غرب وآخرالزمان

(زمان خواندن: 11 - 21 دقیقه)

عنوان «غرب و آخرالزمان» بلافاصله دو موضوع مرتبط اما مجزا را متبادر به ذهن مي‌سازد و اين سؤال را در ذهن شنونده ايجاد مي‌کند که منظور گوينده کدام يک از اين دو موضوع است و يا اين مقاله کدامين موضوع را مورد بررسي و مطالعه قرار داده است؛ اول، مفهوم و مصداق آخرالزمان در فرهنگ و ادب غربي (غرب مسيحي) و دوم، رويکرد غرب به موضوع آخرالزمان‌ در عصر حاضر.

موضوع اول نگاه و نگرش حاکم و منتشر در ادب و ادبيات مذهبي غرب را دربارة «آخرالزمان، منجي‌گرايي و موعودگرايي» مورد مطالعه قرار مي‌دهد و ويژگي‌هاي کلامي، تاريخي و گاه اجتماعي اين بحث را در ميان منابع و سابقه مذهبي غرب جست‌وگو مي‌کند در حالي که در موضوع دوم جنبه و وجه اجتماعي و سياسي پررنگ‌تر از وجه کلامي و تاريخي موضوع خود را مي‌نمايد.
آنچه اين مقاله بر محور و بنياد آن استوار شده وجه دوم، يعني رويکرد غرب در عصر و شرايط حاضر به موضوع و مفهوم آخرالزمان و جست‌وجوي علت و انگيزه مخفي پشت اين رويکرد است.
اگر چه باور به موضوع آخرالزمان و انتظار ظهورمنجي همواره جزء لاينفک حيات فرهنگي و مذهبي عموم ملل جهان و از جمله غرب مسيحي بوده و مشرب‌هاي مختلف مذهبي علي‌رغم گوناگوني ادبيات و برداشت‌ها به نحوي بر اين نکته تأکيد داشته و آن را در ميان خود زنده نگه داشته‌اند و بر اين باورند که در موقعيت و زماني خاص در آخرالزمان مردي براي رهايي بخشي انسان از عسرت و بحران و آلودگي ظهور خواهد کرد، ليکن مجموعه‌اي از حوادث و عوامل آشکار و نهان از نيمه دوم قرن بيستم ميلادي باب گفت‌وگوي گسترده در اين باره را گشود و سبب شد تا منابع، آرا و ادبيات موجود اما مسکوت و خاموش و مهجور در صورت‌هاي مختلف تجديد حيات بيابند و موجب بروز رويکرد جديد و بالنده به موضوع آخرالزمان و منجي‌گرايي شوند. اين توجه و رويکرد محدود و منحصر به غرب مسيحي (ساکنين امريکا و اروپاي غربي) نبود بلکه به صورت‌هاي مختلف تجلي و مصاديق اين توجه و رويکرد را در اقصا نقاط عالم و از جمله شرق اسلامي نيز مي‌توان ملاحظه کرد.
تحولات مختلف و چند وجهي (سياسي، اقتصادي، فرهنگي، اجتماعي و در عرصة طبيعت) نه تنها مسبب طرح مباحثي چون: آخرالزمان، پايان تاريخ، آينده جهان، حکومت جهاني و جهان آينده و ضرورت آمادگي براي استقبال از منجي موعود شد بلکه، موجب بروز:
1. ادبيات مخصوص اين عناوين در «سينماي غرب»،
2. توسعه شبکه‌هاي راديويي و تلويزيوني مذهبي به قصد گفت‌وگو دربارة ظهور منجي،
3. توسعه فعاليت‌هاي تبليغي و تبشيري مذهبي با نگرش به آخرالزمان،
4. ظهور آموزه‌هاي آخرالزماني و مذهبي در ادبيات سياسي سياستمداران غربي،
و بالاخره؛
5. بروز موج گرايش به منجي‌گرايي و ادبيات انتظار در ميان عموم ملل و نحل منتشر در جغرافياي خاکي جهان شد.
