چندی بود که کسی آوای محزون فاطمه(س) را کمتر میشنید. دیگر از آن ناله های جگر خراش و آسمان سوز فاطمه(س) خبری نبود. مردمی که هر روز او را در میان کوچهها به همراه کودکانش میدیدند، که مظلومانه به سوی بقیع میرود، مدتی بود، که او را ندیده بودند.
علی(ع) نیز دیگر شبها به سوی قبرستان بقیع نمیرفت، تا فاطمه(س) و فرزندانش را پس از یک دریا گریه، به سوی خانه باز گرداند. مدینه در آرامش کسل کنندهای فرو رفته بود. شاید مردم می پنداشتند که فاطمه(س) از گریه خسته شده است و چندی دیگر، تمامی آنچه بر او رفته است، در گذر ایام فراموش خواهد شد.
در این میان بر خانه علی(ع) نیز سکوت وهمانگیزی سایه افکنده بود. صدایی از آن برنمیخاست و کمتر رفت و آمدی مشاهده میشد. اما در داخل خانه، در یکی از اتاقهای کوچک و گلی، بر روی گلیم کهنه، بانویی هجده ساله با عظمت تمامی تاریخ، آرام و بیصدا آرمیده بود. چشمهایش به گودی نشسته بود و آثار گریه های مداوم، در چهرهاش موج میزد. با آنکه بیش از هجده بهار از زندگانی پرفراز و نشیبش بیشتر نمیگذشت، دست نابکار روزگار، چین های درشتی بر چهره اش حک کرده بود. هیولای ضعف مدتی بود، او را وانمیگذاشت. کمرش تیر میکشید و بازویش به زحمت تکان میخورد. گویی در این مدت کوتاه، ذره ذره وجودش در قالب اشک، از چشمان ملکوتیش، بیرون ریخته بود و اینک جز مشتی استخوان و پوست، در کالبد خاکیش، هیچ وجود نداشت.
بر دیواره روحش نیز زخمهای بیشماری لانه کرده بود. از هر گوشه آن پژواک حزینی که از دردی کهنه ریشه میگرفت، برمیخاست و تمامی وجودش را میآشفت. احساسات پاک و ملکوتیش تَرَک برداشته بود و دیگر با فرو ریختن، فاصله چندانی نداشت. پاهایش یاریاش نمیکرد. میکوشید برخیزد و راه بقیع را پیش گیرد. اما همین که برمیخاست، نفسش به شماره میافتاد و دنیا به دور سرش میچرخید. فاطمه(س) در بستر بیماری آرمیده بود.
علی(ع) چون پروانهای به گِرد زهرا میچرخید. لحظه ای از او غافل نمیشد. چشمانش که به سیمای رنجور و غمگرفته فاطمه(س) می افتاد، آه از نهادش برمیخاست و میرفت تا قلبش را به تلّی از خاکستر تبدیل کند. میخاست، اشک بریزد، اما شاید نمیتوانست؛ چرا که سنگینی نگاه حیرت زده و افسرده کودکان را احساس میکرد.
زینب نیز با آنکه سه سال بیشتر نداشت، از آن هنگام، که نقش بیماری را در چهره مادر خواند، همچون پرستاری ماهر، به مادر بیمارش خدمت میکرد. هر چند قطرههای اشک را از گودی چشمان مادر میزدود، اما شبنم های زیبای اشکی که از چشمان کوچک و معصومانه اش روییده بود، چهره خودش را چراغان کرده بود. اما هنگامی که مادر چشم میگشود و در چهره زیبای دخترش خیره میشد، میدید، که کوران حوادث، در آیندهای نه چندان دور او را در بر گرفته است و این ابتدای راهی سخت و دشوار است.
امام حسن و امام حسین(ع) نیز گویا دریافته بودند،
که این بیماری، با سایر بیماریها تفاوت دارد. با تمام وجود احساس میکردند، حادثهای تلخ تا پشت دیوارهای خانه محقّرشان پیش آمده است، اما نمیتوانستند به آن فکر کنند. تنها میگریستند و گوش به فرمان پدر داشتند. تا هر چه او میگوید، برای مادرشان انجام دهند.
