس بیکران علم الهی سخن می‏گوید:
«... ای مردم! بدانید من فاطمه‏ام و پدرم محمد(ص) است. آنچه در ابتدا بگویم، در انتها نیز همان را خواهم گفت. سخن نادرستی نمی‏گویم و ظلم و ستم نمی‏کنم. پیامبری از میان شما برگزیده شد، که رنج های شما بر او گران بود و دلسوز شماست. اگر پدرم را بشناسید، در می‏یابید، که او پدر من است، نه شما! او برادر پسر عمویم [علی]ست نه برادرِ مردان شما و بی‏تردید خویشاوندی با او عجب عظمتی است! رسالت خود را با انذار آغاز کرد. مسیر خود را از پرتگاه مشرکین جدا نمود. شمشیر بر فرق آنان کوبید و گلوی آنان را فشرد و با زبان پند و اندرز آنان را به سوی خدا خواند. بتها را در هم شکست و بینی سرکشان را به خاک مالید؛ تا آنجا که اتحادشان از هم گسیخت و از میدان کارزار گریختند تا هنگامی که فجر صادق، سینه تاریکی را شکافت و چهره حق از نقاب، بیرون آمد. رسول خدا، سخن آغاز کرد و زبان شیاطین بسته شد. خار نفاق برچیده شد. گره ‏های کفر و پستی گشوده شد و زبانتان به کلمه «اخلاص» [لا اله ‏الا اللّه‏] زیبا گردید. بی‏تردید این پیروزی مرهون چهره‏ های نورانی و شکمهای گرسنه [مجاهدان] است؛ در حالی که شما بر لبه پرتگاهی از آتش بودید و به آبی می‏مانستید، که هر کس شما را به راحتی می‏آشامید و طعمه‏ای بودید که شما را به راحتی می‏بلعید... خوراکتان گوشت و یا پوست خشک شده و برگ های درختان بود. غربت ‏زده ‏ای پست و فرومایه بودید و بیم آن داشتید که شما را بربایند.»
سخن فاطمه(س) نیشتری بود که بر وجدانهای خفته این قوم فرود می‏آمد. به یاد آنان می‏آورد، که چگونه در عصر جاهلیت، در اوج پستی و شقاوت روزگار می‏گذراندند و این پدر او بود، که رنج هدایت آنان را به جان خسته خرید و به آنان عزت و عظمت بخشید:
«سپس پرودگار به وسیله پیامبر(ص) پس از مشکلات و مسایل بسیار، شما را نجات داد؛ پس از آن که مصیبتهای بی‏شماری از جانب شما و گرگ های عرب و سرکشان اهل کتاب، بر او وارد شد. گاه که [آنان] آتش جنگ را می ‏افروختند، خدا آن را خاموش می‏کرد و هرگاه شاخ شیطان، سر برآورد، و یا اژدهایی از میان مشرکین دهان گشود، رسول خدا(ص) برادرش [علی] را، در کام آنها افکند و او نیز باز نمی ‏گشت، تا آنکه فرق سر آنان را پایمال شجاعت خود کند و آتش آنها را با شمشیر
برهنه‏اش سرد گرداند. او وجودش را در راه خدا فرسوده کرد و تمامی تلاش خود را به کار گرفت. یار نزدیک پیامبر(ص) بود و بزرگی از اولیاء خدا. دامن نصیحت به کمر زده، تلاش و کوشش می‏کرد. اما شما در آن هنگام در عیش و نوش، روزگار می‏گذراندید و در امن و آسایش غرق در نعمت بودید، انتظار می‏کشیدید که روزگار به ما پشت کند و حوادث را یک به یک پی گرفتید اما هنگام نبرد می‏گریختید.»
