اطراف خانه از جمعیت موج میزند. فریاد رسایی در لابه لای جمعیت میپیچد.
- بیرون بیایید!
بانو فاطمه(س) خود را شتابان به در منزل میرساند. صدای «او» را میشناسد.
- چه شده عمر! چه اتفاقی افتاده؟
- باید علی(ع) به مسجد بیاید و با خلیفه پیغمبر بیعت کند وگرنه ...
فاطمه(س) هراسان به در تکیه میدهد.
- وگرنه چه؟
عمر مشعل روشن را، در دستش جا به جا میکند.
- وگرنه خانه را با هرچه که در آن است آتش خواهم زد.
ناباوری در چشمان فاطمه موج میزند.
- عمر میخواهی خانه ما را آتش بزنی؟
- آری.
- هنوز دو روزی از مرگ پیغمبرتان نگذشته و سوز سینه ما خاموش نگشته، آنچه که نباید، کردید; و آن چه که از آن شما نبود، بردید. به گمان خود خواستید فتنه برنخیزد و خونی ریخته نشود اما در آتش فتنه افتادید و آنچه که کشت کردید به باد دادید. دیگر از ما چه میخواهید؟
عمر نگاهی به چشم های منتظر جمعیت می اندازد و با صدایی رساتر میگوید: «اکنون «امام شورا» ابوبکر است. مردم همه در سقیفه بنیساعده با او بیعت کرده اند. باید علی(ع) برای بیعتبا ما به مسجد بیاید.»
همهمه در میان جمعیتبالا میگیرد و با گفتن تکبیر حرفهای «او» را تایید میکنند. بانو علیها السلام همچنان به در تکیه داده است. گاهی ضربههای شدید که بر در وارد میشود تن خسته او را میلرزاند. «او» خشمگین مشعل را بر پیکر زخمدار در میچسباند. در با چند ضربه پای وی باز میشود و با شتاب دردی عمیق در آغوش بانو علیها السلام جا میگیرد.
درد به قامت خسته اش هجوم می آورد. دست «او» در هوا میچرخد و بر صورت غمدار بانو مینشیند. کبودی با ضربه تازیانه قنفذ، بر بازوی بانو نقش میبندد. عمر پیشاپیش جمعیت وارد خانه میشود و شتابان به سمت علی(ع) میرود. سکوت در چهره علی(ع) موج میزند و ناله های بانو بیتاثیر میماند.
علی را با طناب میبندند و کشان کشان به سوی مسجد میبرند... .
بانو نگاه خسته اش را از زمین بر میدارد و به چشمان اسماء خیره میشود.
- وای بر آنان، چرا نگذاشتند حق در مسیر خود قرار گیرد و خلافتبر پایه نبوت استوار بماند. به خدا قسم اگر پای در میان مینهادند و علی(ع) را بر کاری که پیغمبر بر عهده او نهاد، میگذاردند، به راحتی آنها را به راه راست میبرد و حق هر کس را به او می سپرد. اما این کار را نکردند و به زودی خدا، به کیفر آنچه کردند آنان را عذاب خواهد کرد.
بانو آهی کشید و برای چند لحظه سکوت بر فضای اتاق حاکم شد. چشم هایش را به سقف حصیری اتاق دوخت.
- اسماء من دوست ندارم بر جسد زن پارچهای بیندازند و اندام او از زیر پارچه مشخص باشد.
اسماء چند شاخه چوبتر خواست. وقتی آماده شد، کنار بانو نشست. شاخه ها را خم کرد و پارچهای روی آن انداخت. رو به بانو گفت: «در حبشه که بودم برای شخص مرده از چنین چیزی استفاده میکردند.» لبخندی بر لبان بانو نشست.
- چیز خوبی است. نعش زن را از مرد مشخص میسازد. وقتی من مردم تو مرا بشوی و نگذار کسی نزد جنازه من بیاید.
کار غسل بانو، با کمک اسماء تمام شده است. مولا سر برتربت زهرا(س) میساید و دستی بر چشمان خسته و غرق در اشکش میکشد. رو به مزار پیامبر(ص) میکند:
- ای پیغمبر خدا! از من و دخترت که به دیدن تو آمده و اینک در کنار تو در زیر خاک خفته، درود باد. خدا چنین خواست که او زودتر از دیگران به تو بپیوند. آنچنان که در جدایی از تو صبر پیشه کردم در مرگ دخترت نیز چارهای جز صبر ندارم، که شکیبایی بر مصیبت، سنت من است. مرگ زهرا(س) ضربتی بود که دل را خسته و غصه ام را زیاد کرد. کایتخود را به خدا میبرم و دخترت را به تو میسپارم.
او خواهد گفت که امتت پس از تو، با او، و با من چه کردند؟! هنوز روزی چند از مرگ تو نگذشته و نام تو از زبانها نرفته که حق او را بردند. اکنون امانت به صاحبش برگشته. هرچه میخواهی از او بپرس و هرچه میخواهی به او بگو.
مهری حسینی