اسماء همسر جعفر طیّار و مادر محمدبن ابی بکر نیز چون مادری مهربان مراقب فاطمه(س) بود. یار دیرینی که در هیچ لحظه ای فاطمه(س) را تنها نگذاشته بود. از آن هنگام که خدیجه در آخرین لحظات زندگانی خود، سفارش دخترش زهرا(س) را به او کرد و گفت: «برای دخترم مادری کن» همواره در خدمت او بوده است. در هنگام ازدواج فاطمه(س) چون مادری مهربان همراه با او بود و در هنگام تولد فرزندان نیز از هیچ خدمتی فروگذار نکرد و اینک که فاطمه(س) فصل پاییز زندگانی خود را میگذراند، اسماء همچون گذشته، یار و همدم اوست و با خدمت به او، رفته رفته در آسمان لایتناهی کمالات اوج میگیرد. فاطمه(س) نیز با اسماء انس گرفته بود و در مشکلات از او یاری میجست.
همه تلاش میکردند، هر چه زودتر، فاطمه(س) سلامت خود را بازیابد. کافی بود، که تنها اشاره ای کند، تا همگان برای رفع نیازش بشتابند. همه احساس بدی داشتند. فضای خانه، پس از بیماری فاطمه(س) دلگیرتر شده بود و این را بیشتر از همه کودکان احساس میکردند.
اما فاطمه(س) میکوشید، خبر بیماری خود را در چهاردیواری خانه خود، زندانی کند. شاید نمیخواست کسانی که او را در کویر سوزان بیمهری، رها کردهاند، برایش دلسوزی کنند. ولی به هر حال، بیماری دختر رسول خدا(ص) آن هم در این سنین، مسأله سادهای نبود و پس از چندی این خبر دردناک، در سراسر مدینه پیچید. اضطراب و دلهره همه را فراگرفت؛ گویا مردم نیز پی برده بودند که فاطمه(س) آخرین روزهای حیات خود را تجربه میکند. چرا که آنان دیده یا شنیده بودند، که گلمیخ در، بر پهلوی او نشسته است. آنان میدانستند که خنجرهای تهمت و افترا و حقکشیهای بیشمار، چگونه روح او را پاره پاره کرده است و آنان به خوبی میدانستند، که داغ پیامبر(ص) با دلِ سوخته زهرا(س) چه میکند.
آنان دریافته بودند، که فاطمه(س) در آستانه سفر است و تب مرگ بر خانه او خیمه زده است. زنان مدینه که حال و روز دختر رسول خدا را دیدند، به عیادت او رفتند، تا شاید با اکسیر محبت و دلجویی، دل شکسته اش را پیوند بزنند.
هنگامی که به خدمت فاطمه(س) رسیدند، گفتند:
ـ چگونه صبح کردی، ای دختر رسول خدا؟
چشمها به فاطمه(س) دوخته شده بود و حالت رنجآلود او، هر انسانی را متأثر میکرد. اینکه میدیدند، تنها پس از یک ماه و اندی فاطمه، چنین حالی دارد، شگفتزده شده بودند. هر یک از آنها در ذهن خود، پاسخ فاطمه را مرور میکرد. شاید میپنداشتند، فاطمه(س) از بیماری خواهد نالید و یا بیماریاش را برای آنها توضیح خواهد داد.