عرق شرم بود، که بر چهره‏ ها می‏دوید. سخنش طعم سرزنش و ندامت داشت و آهنگ ملکوتیش، حکایت‏گر هزاران ظلم و جفا. به سان شعله ‏ای بود، که هر لحظه بیشتر زبانه می‏کشد:
«هنگامی که خدا، پیامبرش را به سوی جایگاه ابدی انبیاء(ع) فرا خواند؛ خار و خاشاک نفاق در میانتان جوانه زد، جامه دیبای دین، فرسوده شد و رئیس گمراهان، به سخن آمد و فرومایگان بر اریکه قدرت، تکیه زدند ... شیطان از مخفیگاه خود، خارج شد و شما را به سوی خود خواند. دعوتش را پاسخگو بودید و دل به گمراهی سپرده بودید. شما را به حرکت دعوت کرد و شما چه آسان و سبک، برخاستید. در روحتان، هیجان دمید و مشاهده کرد، سراپا آتشید.»
فاطمه پیشینه پست این قوم را در خاطره‏ ها زنده کرده است و سپس طلوع خورشید رسالت پدرش در آن ظلمت کده را، یادآور شده است و اینک باید، جایگاه بلند «امامت» و «ولایت» را در میان این مردم خفته آشکار سازد. او باید اعلام دارد، که عِنان شتر خلافت، تنها در دستهای خبره و قدرتمند «ولی‏ اللّه‏» زیبنده و برازنده است:
«پس شتری را که از آن شما نبود، صاحب
شدید و بر آبی که سهم شما نبود، وارد شدید، در حالی که از عهد و قرار چیزی نگذشته بود و شکاف زخم [فرقت پیامبر(ص)]، سر به هم نیاورده بود و پیامبر(ص) هنوز چهره در نقاب خاک نکشیده بود. برای عمل خود، بهانه آوردید، که از فتنه می‏ ترسیدیم، اما به راستی که در غرقاب فتنه فرو رفتید و بی‏تردید، جهنم کافران را در برخواهد گرفت! وای بر شما! چگونه چنین کردید؟! به کجا می‏روید، در حالی که کتاب خدا در برابر شماست و معارفش هویداست و احکامش درخشان است و نشانه‏های هدایت در آن بسیار است. اما [شما [به آن پشت کردید. آیا به آن بی‏ علاقه‏ اید؟! یا به غیر قرآن حکم می‏کنید؟!
[بدانید] که بد جایگزینی است، حکم مخالف قرآن. سپس آن قدر درنگ نکردید که این دل رسیده آرام گیرد و جهاز آن سهل گردد. آتش را شعله‏ور کردید و برای پاسخ به دعوت شیطان، خود را آماده کردید. در پس تپه‏ها و درختان در کمین خاندان و فرزندان او [پیامبر(ص)] انتظار کشیدید. ما باید بر مصیبت هایی که همچون خنجر بران ... بر ما وارد می‏شود، صبر پیشه کنیم.»
اکنون نوبت فدک است. نباید این ظلم در دل تاریخ مدفون بماند! از همین ابتدا، باید غده‏های سرطانی نیرنگ، ریشه‏کن شود و مسیر حق، در برابر دیدگان آیندگان ترسیم گردد. از سوی دیگر کسانی که این چنین بر دختر رسول خدا(ص) ستم روا می‏دارند و حکم پیامبر(ص) را نادیده می‏گیرند، چگونه می‏توانند، عهده ‏دار امر مسلمین باشند؟!
«شما گمان می‏برید برای ما ارثی نیست؟ آیا دل به حکم دوران جاهلیت بسته‏ اید؟! برای اهل حق، چه حکمی بهتر و والاتر از حکم خداست؟ آیا نمی‏دانید من دختر اویم؟ در
حالی که [یقین دارم] که این امر از خورشید فروزان برایتان آشکارتر است.
ای مسلمانان! آیا سزاوار است که ارث پدرم را از من بگیرند!
این پسران قیله [اوس و خزرج] آیا رواست که به من نسبت به ارث پدرم ظلم شود، در حالی که شما سخن مرا می‏شنوید و قدرتمند و متحدید؟ ندای دعوتم را می‏شنوید و به احوالم آگاهید ... اما پاسخ نمی‏دهید.
