4- نجات از مرگ به پاداش پناه دادن به فرارى

(زمان خواندن: 4 - 8 دقیقه)

منقول از كتاب (مستطرف) ابشيهى است كه : مردى عباس نام از ملازمان و افسران مأمون نقل كرد كه : روزى وارد بغداد شدم و به خدمت مأمون رسيدم . ديدم در مقابل او مردى نشسته (است ) و با زنجير او را محكم بسته اند. مأمون به من متوجه شد، و گفت :
اين مرد را ببر (و) با كمال مواظبت تا فردا محافظت كن و اول صبح او را به نزد من حاضر كن .
عباس گويد: من به ملازمان خود گفتم او را به منزل شخص من بردند و خودم او را محافظت مى كردم . حس كنجكاوى مرا تحريك كرد كه از او سؤالاتى بنمايم .
گفتم : تو اهل كجا هستى؟
گفت : از دمشق شام .
گفتم : در كدام محله اى سكونت داشتى؟
گفت : فلان محله .
عباس گفت : فلان شخصى را مى شناسى؟ (و اسم او را ذكر كرد).
آن مرد گفت : شما از كجا او را مى شناسى؟
عباس گفت : او را با من قضيه اى است .
آن مرد گفت : تا آن قضيه را نگويى جواب نخواهم داد.
عباس گفت : قضيه من اين است كه من وقتى فرمانده دمشق بودم تا اين كه اهالى آن شورش كردند و بر دولت ياغى شدند و تمام فرماندهان فرار كردند. من در كوچه هاى دمشق با كمال ترس و خوف پناهگاهى براى خود جستجو مى كردم . به ناگاه ديدم شورشيان مرا تعقيب كردند. چون ديدم با خطرى بزرگ رو به رو شدم ناچار پا به فرار نهادم . آن ها مرا گم كردند. رسيدم به در خانه همين مرد كه حال او را از تو سؤال كردم . ديدم بر درخانه نشسته است . گفتم : مرا پناه دهد كه شورشيان مرا تعقيب كردند. گفت : بسم الله ، وارد خانه شو.
او مرا داخل صندوقخانه خود كرد كه زن او نيز در آن جا بود. در آن حال جمعى از شورشيان داخل خانه شدند. گفتند: آن مرد فرارى اينجاست؟
آن مرد گفت : اينجا نيست؟ و اگر باور نداريد خانه را تفتيش كنيد. و چون خانه را تفتيش كردند و پيدا نكردند، آمدند طرف صندوقخانه .
گفتند: بايد در اين جا باشد.
زن او با صداى بلند فرياد زد كه : وارد اينجا نشويد كه من سر برهنه هستم . جماعت شورشيان نااميد شدند و برگشتند.
من مدت چهار ماه با كمال احترام در آن جا ماندم . ابدا از اسم من و فاميل من سؤال نكردند، تا اين كه شهر آرامش پيدا كرد. اين وقت من رخصت گرفتم كه بروم از خانه و خدم خود خبرى بگيرم .
آن مرد گفت : اجازه نمى دهم تا قسم ياد كنى دوباره به اين جا برگردى . و من قسم ياد كردم و بيرون رفتم . و چون از غلامان خود خبرى نيافتم ، به خانه آن مرد مراجعت كردم .
گفت : حالا چه اراده دارى؟
گفتم : ميل دارم كه به بغداد بروم .
گفت : قافله بعد از سه روز حركت مى كند.
بعد ديدم به خادم خود مى گويد: فلان اسب را آماده سفر كن . خيال كردم كه او قصد مسافرتى دارد، ولى چون وقت خروج قافله شد پيش من آمد و به من گفت : فلانى ، زود باش كه به قافله برسى و عقب نمانى .
و من در حالى كه در فكر خرجى راه بودم از جاى خود حركت كردم . ناگهان ديدم آن مرد با همسر خود ايستاده و يك بقچه اى از عالی ترين لباس ها به من داد. و شمشيرى و كمربندى بر كمر من بستند. و دو صندوق بر پشت استرى بار كردند و نسخه اشيايى كه در صندوق ها بود به من دادند كه در داخل آن پنج هزار درهم بود، با اشيای ديگر. و آن اسبى را كه با تمام لوازم سفر آماده كرده بودند حاضر نمود. و به من گفت : بسم الله ، سوار شو، و اين غلام سياه نيز خدمت شما مى كند. و شروع كردند از من عذرخواهى كردن .
حالا من از آن مرد مى پرسم . و از كثرت اشتغال فرصت پيدا نكرده ام كسى را به دمشق بفرستم تا از او خبرى بياورد و من به او خدمتى بنمايم و اظهار اخلاصى به او كرده باشم .
آن مرد چون اين قصه را بشنيد گفت : خدا همان مرد را بدون زحمت به تو رسانيد. من همان مرد هستم و به سبب گرفتارى هايى كه به من وارد گرديد وضع مرا تغيير داده ، از اين جهت مرا نشناختى . و جزئيات قضيه را كه من فراموش كرده بودم نقل كرد.