اما فاطمه(س) پیش از آنکه به بیماریاش بیاندیشد، به آیندههای تاریک و مبهم می اندیشید. به انحراف امتی که پدرش سالها، برای آن زحمت کشیده بود. فاطمه(س) رنجها را تنها برای دین به جان خریده بود و نمیتوانست، در چنین شرایطی، که آینده اسلام تهدید میشود، سخن از خویشتن بگوید. بنابراین در پاسخ سخنانی را فرمود، شاید پرده غفلت از برابر دیدگان مردم، زدوده شود:
«صبح کردم در حالی که ـ به خدا قسم ـ از دنیای شما نفرت دارم و از مردانتان ناراحت و دلگیرم. آنان را [همچون] لقمهای در دهان جویدم [و دیدم بسیار تلخ و کشندهاند [بنابراین آنها را بیرون انداختم. هنگامی که در رفتارشان دقت کردم بر آنها خشم گرفتم. [به راستی [چه زشت است کندی شمشیرها و سستی و درماندگی [مردانتان [پس از جدیّت و تلاش و ... و [چه نکوهیده است [عقیده های فاسد و انگیزههای منحرف. «چه بد ذخیرهای از پیش برای خود فرستادند. پس خدا بر آنان خشم خواهد گرفت و در عذاب، جاودانه خواهند بود» (سوره مائده، آیه 80) و بیتردید ریسمان این مسؤولیت تا ابد بر گردنهایشان، آویخته خواهد بود. (بیتردید)سنگینی مسؤولیت و زشتی [غصب آن [نیز بر تارک آنها ثبت است و ننگ و عار همواره با آنان خواهد بود.»
«وای بر آنها! چگونه خلافت رسول خدا را از جایگاه های اصلی آن دور ساختهاند و از خانه ای که جبرئیل در آن فرود میآمد، به خانه دیگری بردند و از دست افرادی که با مسائل دین و دنیا آشنا بودند، خارج ساختند. بدانید که این زیان بزرگی است.»
فاطمه(س) به خوبی میداند، که راهبر این جامعه چه کسی است و چه کسی میتواند آن را در میان سنگلاخها و مشکلات هدایت کند و به سرمنزل مقصود برساند. از سوی دیگر او به خوبی میداند که این مردم نیز رهبر حقیقی جامعه را میشناسند. اما برای آنه که بهانهای باقی نماند به معرفی او میپردازد:
«چه موجب شد که [مردانتان] از علی(ع) عیبجویی کنند؟ بیتردید، بهانه گرفتند، چون شمشیر او خویش و بیگانه نمیشناخت و او نسبت به مرگ بی اعتنا بود. چون علی(ع) دشمنان را از بین میبرد و سرنوشت آنان را برای عبرت آیندگان بر جای میگذاشت. او تنها در راه خدا غضب میکرد.»
«به خدا قسم! اگر مردان شما، برای دوری [علی] از خلافتی که پیامبر(ص) به او سپرده بود، متحد نمیشدند، هر آینه او، آن را به سلامت هدایت میکرد و این شتر را سالم به مقصد میرساند و حرکتش حرکتی رنجآور
نمیشد و به سرچشمههای زلال هدایت میکرد و تشنگی آنان را برطرف مینمود. [علی (ع)] خیر و نیکی را برای آنان میپسندید و در بهرهبرداری از بیتالمال زیادهروی نمیکرد. از ثروت دنیا، جز به اندازه نیاز، خوشهای نمیچید؛ به اندازه آبی که عطش را فرو نشاند و اندازه غذایی که گرسنگی را رفع کند.[در این حال [مردم به خوبی میتوانستند دنیاپرستان را از خداپرستان بازشناسند. و «اگر قریه ها، ایمان آورده و تقوا پیشه میکردند، برکتهای زمین و آسمان را بر آنان فرو میریختیم؛ اما دروغ گفتند، پس ما هم آنان را در برابر آنچه انجام دادهاند، گرفتار کردیم.» (اعراف، 96) و «کسانی که ستم کردند نتایج گناهانشان دامنگیرشان خواهد شد و آنان هرگز بر ما غلبه نخواهند کرد.» (زمر/52)
فاطمه(س) دریافته است، که آخرین فرصت است و حقیقتی نباید پوشیده بماند:
«پس اکنون بیایید و بشنوید! هر چه بیشتر زندگی کنی، روزگار شگفتیهای [بیشتری] به تو نشان خواهد داد. و هیچ چیز از گفتههای آنها شگفتانگیزتر نیست.
ای کاش میدانستم [که آنان] به چه جایگاهی روی آوردهاند و کدامین بنیان را تکیهگاه خود قرار دادهاند و به کدامین ریسمان چنگ انداخته اند ... چه سرنوشت و همنشین نامناسبی را انتخاب کردهاند و این انتخاب برای ستمگران بسیار بد است. اینان به جای شاهپرها، پرهای ضعیف را (برای تمسّک) انتخاب کردهاند و به جای پشت، دُم را برگزیده اند. گروهی که پنداشت با این عمل، کار خوبی انجام داده است، خوار و پست شد.»
