34- جان باختن بینوای دل سوخته کنار قبر امیرمؤمنان علی (ع)

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

روایت شده: هنگامی که امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) و همراهان از دفن جنازه پدرشان به سوی کوفه باز می گشتند، کنار ویرانه ای، پیرمرد بینوا و نابینایی را دیدند که بسیار پریشان بود و خشتی زیر سر نهاده بود و گریه می کرد، از او پرسیدند: تو کیستی و چرا نالان و پریشان هستی؟
گفت: من غریبی بینوا هستم، در اینجا مونس و غم خواری ندارم، یک سال است که من در این شهر هستم، هر روز مرد مهربان و غم خواری نزد من می آمد و احوال مرا می پرسید و غذا به من می رساند و مونس مهربانی بود، ولی اکنون سه روز است او نزد من نیامده است و از احوال من جویا نشده است.
گفتند: آیا نام او را می دانی؟
گفت: نه.
گفتند: آیا از او نپرسیدی که نامش چیست؟
گفت: پرسیدم، ولی فرمود: تو را با نام من چکار، من برای خدا از تو سرپرستی می کنم.
گفتند: ای بینوا! رنگ و شکل او چگونه بود.
گفت: من نابینایم، نمی دانم که رنگ و شکل او چگونه بود.
گفتند: آیا هیچ نشانی از گفتار و کردار او داری؟
گفت: پیوسته زبان او به ذکر خدا مشغول بود، وقتی که او تسبیح و تهلیل می گفت: زمین و زمان و در و دیوار با او هم صدا و همنوا می شدند، وقتی که کنار من می نشست می فرمود: درمانده ای با درمانده ای نشسته و غریبی هم نشین غریبی شده است.
امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) (و محمد حنفیه و عبدالله به جعفر) آن مهربان ناشناخته را شناختند، به روی هم نگریستند و گفتند: ای بینوا این نشانه ها که بر شمردی، نشانه های بابای ما امیرمؤمنان علی (علیه السلام) است.
بینوا گفت: پس او چه شده است که در این سه روز نزد من نیامده است؟
گفتند: ای غریب بینوا شخص بدختی ضربتی بر آن حضرت زد، و او به دیار باقی شتافت و ما هم اکنون از کنار قبر او می آئیم.
بینوا وقتی که از جریان آگاه شد، خروش و ناله جانسوزش بلند گردید، خود را بر زمین می زد و خاک زمین را به روی خود می پاشید، و می گفت: مرا چه لیاقت که امیرمؤمنان (علیه السلام) از من سرپرستی کند؟ چرا او را کشتند؟ امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) هرچه او را دلداری می دادند آرام نمی گرفت.
آن پیر بینوا به دامن حسنین (علیهماالسلام) چسبید و گفت: شما را به جدتان سوگند، شما را به روح پدرتان سوگند، مرا کنار قبر او ببرید.
امام حسن (علیه السلام) دست راست او و امام حسین (علیه السلام) دست چپ او را گرفته و او را کنار مرقد مطهر علی (علیه السلام) آوردند، او خود را به روی قبر افکند و در حالی که اشک می ریخت، می گفت: خدایا من طاقت فراق این پدر مهربان را ندارم، تو را به حق صاحب این قبر، جانم را بستان. دعای او به استجابت رسید و همان دم جان سپرد.
امام حسن (علیه السلام) از این حادثه جانسوز گریستند، و خود شخصا جنازه آن بینوای سوخته دل را غسل دادند و کفن کردند و نماز بر آن خواندند و او را در حوالی همان روضه پاک به خاک سپردند.(1)
**********************************
1- داستان دوستان ، ج 5، ص 20.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page