در حالی که شما، به شجاعت و جنگاوری شهره ‏اید ... به هوش باشید که [آینده] شما را می‏بینم، که به کسالت و تن‏پروری دل داده‏اید و آن کس را که سزاوار حکومت بود، از زمامداری دور گردانیده‏اید. بدانید آنچه من گفتم، در حالی است که به سستی شما پی برده‏ام و می‏دانم که بی‏وفایی و خیانت، در قلب شما، خانه کرده است. اما تمامی، [آنچه می‏گویم[ خون دلِ قلب اندوهگین است و فوران خشم و غضبی است، که روانم را می‏فشارد و شرح دردی است، که سینه‏ام را می‏آزارد. اما [بدانید] آنچه گفتم، دلیل و برهان بود.
پس خلافت را بگیرید، ولی بدانید که پشت این شتر زخم است و پای آن، تاول‏زده و سوراخ است. لکه ننگ بر آن تا ابد باقی است و نشان از غضب خدا دارد ... هر که [عنان] آن را بگیرد، فردا گرفتار آتش الهی خواهد شد. کردار شما را خدا می‏بیند و به همین نزدیکی، آنان که ستم کردند، در خواهند یافت، که به کجا باز می‏گردند. من دختر کسی هستم که به شما از عذاب الهی هشدار داد. پس شما کار خود را بکنید و ما نیز کار خود را خواهیم کرد و منتظر بمانید، که ما نیز منتظر خواهیم ماند.»
سخنان آتشین فاطمه(س)، شوری در میان جمعیت افکند. تیرهای بران نگاه از چله چشمها رها شد و پیکر گروه ستمگر را آماج حملات خود قرار داد. اگر لحظه ‏ای دیگر، به همین مِنوال می‏گذشت، پیچک های اعتراض، جوانه می‏زد، و رفته رفته، نقشه‏ های توطئه ‏گران را از ریشه می‏خشکاند.
خلیفه، سنگینی نگاه ها را به خوبی احساس کرده بود؛ از سوی دیگر می‏دانست، که نمی‏تواند، در چنین شرایطی، با قهر و عتاب با فاطمه(س) سخن بگوید؛ از این رو برای آنکه فضای قهرآمیز مجلس را بشکند، در حالی که می‏ کوشید، خود را دلسوز و مهربان بنمایاند، گفت:
«ای دختر رسول خدا! پدر تو با مؤمنین مهربان و بخشنده بود ... اگر نسب او را بررسی کنیم، خواهیم دید، او پدر تو است نه دیگر زنان و او برادرِ شوهر تو است، نه برادر دیگران. پدرت، وی [علی [را بر هر دوست و نزدیکی برتری بخشید و همسر تو نیز او را در هر رویداد مهمی یاری کرد. بی‏تردید سعادتمندان، دوستار شمایند و تنها بدکاران دشمنان شمایند. چرا که شما خاندان پاک رسول خدا هستید و برگزیده بهترین افراد. شما ما را به سعادت هدایت کردید و به سوی بهشت راهنمایی نمودید؛ و تو ای برگزیده زنان عالم و دختر برترین پیامبران در گفتارت راستگویی و فکرت از همه ژرف‏تر است ...»
ابوبکر، چه می‏گوید؟! آیا به آنچه می‏گوید، حقیقتا اعتقاد دارد؟! اگر چنین است، چرا خاندان پیامبر(ص)، تنها پس از گذشت لحظاتی از رحلت پیامبر(ص) غریب و خانه ‏نشین شدند؟! چرا عِنان شتر خلافت، به برادر و وصی پیامبر(ص) سپرده نشد؟! و چرا حق دختر رسول خدا(ص) لگدمال دنیاپرستی ها گردید؟! و ... پرسش هایی بود، که حاضرین برای آنها پاسخی نمی‏ یافتند. اما تنها پس از لحظاتی مراد خلیفه، از این سخنان آراسته و زیبا آشکار گردید:
«من از پیامبر(ص) شنیدم که می‏فرمود: ما گروه پیامبران، دینار و درهم و خانه و مزرعه‏ای به ارث نمی‏گذاریم؛ ما تنها کتاب و حکمت، علم و نبوت، را به یادگار می‏گذاریم و آنچه پس از ما از مادیات می‏ماند، به عهده حاکمان پس از ماست که هر گونه بخواهند در باره‏اش حکم کنند ...»