«بدانید آنان گمراهاناند ولی نمیدانند.»
«آیا کسی که حقیقت را یافته است، سزاوار پیروی است، یا آن که راه را نیافته و ابتدا باید خود راه را بیابد. و وای بر شما چگونه حکم میکنید.» (یونس/35)
اما به راستی فاطمه(س) چه میبیند، که این گونه میخروشد؟ چرا در بستر بیماری که تب و ضعف امانش را بریده است، چنین سخنان کوبندهای میگوید؟
«اما به جان خودم سوگند! نطفه فساد بسته شده است و دیری نخواهد گذشت، که در تمامی پیکر اجتماع منتشر میشود. از پستان شتر پس از این خون و زهری که به سرعت هلاک میکند بدوشید و اینجاست که اهل باطل زیان میکنند. (و بدانید)آیندگان، در خواهند یافت، که عملکرد شما چه بوده است. بدانید که قلب هایتان با فتنه آرام خواهد گرفت.»
سخنان فاطمه(س) دیگر پند و اندرز نبود. در نگاهها وحشت موج میزد. میدانستند که فاطمه(س) دختر همان پیامبری است، که از اسرار آسمانها و زمین آگاه بود. چهره فاطمه(س) نیز مصمم بود. از شیوه سخن گفتنش به سادگی فهمیده میشد، که به سخنانی که میگوید، یقین دارد. سپس در حالی که همه چشم های زنان به لبهای مقدس او دوخته شده بود، این گونه ادامه داد:
«بشارت باد بر شما، شمشیرهای برهنه و برّان و حمله ستمگری بیپروا و آشفته شدن امور زندگیتان و سلطه ستمگران. (کسانی که)حقوق شما را پایمال خواهند کرد و با شمشیر، [چون گندم] شما را درو خواهند کرد. پس چقدر بدبختید و چه عاقبتی خواهید داشت؟ در حالی که حقایق امور بر شما پوشیده است.»
و سپس برای آنکه همه بدانند فاطمه(س) تمامی توان خود را برای پیشگیری از چنین حوادثی به کار برده است، فرمود:
«آیا میتوانم شما را به کاری الزام کنم، که شما از آن دوری میکنید؟!(1)
مفهوم سخنان فاطمه(س) را آن روز کسی به درستی نفهمید. اما پنجاه سال بعد که خلافت مسلمین از جایگاه اصلی خود بسیار فاصله گرفته بود، آینده نگری های فاطمه(س) یک به یک به حقیقت پیوست.
سال 61 هجری بود و یزید سرمست از قدرت، در کاخهای مجلل و باشکوه شام، ارزشهای والای اسلام را به بازی گرفته بود. او دیگر نام پیامبر(ص) را نیز نمیتوانست بر بلندای مأذنهها تحمل کند. در این سال، او برای آنکه دشمنان خود را از میان بردارد، سیه زار سوار به فرماندهی مسلمبن عقبه به سوی مدینه روانه کرد. هنگامی که سپاه خود را برای حرکت آماده میکرد، او مسلم را به قصر خود فراخواند و گفت:
ـ هنگامی که به مدینه وارد شدی، تا سه روز میتوانی هر چه خواستی انجام دهی و هر چه مال و غنائم یافتی برای تو و سربازانت خواهد بود!