عموم پژوهشگراني که موضوع بروز بنيادگرايي در غرب و به ويژه امريکا را (طي دهه‌هاي 60 و 70 ميلادي به بعد) مورد مطالعه قرار مي‌دهند به خوبي واقف به نحوة بسط و بروز بنيادگرايي در سينما، رسانه‌هاي عمومي و فعاليت‌هاي اجتماعي و حتي سياسي در غرب هستند. جرياني که طي همين مقاله مصاديق و آمار فراوان آن مطرح و بررسي مي‌شود.
صرف‌نظر از رويکرد جديد و جدي غرب -به صورت عام- و مستکبرين پشت پرده -به صورت خاص- به اين موضوع، امروزه شاهد گفت‌وگوي وسيع از آخرالزمان و قريب‌الوقوع بودن ظهور منجي آخرالزمان در ميان ساير ملل و از جمله شرق اسلامي نيز هستيم چنانکه در ايران اسلامي، طي ده سال اخير، بيش از تمامي ادوار گذشته باب گفت‌وگو از اين موضوع باز شده و آثار فراواني نيز منتشر شده است؛ اما چرا اين همه گفت‌وگو؟
عوامل مؤثر در بسط گفت‌وگو از آخرالزمان
عواملي چند در بسط گفت‌وگو و کنکاش همه جانبه دربارة آخرالزمان، ظهور منجي، کيفيت ظهور و پيامدهاي آن مؤثر است. چند وجهي بودن اين امر، آن را نسبت با ساير موضوعات و مباحث متفاوت مي‌سازد.
در ميان جملة عوامل، از «مشيت خداوندي» و وقت گشوده شده نبايد غفلت کرد. شايد ساير عوامل به تبع اين امر حادث شده‌اند. وقت همان بخت است. «دولت بيدار» جناب حافظ شيرازي که وقتي روي مي‌نمايد، همه موانع را دور مي‌سازد، نا ممکن‌ها را ممکن مي‌سازد، شرايط موافق را ايجاد مي‌کند و قلب‌ها را مساعد همراهي مي‌کند.
نبايد از نظر دور داشت که «انتظار» ذاتي وجود آدمي است و امر مشترک ميان عموم ملل است که خارج از ظرف زمان و مکان به عنوان محرکي قوي انسان را متوجه و متذکر «آينده» و ضرورت «نيل به کمال» مي‌سازد. از همين روست که وجوه مختلف آن را در ميان آثار فرهنگي همه اقوام مي‌توان ملاحظه کرد ليکن گاه غفلت چون خاکستري آن را مي‌پوشاند و وقتي ديگر حوادث و شرايطي آن را چون اخگري سرخ نمايان مي‌سازد. با تذکر دربارة اين موضوع عوامل زير را براي کنار رفتن اين خاکستر و گرد و غبار مي‌توان برشمرد:
1. ظهور تمام قد بحران و بن‌بست در مناسبات فردي و جمعي مردم.
2. ورود به هزارة جديد و احياي انديشة هزاره‌گرايانه.
3. رويکرد گستردة ساکنان غرب به معنا، مذهب و منجي‌گرايي.
4. ظهور مصاديق پيشگويي‌هاي پيشينيان دربارة عصر ظهور در عرصه‌هاي مختلف.
5. گفت‌وگو از پايان تاريخ در مطالعات اجتماعي- سياسي.
6. مشيت الهي و... .
عوامل ديگري را به اين مجموعه مي‌توان افزود. هر يک از اين عناوين به تدريج مورد بررسي قرار خواهد گرفت اما پيش از هر گفت‌وگو مي‌بايست از خود «گفت‌وگو از پايان» پرسش کرد و به اين سؤال جواب داد که چرا انسان اين‌گونه ازپايان پرسش مي‌کند، و منشأ اين سؤال کجاست؟
1. ظهور تمام‌قد بحران و بن‌بست
پرسش از سرانجام و پايان سير و سفر دراز انسان در عرصة زمين و گسترة تاريخ، متقدم، پرسابقه و ذاتي وجود بشر است. به همان سان که انسان از «مبدأ» مي‌پرسد از «مقصد و پايان» نيز پرسش مي‌کند.