عباس چون يقين كرد كه همان مرد است و كاملا او را شناخت ، بى اختيار از جاى برخاست و زنجير از دست و گردن او برداشت و سر و صورت او را چند بوسه كه حاكى از مهربانى فوق العاده بود بزد. و گفت : اى برادر عزيز، سبب گرفتارى تو چيست؟
گفت : شورشى در دمشق مثل سابق رخ داد، و به من منسوب شد و من جزء مجرمين و محركين آن شورش قلمداد شدم و مرا بعد از كتك كارى مفصل به اين حالت كه ديدى به بغداد فرستادند و قطعا مأمون مرا خواهد كشت . و بعضى از غلامان من با من آمدند، و در فلان محله رحل اقامت انداخته اند تا خبر مرا به دمشق برسانند. اگر شما مرحمت بفرماييد و آن غلام را حاضر بنمايى كه من وصيت خود را به آن غلام بنمايم ، تو به من پاداش و عوض داده اى .
عباس بعد از اين كه زنجيرهاى او را باز كرد، غلام او را حاضر نمود وقتى چشم آن مرد به غلام خود افتاد در حالى كه گريه گلوگير او شده بودند وصيت مى نمود.
عباس ده اسب و ده صندوق و ده هزار درهم و پنج هزار دينار با ساير لوازمات سفر آماده كرد و به معاون خود گفت : اين مرد را تا حدود انبار مشايعت بنما و برگرد.
آن مرد گفت : ابدا نخواهم رفت ، زيرا تقصير من پيش مأمون خيلى مهم است و اگر تو عذر بياورى كه او فرار كرده البته در خطر واقع خواهى شد، و بالاخره مرا هم دوباره پيدا خواهند كرد و به بدترين صورتى به قتل خواهند رسانيد. و من از بغداد بيرون نمى روم تا خبر تو را بدانم . و اگر به احضار من محتاج شدى حاضر شوم .
عباس رو به طرف معاون خود كرد و گفت : حالا كه قضيه به اين جا رسيد، او را به محلى كه خودش مى خواهد ببر. من فردا به نزد مأمون مى روم ؛ اگر به سلامت ماندم به او خبر مى دهم ، و اگر كشته شدم او را با جان خود حمايت كرده ام ؛ چنان كه او مرا با جان خود حمايت نمود. ولى تو را به خدا قسم مى دهم ، كه او را صحيحا سالما به وطن خود برسانى .
معاون به فرموده عمل نمود و او را به آن محلى كه خودش مى گفت انتقال داد.
و چون صبح شد، هنوز عباس از نماز صبح فارغ نشده بود كه مأمور مأمون وارد شد و گفت : مأمون مى گويد كه آن مرد را حاضر كنيد.
عباس مى گويد: در حالى كه كفن خود را زير لباس هاى خود پوشيدم و حنوط را بر خود پاشيدم ، به نزد مأمون رفتم . تا مرا ديد، گفت : پس آن مرد را چرا نياوردى؟ به خدا قسم اگر بگويى فرار كرده ، گردنت را مى زنم .
گفتم : يا اميرالمؤمنين ، فرار نكرده . اجازه دهيد من سرگذشت خود را با اين مرد به عرض برسانم .
گفت : بگو.
عباس مى گويد: من قصه خود را تا به آخر رسانيدم ، و به او فهماندم كه مى خواهم مكافات خوبى هاى او را بنمايم و گفتم : اكنون كفن پوشيده ام و حنوط كرده ام ؛ اگر مرا عفو بنماييد، من مكافات او را كرده ام و اگر مرا بكشى با جان خود او را نگاه داشته ام .
مأمون چون اين قصه را بشنيد، گفت : اى واى بر تو! او به تو احسان كرده در حالى كه تو را نشناخته ، و تو به او احسان كرده اى بعد از شناختن . چرا به من خبر ندادى تا عوض تو به او احسان كنم ؟
گفتم : ايهاالأمير، او الان در بغداد است ، و قسم ياد كرده است كه به جايى نرود تا سلامتى مرا بفهمد و اگر محتاج باشم به حضور او، حاضر شود.
مأمون گفت : سبحان الله! اين منت او از اولى بزرگتر است . برو زود او را حاضر كن و قلب او را شاد نما و ترس او را زايل كن تا احسان ما در حق او جارى شود.
عباس مى گويد: من به خدمت آن مرد رفتم ، و او را بشارت دادم و خاطر جمع نمودم و گفتار مأمون را به خدمت او رسانيدم و او را برداشتم و با هم به نزد مأمون آمديم . چون به خدمت رسيديم ، او را به نزديك خود جاى داد و با صحبت هاى جذاب سرگرم نمود، تا اين كه طعام حاضر شد. و با او طعام خورده ، و ولايت دمشق را به او عرضه داشت . او قبول نكرد.
پس مأمون ده هزار دينار، و ده برده ، و ده اسب ، و ده فيل به او عطا نمود و از اخراج نيز او را عفو كرد و به او سپرد كه ما را با نامه خود مسرور بنما. و هر وقت نامه او مى رسد به من مى گفت كه : اين نامه رفيق تو است .(1)
**********************************
1- مجالس الواعظين ، ج 3، ص 442.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page