مسلم به همراه سپاهیان تا دندان مسلح خود، به سوی مدینه حرکت کرد. مسلمبن عقبه، در غارت و چپاول شهره بود و سربازان نیز همانند گرگهایی آماده دریدن طعمه هستند. هر چه سپاه شام به مدینه نزدیکتر میشد، ترس و دلهره دلهای مردم مدینه را بیشتر فرا میگرفت. مردم مدینه که میدانستند سپاه سفّاک شام، از هیچ جنایتی دریغ نمیکند، لشگری آماده کردند. لشگر برای دفاع از شهر، به بیرون شهر آمد و در منطقهای به نام «حرة» سنگر گرفت. پس از چندی سپاه شام نیز به آن منطقه رسید و نبردی سخت میان دو لشگر آغاز شد. صدای شیهه اسبان و نالههای مجروحان و چکاچک شمشیرها، دشت را پر کرده بود، اما دیری نگذشت، که از لشگر مدینه جز بدن های بیجان و مجروح که دشت را پوشانده بود، چیزی باقی نماند. باقیمانده سپاه مدینه نیز خود را به شهر رساندند و در جوار قبر مطهر پیامبر گرامی اسلام(ص)، پناه گرفتند.
سپاه مسلم به شهر مدینه وارد و پس از لحظاتی مسجد رسول خدا(ص) در زیر سم اسبان لشگریان شام، قرار گرفت. سپاه شام حرمت مرقد پیامبر(ص) را نیز نگاه نداشتند و در جوار مرقد ملکوتیش آن قدر کشتند، که خون با بلندی قبر رسول خدا(ص) برابر شد.
پس از آن مسلمبن عقبه دستور داد که در میان سپاهیان فریاد بزنند:
ـ این مدینه است و آنچه در آن است متعلق به شماست.
با این سخن عنان لشگر سی هزار نفری شام، گسسته شد. دیری نگذشت که کوچههای مدینه مملو از پیکرهای مردم شد. لشگر شام، کوچک و بزرگ نمیشناخت و فقط به دنبال جانداری میگشت تا رگ حیات او را قطع کند. یکی از سربازان به خانه ای وارد شد، زنی را دید، که کودکی را در آغوش دارد و به او شیر میدهد. خانه زن غارت شده بود و هیچ چیز
باارزشی در آن وجود نداشت. سرباز نگاهی به اطراف انداخت. و هنگامی که هیچ چیز باارزشی در خانه نیافت، خشم سراسر وجودش را فرا گرفت. از چشمهایش آتش میبارید. ناگهان دستش را دراز کرد و پاهای کوچک و ظریف کودک شیرخوار را گرفت و او را در هوا چرخاند و آنچنان سر این کودک شیرخوار را به دیوار کوبید، که مغز کودک، بر سر و روی مادر ماتمزده پاشید.
در این جنایت فجیع، بسیاری از نوامیس، نیز لگدمال هوسهای پلید سپاه شام گردید، تا آنجا که گفتهاند در آن سال، بیش از هزار کودک بدون پدر متولد شدند.
غارت و چپاول در ایام آنچنان بود، که زیرانداز کودکان را نیز به یغما میبردند. در یکی از روزها، گروهی از این سپاه خونخوار، به خانه «ابوسعید خدری» که یکی از بزرگان صحابه پیامبر(ص) بود، وارد شدند. ابوسعید، سالهای دوران کهولت خود را میگذراند و چشمانش در زیر گذر سالهای بیشمار، سوی خود را از دست داده بودند. سپاهیان که به طمع غارت اموال این پیر فرزانه، به خانه او آمده بودند، هر چه بیشتر جستجو کردند، کمتر یافتند؛ چرا که قبل از آنان گروه دیگری به خانه او آمده بودند و تمامی وسایل خانه را برده بود. ابوسعید بر روی خاکها نشسته بودند. سپاهیان که نتوانستند چیزی بیابند، به سوی ابوسعید آمدند و با بیرحمی، تمامی ریشها و ابروان او را کندند در حالی که او فریاد میزد:
ـ من ابوسعید خدری هستم؛ من یار و صحابی پیامبر(ص) هستم!
پس از چند روز که اجساد بیجان، چشمهای گریان و خانه های ویران، منظره مدینه را وحشتناک کرده بود، مسلم اهل مدینه را در مکانی جمع کرد و به آنان گفت:
ـ آیا اعتراف میکنید که همه شما بردگان یزیدبن معاویه هستید؟
و در حالی که خواری و خفت، از سر و روی مردم مدینه میبارید، گفتند:
ـ آری!(2)
فاطمه(س) از این گونه مصیبتها آگاه بود و از اینکه میدید، مردم آگاهانه خود را در دامن چنین بلاهای بیشماری می افکندند، میگریید. میدانست که اگر علی(ع) عنان حکومت را به دست گرفته بود، چنین فجایعی هرگز در تاریخ اسلام شکل نمیگرفت. نمونه فوق تنها نمونه ای است، از رنجها، مصیبت ها و خفت هایی که بر اثر غصب خلافت و در پی آن انحراف اسلام، در اعصار مختلف اسلام شکل گرفت.
