در کنج آشیانه ، تنها کبوتری بود
در دل به یاد داغِ ، گل های پرپری بود
بال و پرش شکسته ، از کینه های صیاد
خود منتظر که گردد ، از بند غصه آزاد
تیر ستم به قلبش ، زهر جفا به جانش
گوید ز غربت او ، خونِ دلِ روانش
آید اجل که بهرِ ، درد و غمش طبیب است
بس که غریب و تنها ، از نسل یک غریب است
دور از مدینه مانده ، این زادۀ پیمبر
چون مجتبی دهد جان ، از جام زهر همسر
محرم به خانه بود و ، نامحرم دل او
آن که به طعن و آزار ، گردیده قاتل او
آن همسر گنهکار ، در حلقه ای ز شادی
این بین حجره تنها ، در انتظار هادی
بیند رخ پسر را ، تا آن که جان بگیرد
تا پر به سوی مامِ ، قامت کمان بگیرد
با هر تپش به قلبش ، او لحظه می شمارَد
دلش میان سینه ، بوی مدینه دارد
او که به نوجوانی ، گفتا به چشم چون ابر
من جسم آن دو ملعون ، بیرون کشانم از قبر
هر دم به یاد زهرا ، آه و فغان نماید
گویا به انتظار است ، تا مادرش بیاید
گر چه به کام او زهر ، باشد ولی مسلّم
آن کشتۀ غم یار ، جان داده از همین غم
از کوفه تا مدینه ، تا کربلای خونبار
جان داده اند امامان ، از داغ درب و دیوار
هر که قتیل عشق است ، جانانه زمزمه کرد
مِهر علی به دل داشت ، جان نذر فاطمه کرد
شاعر : محمد مبشری
مقاله ها
در کنج آشیانه ، تنها کبوتری بود
- بازدید: 1940