در کنج آشیانه ، تنها کبوتری بود

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

در کنج آشیانه ، تنها کبوتری بود  
در دل به یاد داغِ ، گل های پرپری بود

بال و پرش شکسته ، از کینه های صیاد  
خود منتظر که گردد ، از بند غصه آزاد

تیر ستم به قلبش ، زهر جفا به جانش  
گوید ز غربت او ، خونِ دلِ روانش

آید اجل که بهرِ ، درد و غمش طبیب است  
بس که غریب و تنها ، از نسل یک غریب است

دور از مدینه مانده ، این زادۀ پیمبر  
چون مجتبی دهد جان ، از جام زهر همسر

محرم به خانه بود و ، نامحرم دل او  
آن که به طعن و آزار ، گردیده قاتل او

آن همسر گنهکار ، در حلقه ای ز شادی  
این بین حجره تنها ، در انتظار هادی

بیند رخ پسر را ، تا آن که جان بگیرد  
تا پر به سوی مامِ ، قامت کمان بگیرد

با هر تپش به قلبش ، او لحظه می شمارَد  
دلش میان سینه ، بوی مدینه دارد

او که به نوجوانی ، گفتا به چشم چون ابر  
من جسم آن دو ملعون ، بیرون کشانم از قبر

هر دم به یاد زهرا ، آه و فغان نماید  
گویا به انتظار است ، تا مادرش بیاید

گر چه به کام او زهر ، باشد ولی مسلّم
آن کشتۀ غم یار ، جان داده از همین غم

از کوفه تا مدینه ، تا کربلای خونبار
جان داده اند امامان ، از داغ درب و دیوار

هر که قتیل عشق است ، جانانه زمزمه کرد  
مِهر علی به دل داشت ، جان نذر فاطمه کرد

شاعر : محمد مبشری