خاموش و بیصدا نشسته بودند. سرها پایین افتاده بود و چشمها گویی، بر روی زمین، به دنبال چیزی میگشت. از وقتی که زنانشان، سخنان فاطمه(س) را برای آنها گفته بودند، یک لحظه آرام نداشتند. فاطمه(س) را خوب میشناختند و می دانستند که بیهوده، سخن نمیگوید. بیتردید او در آینه عصمتش، حقایقی را دیده بود، که این گونه با زنان برخورد کرده بود. هر چه کوشیده بودند، دلشان آرام نگرفته بود؛ به خوبی میدانستند که بیراهه را برگزیدهاند و به همین سبب ترس و دلهره، بر وجودشان، چنگ انداخته بود.
اما هر چه در درون خود جستجو کرده بودند، اکسیر جرأت و همت حمایت از حق را در درون خود، نیافته بودند و تنها آمده بودند، که در واپسین لحظات، فاطمه(س) شرم و اشتباه را در گفتارشان بخواند:
ـ ای سرور زنان جهان! اگر ابوالحسن(ع) قبل از ابوبکر، آمادگی خود را اعلام کرده بود، هرگز کسی غیر از او را برنمیگزیدیم!
فاطمه(س) دیگر تحمل نداشت. باز هم همان سخنان کهنه و پوسیده قدیمی، تکرار میشد. گویی در ضمیر این مردم، عقل، کیمیایی نایافتنی بود. شاید خاطره شبهای، تب کرده و خاموش و سرگردانی در میان کوچه پس کوچههای مدینه و سخنان بیاحساس مهاجر و انصار، در ذهنش زده شد. میدید که دیگر پند و
اندرز، در میان مردم، جایگاهی ندارد و تنها تجربه است، که میتواند، حقایق را برایشان، عیان سازد. در حالی که با بی حوصلگی روی از آنها میگرداند، فرمود:
ـ از نزد من دور شوید! پس از آنکه با اشتیاق آلوده گناه شدید، به دروغ پوزش مطلبید، زیرا عذری برایتان باقی نمانده است!
سخنان آتشین فاطمه(س)، در جمع زنان و سپس برخورد قاطع او، با گروهی از مردان مهاجر و انصار، لرزه بر اندام حاکمان زمان انداخت. به سادگی میشد، درماندگی را در چهره بسیاری از مردم خواند. بسیاری از آنان، در سر دوراهی وحشتناک تردید، گرفتار آمده بودند و حاکمان غاصب، به خوبی میدانستند، تا هنگامی که چنین حالتی بر فضای مدینه سایه انداخته باشد، بنیانهای حکومت، در آیندهای نه چندان دور، در میان سیلاب های مخالفت، متلاشی خواهد شد و از سوی دیگر، آیندگان، در محکمه تاریخ، رنجها و درددلهای دختر رسول خدا(ص) را نادیده نخواهند گرفت و حق و حقیقت، چون خورشیدی افقهای تاریخ را روشن خواهد کرد.
چارهای نبود؛ باید چارهای میاندیشیدند، تا حقیقت را در پشت ابرهای تیره و تاریک نیرنگ، پنهان کنند. از اینرو عمر به ابوبکر گفت:
ـ بیا به خانه فاطمه(س) برویم، شاید بتوانیم او را از خود راضی کنیم.
برق شادی در چشمان ابوبکر درخشید. اگر فاطمه(س) در این لحظات آخر، عذر آنها را میپذیرفت، پیروزی را در آغوش میکشیدند و در گذر زمان، تمامی ظلمها و ستمها، به فراموشی سپرده میشد.
