متن ادبی((موعود))

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

موعود

موعودبيا حسن مطلع اين شعر،نام توست سر انگشتانم از موسيقى الهام تو رقصان مرا آتش نزد اين مستى جام از پى هر جام بياور فصل ها را بويى از ارديبهشت عشق شبانه، آفتابى شو كه آيينه در آيينه پرازرنگين كمان است آسمان دررقص پرچمها ببين منظومه هاى آفرينش رو به پايان است سراپا شور!گل كن!نوبت حسن ختام توست
و با هر واژه، ضرباهنگ پولادين گام توست و اين گلنغمه ها آكنده از عطر كلام توست كه افروزه ى اين دور بى فرجام، جام توست شميم اين شقايق زارها مست از مشام توست تمام چشمها همه از خورشيد همام توست برافراز آن شكوه سبز را، وقت قيام توست! سراپا شور!گل كن!نوبت حسن ختام توست سراپا شور!گل كن!نوبت حسن ختام توست
محمد تقى اكبرى


****

سپيده موعود
معبد دلم بىتو، ساكت است و ظلمانى از پىات روان كردم، در غروب تنهايى لحظه اى رهايى ده، اى ستارهى قطبى باز هم بهارى كرد، آسمان چشمم را در مسير ديدارت اى سپيده موعود! از تبار اندوهم، چون شقايق صحرا الفتى ندارم با هر غم خيابانى
اى الهه ى خورشيد، در شبى زمستانى ناله هاى پى در پى، گريه هاى پنهانى زورق وجودم را، زين محيط توفانى كوچ سبز آوازِ سهره هاى زندانى كوچه باغ چشمم را،كرده ام چراغانى الفتى ندارم با هر غم خيابانى الفتى ندارم با هر غم خيابانى
بهروز سپيد نامه

****

نذر موعود «عج»
ازآسمانها بچرخان،چشمى براين خاك، موعود! بى آفتاب نگاهت ، بى تابش گاهگاهت برگير فانوسها را، درياب كابوسها را! در اين غروب غم آهنگ،در بازىرنگ ونيرنگ با زخم، زخمِ شكفته، با دردهاى نگفته، در كوچه باغانِ مستى، تا پنجمين فصل هستى اين فصل،فصل ظهوراست آيينه ها غرق نور است احساس من پرگشوده ست تا اوج افلاك،موعود!
برخاك سردىكه مانده ست اينگونه غمناك،موعود! مانده ست تقدير گلها در چنگ كولاك، موعود! روئيده بر شانه ى شهر، ماران ضحّاك، موعود! گويا فقط عشق مانده ست،چون آينه، پاك;موعود! درانتظار تو مانده ست،اين قلب صد چاك، موعود! آكنده از باور توست اين عقل شكّاك، موعود! احساس من پرگشوده ست تا اوج افلاك،موعود! احساس من پرگشوده ست تا اوج افلاك،موعود!
سيد حبيب نظارى

****

شوق ديدار موعود
تا اسير گردش خويشم، بر نمى گردانم گرداب سايه ى سنگينى كوهم، بر نمى خيزد سرم از خواب جاده ام، پيچيده درمنزل; گردبارم عقده ها در دل; موج دور افتاده ازساحل; رود پنهان مانده در مرداب پا به پاى سايه سردر پيش، با نسيمى مىروم از خويش مى دهد آيينه ام تشويش، مى برد آشفته تا مهتاب . . . در شبى اينگونه وهم آور، يافتن، همرنگ گم كردن; باختن، بارى گران بر دل; بردنم، نقشى زدن بر آب كاش امروزى نمى آمد تا كه فردايى نمى ديدم هر شبم فردا شبى دارد، اى شب آخِر مرا درياب! بازدرمن;سايه اى پنهان ـ روبه رو با مرگ ـ مىگويد: بهترين فرجام تو ميدان! آخرين پُل! اولين پاياب! گرچه تاريكم، رهايم كن! نيستم نوميد ازين بودن خاطرم را مى كند روشن، جستجوى مقصدى ناياب پوستم را مى درد بر تن، جان به شوق ديدن موعود دل به سوى لحظه ى ميعاد، مى شود از سينه ام پرتاب مى برد هر جا كه مى خواهد، دستهاى ناتوانم را گردش گرداب وار خون، با هزاران ماهى بيتاب گردش گرداب وار خون، با هزاران ماهى بيتاب
يوسفعلى مير شكاك

****

موعود
تنها گواه پرسه ام در جستجوى آخرين موعود از كوچه ى آئينه تا بن بست حيرت، سايه ى من بود تنهاتر از باد و عطش با آب و آتش هم عنان بودم همراه با من آفتاب خسته، سنگين راه مى پيمود آرى ـ تمام خاك را گشتم به دنبال صداى تو ـ اما زمين ـ پژواك سرد آسمان ـ بر من درى نگشود! شبگير تا شبگير، بر نطع نمك از جاده ى زنجير برگرده بار درد مى بردى مرا اى زخم بى بهبود! اكنون مرا بيهوده وامگذار و بى فردا به شب مسپار! مپسند اى يار، از خدايم نااميد از خاك ناخشنود . . . موعود، فرداى مرا با خود كجا بردى. كه با فرياد مرگم درودى مى فرستد زندگى مى گويدم بدرود ننگ نشستن را چه بايد نام كرد ـ اينجا كه خاكستر خورشيد عنوان مىكند خود را ـ به جزفرداى وهم آلود؟! خورشيد عنوان مىكند خود را ـ به جزفرداى وهم آلود؟!
يوسفعلى مير شكاك

****

بيا موعود
نمى دانم چه خط زد قهر حق، پيشانى ما را دراين وادى به جز يوسف كه داند چاره ى قحطى سجود و سر به زير، موجب فيض سرافرازى ست به حال جسم خاكى، طفل اشك از چشم بيرون شد يقين كرديم از اين مرداب راهى تا پناهى نيست بيا موعود! تا باطل كنى نادانى ما را
كه اينك تيه،حيران است سرگردانى ما را عزيز مصر بخشايد مگر زندانى ما را به هم بر زد فراغ از بندگى سلطانى ما را همين يك نكته گربركت دهددهقانى ما را بيا موعود! تا باطل كنى نادانى ما را بيا موعود! تا باطل كنى نادانى ما را
عبدالرضا موسوى

****

جمعه ى موعود
دست تو باز مىكند، پنجره هاى بسته را دوباره پاك كردم و به روى رف گذاشتم پنجره ، بيقرار تو! كوچه در انتظار تو! شب به سحر رسانده ام، ديده به ره نشانده ام اين دل صاف،كم كمك،شده ست سطحى ازترك آه! شكسته تر مخواه، آيينه ى شكسته را!
هم تو سلام مىكنى،رهگذران خسته را آينه ى قديمى غبار غم نشسته را تا كه كند نثار تو، لاله ى دسته دسته را. گوش به زنگ مانده ام،جمعه عهد بسته را آه! شكسته تر مخواه، آيينه ى شكسته را! آه! شكسته تر مخواه، آيينه ى شكسته را!
سهيل محمودى

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page