سخن خلیفه تمام نشده بود، که هم همه ‏ای در میان جمعیت افتاد. همه با حالتی انکار گونه به یکدیگر نگاه می‏کردند. هنوز چندی از رحلت پیامبر خدا(ص) نمی‏گذشت، اما هیچ کس به یاد نمی‏آورد، که چنین سخنی را از پیامبر(ص) شنیده باشد. پیرمردان که برگهای بسیاری از دفتر زندگیشان رقم خورده بود و سالها با پیامبر(ص) معاشرت داشتند نیز، در صفحات ذهنشان چنین سخنی را نمی‏یافتند.
فاطمه(س) که می‏دید، از همین ابتدا، بنیان های نسبت ناروا به رسول خدا(ص)، آغاز می‏شود به شدت متأثر شد. چگونه می‏توانست شاهد باشد، کسانی که بر پدرش چنین نسبت می‏دهند، اکنون بر جایگاه او تکیه زنند. رسالت فاطمه زهرا(س) ایجاب می‏کرد، که با نیروی استدلال و برهانی قوی، حقیقت را بیان کند و تا آیندگان نیز در قضاوت سرگردان نشوند:
«سبحان‏ اللّه‏! پیامبر خدا(ص) هیچ‏گاه از قرآن روی گردان نبود و مخالف قرآن حکم نمی‏کرد و همواره پیرو رهنمودهای ارزشمند آن بود. آیا می‏خواهید جز مکر و نیرنگ، بر او «تهمت» نیز بزنید؟! اینک این کتاب بین من و شما حکم می‏کند و تنها قضاوت کننده میان حق و باطل است. قرآن می‏فرماید: [زکریا به خداوند فرمود]: «پروردگارا فرزندی به من عطا کن، که از من و آل‏یعقوب ارث برد.» [در جای دیگر می‏فرماید]: «سلیمان از داود ارث برد.» خداوند تمامی سهم ها و قسمتهای ارث را [در قرآن] بیان فرموده است و بهره مرد و زن را به تفصیل ذکر نموده است؛ تا بهانه‏ ای برای اهل باطل باقی نمانده و مجال گمان و شبهه برای احدی تا قیامت پدید نیاید.»
سخنان فاطمه(س) دامن تاریکیهای جهل و دروغ را درید. اینک چشم ها بار دیگر به خلیفه دوخته شده بود. استدلال فاطمه آنچنان محکم و استوار بود، که هیچ خللی بر آن وارد نمی‏شد. از این رو تنها چاره را در اعتراف به حقایق دید:
خدا و رسول خدا، راست گفتند. دختر پیامبر(ص) نیز حقیقت را گفت. تو معدن حکمتی و مرکز هدایت و رحمت و رکن دین و آئینی وسرچشمه برهان و دلیلی. [نمی‏توانم] سخن تو را انکار کنم.»
و سپس در حالی که آثار ضعف و درماندگی بر او مستولی شده بود گفت:
«اینک این مسلمانان بین من و تو حکم کنند! این قلاده‏ای است که آنان بر گردنم
آویخته‏اند.»