با یکدیگر به سوی خانه فاطمه(س) حرکت کردند، اما هنگامی که اجازه ورود خواستند، فاطمه(س) آنها را نپذیرفت. احساس تلخی در وجودشان زنده شد. کسی که خود را جانشین رسول خدا(ص) مینامید، اینک با درهای بسته خانه دختر رسول خدا(ص) روبهرو شده بود. چندی بعد پیکی را به خانه فاطمه(س) فرستادند، شاید بتواند، برای آن دو اجازه ورود بگیرد، اما این بار نیز دچار شکست شدند. چندین بار دیگر، نیز تقاضای دیدار کردند، اما هر بار محکمتر از قبل، دست رد، سینه آنان را میفشرد.
مردم نیز، یک یک این حوادث را مرور میکردند و شاهد بودند که چگونه دختر رسول خدا(ص)، که دشت سبز عاطفه است، حتی از دیدار آنها نیز خودداری میکند. دیگر هیچ راهی برایشان نمانده بود و از طرفی اگر فاطمه(س) را نمیدیدند، دیگر هیچ جایگاهی در میان مردم نداشتند. اما هنوز راهی برایشان باقی مانده بود و آن اینکه دست نیاز به سوی عالِم بینیاز دراز کنند. آنان علی(ع) را به خوبی میشناختند و میدانستند که او تنها کلید این قفل پیچیده است. بارها او را آزموده بودند و از دریای کرمش، بارها نوشیده بودند. از اینرو پیش او آمدند و با درماندگی گفتند:
ـ ما بارها، برای عیادت فاطمه(س) آمده ایم، اما او ما را به حضور نمیپذیرد، تا او را از خود راضی کنیم، آیا ممکن است شما برای ما اجازه ورود بگیرید؟
علی(ع) لحظهای اندیشید، شاید به خوبی میدانست که آنان تا به مقصود خود نرسند، دست برنمیدارند. بنابراین فرمود:
ـ من سعی خود را خواهم کرد.
علی(ع) میدانست که در دل فاطمه(س) چه میگذرد و در ژرفای وجودش چه احساسی، نسبت به آنان دارد. دلش نمیآمد، در این لحظات تبآلود، فاطمه اش را برنجاند. اما از سوی دیگر میدانست، که هوای خلافت و ریاست، آنان را رها نخواهد کرد و تا نزد فاطمه(س) نروند، دست از او برنمیدارند. علی(ع) به نزد فاطمه(س) آمد و با مهربانی فرمود:
ـ ای دختر رسول خدا(ص)! میدانم که تو از این دو ستم های بیشماری دیده ای! اما آنها، بارها برای عیادت تو آمدهاند و تو آنها را نپذیرفتهای، آنها از من خواستهاند برایشان اجازه بگیرم.
فاطمه(س) که بار دیگر خاطراتی تلخ در ذهنش نقش بسته بود، برای آنکه همگان دریابند، که او از دیدن آنان بیزار است فرمود:
ـ به خدا سوگند! به آنان اجازه ورود نخواهم داد و با آنان کلمهای سخن نخواهم گفت، تا پدرم را ملاقات کنم و از این دو نفر شکایت کنم.
علی(ع) فرمود:
ـ فاطمهجان! اما من نزد این دو ضمانت کردهام، که از تو اجازه بگیرم.
ـ اگر تو تضمین کردهای، من حرفی ندارم. خانه خانه تو است و من نیز در هیچ امری با تو مخالفت نمیکنم. هر که را که دوست داری اجازه بده، به خانه وارد شود.
لحظاتی بعد، ابوبکر و عمر وارد حجره کوچک و محقر فاطمه(س) شدند. فاطمه(س) به زحمت به بالشی تکیه زده بود و آثار بیماری و ضعف در سراسر وجودش موج میزد. رنگ مظلومیت بر در و دیوار خانه نشسته بود. آهسته پیش آمدند و سلام کردند. اما هیچ پاسخی نشنیدند و فاطمه(س) روی خود را از آنان برگرداند. بار دیگر کوشیدند در مقابل حضرت قرار گیرند، اما هر بار فاطمه(س) روی خود را از آنها برمیگرداند. چهره آن دو برافروخته شده بود. به یکدیگر نگاهی افکندند، نقشه هایشان، نقش بر آب شده بود. فاطمه(س) حتی حاضر نبود، روی خود را به سوی آنها برگرداند.
