نیلی‏ ترین احساس

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

اطراف خانه از جمعیت موج می‏زند. فریاد رسایی در لابه ‏لای جمعیت می‏پیچد.
- بیرون بیایید!
بانو فاطمه(س) خود را شتابان به در منزل می‏رساند. صدای «او» را می‏شناسد.
- چه شده عمر! چه اتفاقی افتاده؟
- باید علی(ع) به مسجد بیاید و با خلیفه پیغمبر بیعت کند وگرنه ...
فاطمه(س) هراسان به در تکیه می‏دهد.
- وگرنه چه؟
عمر مشعل روشن را، در دستش جا به جا می‏کند.
- وگرنه خانه را با هرچه که در آن است آتش خواهم زد.
ناباوری در چشمان فاطمه موج می‏زند.
- عمر می‏خواهی خانه ما را آتش بزنی؟
- آری.


- هنوز دو روزی از مرگ پیغمبرتان نگذشته و سوز سینه ما خاموش نگشته، آنچه که نباید، کردید; و آن چه که از آن شما نبود، بردید. به گمان خود خواستید فتنه برنخیزد و خونی ریخته نشود اما در آتش فتنه افتادید و آنچه که کشت کردید به باد دادید. دیگر از ما چه می‏خواهید؟
عمر نگاهی به چشم های منتظر جمعیت می‏ اندازد و با صدایی رساتر می‏گوید: «اکنون «امام شورا» ابوبکر است. مردم همه در سقیفه بنی‏ساعده با او بیعت کرده‏ اند. باید علی(ع) برای بیعت‏با ما به مسجد بیاید.»
همهمه در میان جمعیت‏بالا می‏گیرد و با گفتن تکبیر حرفهای «او» را تایید می‏کنند. بانو علیها السلام همچنان به در تکیه داده است. گاهی ضربه‏های شدید که بر در وارد می‏شود تن خسته او را می‏لرزاند. «او» خشمگین مشعل را بر پیکر زخم‏دار در می‏چسباند. در با چند ضربه پای وی باز می‏شود و با شتاب دردی عمیق در آغوش بانو علیها السلام جا می‏گیرد.
درد به قامت ‏خسته ‏اش هجوم می‏ آورد. دست «او» در هوا می‏چرخد و بر صورت غمدار بانو می‏نشیند. کبودی با ضربه تازیانه قنفذ، بر بازوی بانو نقش می‏بندد. عمر پیشاپیش جمعیت وارد خانه می‏شود و شتابان به سمت علی(ع) می‏رود. سکوت در چهره علی(ع) موج می‏زند و ناله‏ های بانو بی‏تاثیر می‏ماند.
علی را با طناب می‏بندند و کشان‏ کشان به سوی مسجد می‏برند... .
بانو نگاه خسته ‏اش را از زمین بر می‏دارد و به چشمان اسماء خیره می‏شود.
- وای بر آنان، چرا نگذاشتند حق در مسیر خود قرار گیرد و خلافت‏بر پایه نبوت استوار بماند. به خدا قسم اگر پای در میان می‏نهادند و علی(ع) را بر کاری که پیغمبر بر عهده او نهاد، می‏گذاردند، به راحتی آنها را به راه راست می‏برد و حق هر کس را به او می ‏سپرد. اما این کار را نکردند و به زودی خدا، به کیفر آنچه کردند آنان را عذاب خواهد کرد.
بانو آهی کشید و برای چند لحظه سکوت بر فضای اتاق حاکم شد. چشم هایش را به سقف حصیری اتاق دوخت.
- اسماء من دوست ندارم بر جسد زن پارچه‏ای بیندازند و اندام او از زیر پارچه مشخص باشد.
اسماء چند شاخه چوب‏تر خواست. وقتی آماده شد، کنار بانو نشست. شاخه‏ ها را خم کرد و پارچه‏ای روی آن انداخت. رو به بانو گفت: «در حبشه که بودم برای شخص مرده از چنین چیزی استفاده می‏کردند.» لبخندی بر لبان بانو نشست.
- چیز خوبی است. نعش زن را از مرد مشخص می‏سازد. وقتی من مردم تو مرا بشوی و نگذار کسی نزد جنازه من بیاید.
کار غسل بانو، با کمک اسماء تمام شده است. مولا سر برتربت زهرا(س) می‏ساید و دستی بر چشمان خسته و غرق در اشکش می‏کشد. رو به مزار پیامبر(ص) می‏کند:
- ای پیغمبر خدا! از من و دخترت که به دیدن تو آمده و اینک در کنار تو در زیر خاک خفته، درود باد. خدا چنین خواست که او زودتر از دیگران به تو بپیوند. آن‏چنان که در جدایی از تو صبر پیشه کردم در مرگ دخترت نیز چاره‏ای جز صبر ندارم، که شکیبایی بر مصیبت، سنت من است. مرگ زهرا(س) ضربتی بود که دل را خسته و غصه ‏ام را زیاد کرد. کایت‏خود را به خدا می‏برم و دخترت را به تو می‏سپارم.
او خواهد گفت که امتت پس از تو، با او، و با من چه کردند؟! هنوز روزی چند از مرگ تو نگذشته و نام تو از زبانها نرفته که حق او را بردند. اکنون امانت ‏به صاحبش برگشته. هرچه می‏خواهی از او بپرس و هرچه می‏خواهی به او بگو.

مهری حسینی