گویی همه مرده بودند. صدایی از کسی در نمی‏آمد. برای فاطمه(س) نیز رمقی نمانده بود. گفتگوهای پی در پی و سخنان بی اساس، او را خسته و درمانده کرده بود و درد تنهایی و غربت نیز به جانش ریخته بود. با نا امیدی نگاهی به مردم افکند و آخرین شکوه‏های خود را در قالب کلماتی سراسر سرزنش چنین بیان کرد:
«ای مردمانی که برای شنیدن سخن بیهوده شتابانید و کردار زشت و زیان‏آور را نادیده می‏گیرید. آیا در قرآن نمی‏اندیشید یا آنکه بر دلها مهر زده شده است؟! بی‏ تردید اعمال زشت، قلب هایتان را تیره و تار کرده است و گوشها و چشمهایتان را فرا گرفته است. چه بد آیات قرآن را تأویل می‏کنید و بد مسیری را به او [ابوبکر] نشان دادید ... به خدا قسم تحمل این بار گران، برایتان کمرشکن است و پایان آن نیز، چیزی جز بدبختی و تیره‏روزی نخواهد بود و هنگامی که پرده‏ها برداشته شود و اعمالتان آشکار گردد، خود را میان زیانکاران خواهید یافت.»
سخنان آتشین فاطمه(س) پایان یافت، اما غم و اندوهش دو چندان شد. دلش به شیشه‏ای می‏مانست، که از بلندی افتاده و هزار تکه شده باشد. شکوفه ‏های امید، که او را به مسجد کشانیده بود، اینک پژمرده شده بودند. هر چه چشمان غمبارش سیل جمعیت را می‏نگریست، آشنایی نمی‏یافت. به گُلی می‏مانست، که در میان هزاران خار گرفتار شده باشد.
بی‏آنکه دیگر چیزی بفهمد، سرخورده و پریشان از مسجد خارج شد. از اینکه می‏دید، تنها پس از چند روز، به بانویی درمانده و غریب تبدیل شده است، احساس تلخی داشت.
علی(ع) در آستانه درِ خانه با بی‏صبری انتظار همسرش را می‏کشید. چشم به راه فاطمه(س) بود. آیا فاطمه(س) توانسته بود، حق خود را باز ستاند؟ آیا مهاجر و انصار، دست یاری به سوی او دراز کرده بودند؟ آیا سخنانش
پیرامون خلافت در مردم تأثیر گذارده بود.
ناگهان وجود مقدس فاطمه(س)، در مردمک چشمان علی(ع) درخشید و چون دشنه‏ای، رشته افکارش را گسیخت. در برابر خود، بانویی را می‏دید، که افسرده و غمزده، به سوی او گام بر می‏دارد. آثار ضعف و خستگی بر پیکرش سایه افکنده است.
هنگامی که نگاه فاطمه(س) در نگاه علی(ع) گره خورد، گویی در میان عالم خاکی، کسی را یافت، که حرف او را می‏فهمد، درکش می‏کند و می‏تواند با او همدردی کند. در مسجد و در میان هیاهوی دنیاپرستان، آنچنان روح و روانش خسته و آزرده شده بود، که با دیدن علی، به یکباره عقده دلش را رها کند، تا در ژرفای مهر و عاطفه او آرام گیرد. از سوی دیگر جهانیان نیز باید به خوبی علی(ع) را بشناسند و دریابند، که چه کسی را از خلافت، دور داشته‏اند و آیا علی(ع) کوتاهی کرده است؟!؛
«ای پسر ابی‏طالب! آیا همانند جنینی در شکم مادر، چله‏نشین شده‏ای و در پرده اتهام، خود را خانه‏نشین کرده‏ای. تو شاه ‏پرهای بازهای شکاری را در هم شکستی، اما اکنون، پرهای کوچک [دشمنان ناچیز] تو را عزلت‏نشین کرده است. این پسر ابی‏قحافه است، که هدیه پدر و قوت زندگی فرزندانم را از من دریغ کرده است. او آشکارا، با من دشمنی کرد و لجاجت و عناد را برگزید؛ تا آنجا که حمایت قبایل اوس و خزرج و مهاجرین را از من باز داشت. مردم روی از من برگرداندند و یاوری مرا یاری نکردند. در حالی که خشم را به شدت فرو می‏بردم از خانه خارج شدم و بی‏هیچ نتیجه‏ای بازگشتم ... ای کاش قبل از این همه ظلم و خواری، مرده بودم. از اینکه با تو اینگونه سخن می‏گویم، از خدا طلب بخشش می‏کنم.

سیدمهدی علیزاده موسوی