ابوبکر که دید، فاطمه(س) به هیچ وجه، روی خوش به آنها نشان نمیدهد، با لحنی آکنده از درماندگی گفت:
ـ ای دختر رسول خدا! ما آمده ایم رضایت تو را به دست آوریم و ناراحتی شما را نسبت به خود بزداییم. از تو میخواهم از ما درگذری و گناهان ما را نادیده بگیری!
فاطمه(س) که با شنیدن آهنگ صدای ابوبکر، انبوه خاطرات تلخ گذشته بر ذهنش هجوم آورده بود، فرمود:
ـ من با شما به طور مستقیم سخن نخواهم گفت تا آنکه پدرم را ملاقات کنم و از شما دو نفر به او شکایت نمایم.
سپس روی خود را به سوی علی(ع) برگرداند و فرمود:
ـ من از آنان پرسشی دارم. اگر پاسخ صحیح دادند، نظرم را بیان خواهم کرد و تصمیم خواهم گرفت.
برق شادی در چشمانشان جهید. خود را در آستانه موفقیت میدیدند. هر چند تلاش بسیاری کرده بودند، اما پایانی دلپذیر را در ذهن خود، ترسیم کرده بودند. در حالی که میپنداشتند با سخنان خود، دل زهرا(س) را نرم کردهاند؛ گفتند:
ـ به خدا سوگند پاسخ خواهیم داد و تنها حقیقت را خواهیم گفت!
ـ شما را به خدا سوگند! آیا از رسول خدا این سخن را نشنیده اید که فرمود: فاطمه پاره تن من است. هر که او را بیازارد، مرا آزرده است و هر که مرا بیازارد، خدای را آزرده است.
پاسخ دادند:
ـ واللّه شنیده ایم.
سپس فاطمه زهرا(س) با آهنگی غضب آلود فرمود:
ـ پروردگارا! تو را شاهد میگیرم و ای کسانی که حاضرید، شاهد باشید، اینها، هم در زمان حیات و هم در هنگام مرگم، مرا آزردهاند. سوگند به خدا، حتی کلمهای با آنان سخن نخواهم گفت، تا آنکه پروردگارم را ملاقات کنم و از آن دو در نزدش شکایت نمایم!
سخنان فاطمه(س) آنچنان صریح و روشن بود، که تمامی پرده های ابهام را درید. هیچگاه تصورش را نیز نمیکردند، که این گونه فاطمه(س) در بستر بیماری برخورد کند. از سوی دیگر، سخن فاطمه، حکایت از قصه هزاران رنج و اندوه داشت، که تمامی حاضرین را متأثر کرد.
خلیفه دیگر تاب نیاورد، و با بیتابی گفت:
ـ ای کاش مادرم مرا نزاییده بود.
عمر که آتش خشم در وجودش شعله میکشید به تندی به ابوبکر اعتراض کرد و گفت:
ـ تعجب است از مردمی که تو را خلیفه خود کردهاند؛ در حالی که تو پیرمردی ناآگاه هستی و به خاطر خشم زنی، بیتابی میکنی و از رضایت او خوشحال میشوی؟ تو را به غضب فاطمه چه کار؟
سپس برخاستند و با حالتی گرفته بیرون رفتند.(3)
ادامه دارد.
سید مهدی علیزاده موسوی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ برخی منابع خطبه حضرت عبارتند از: معانیالاخبار شیخ صدوق، احتجاج طبرسی، امالی شیخ طوسی، دلائلالامامة طبری، بلاغاتالنساء ابوالفضلبن ابیطاهر، کشفالغمه اربلی، اعلامالنساء عمر رضا کحاله.
2ـ مروجالذهب، مسعودی، ج3، ص69 الی 72. و فاطمه زهرا، از ولادت تا شهادت، سیدمحمدکاظم قزوینی.
3ـ بحارالانوار، ج43، چاپ بیروت، ص203.