اساطير و اديان هر کدام به نوعي پاسخگوي اين سؤال ناگزير بوده‌اند. اين عبارت ترجمة شاعرانه و زيبايي نزد مولوي دارد:
از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود
به کجا مي‌روم آخر ننمايي وطنم؟
اين پرسش و پاسخ ناظر بر دو وجه است. وجهي ناظر بر سرانجام غايي آمد و شد انسان در عرصة زمين است. رازي ناگشوده و سر به مُهر که به قول حکيم طوسي ـ فردوسي ـ دست‌يابي به پاسخ مناسب مشروط به گذر از نشئه دنيا و نيل به نشئه آخرت است.
همـه تـا در آز رفتـه فـراز
به کس وا نشد اين در راز باز
به رفتن مگر بهتر آيدت جاي
چو آرام‌گيري به ديگر سراي
اين پرسش ذاتي برخاسته از روح بي‌قرار آدمي است که هماره سر در پي کشف راز هستي دارد و همين جستجو و تمنا او را از ساير موجودات متمايز مي‌سازد و به عنوان جوينده و کاشف راز معرفي مي‌نمايد. تلاش و مجاهدة متفکران و بزرگان اهل معرفت هماره مصروف نيل به راز بزرگ هستي، پرسش از وجود و حقيقت هستي است.
اما در وجه دوم، اين پرسش متوجه سرانجام زندگي در عرصة خاک، فصل پاياني حيات و آخرين مرحله از زيستن در زمين (در دو وجه شخصي و عمومي) قبل از ورود به عالم آخرت است.
چنانکه اشاره شد «بينش اساطيري» به نحوي و «اديان، ملل و مذاهب آسماني» به نحوي و «نحله‌ها و فرق غيرديني» نيز به نحو ديگر سعي در پاسخگويي به اين پرسش‌ها داشته‌اند چنانکه هر يک «تصويري» از «آينده» را براي پيروان خود ترسيم نموده و ويژگي‌هاي آن را برشمرده‌اند.
امهات منابع فرهنگي و ديني شرقي ـ به ويژه اسلامي ـ ناظر بر پاسخ حقيقي به «پرسش انسان» است. پرسش از حقيقت هستي، راز هستي و بالاخره سرانجام آمدن و شدن، پاسخ دين به اين پرسش عاري و پيراسته از «خودباوري»، «نيست انگاري» و «رويکرد به دنيا» است.
اين پرسش متعلق به انساني است که «متذکر مرگ» است و در امان از آلودگي به زندگي‌اي مملو از غفلت و رفاه، او که رويي به قبرستان و نگاهي به مرگ دارد و در مجاهدتي بزرگ در پي جستن راهي براي رويارو شدن با مرگ، کشف راز و نيل به رستگاري است.
در عصري که بشر مبتلاي خودبنيادي است و خود را «فعّال ما يشاء» مي‌شناسد و مستغني از کلام آسماني، از اين پرسش خبري نيست و در مقابل گريز و غفلت از اين پرسش از سر و روي انسان مي‌بارد. همه آنچه پيرامون او را گرفته نيز به نحوي بر گسترة غفلت او از «مرگ» مي‌افزايد. به قول استاد سيد احمد فرديد، «زندگي مرگ‌آلودي که انسان در آن گورستان را فراموش مي‌کند1»، «اين زندگي منتهي به لذت‌پرستي، ارادة معطوف به قدرت به مرض و بيماري مي‌انجامد»2. در اين نوع از زندگي که تماميت «تاريخ غرب» را جلوه‌گر مي‌سازد، انسان در پي رفاه و غافل از مرگ است. سيري تمام در ظاهر و ظاهرپرستي و رفت‌وآمدي تمام در باطل.
اين جمله شگفت استاد فرديد، پرده از واقعيتي شگفت‌تر نيز بر مي‌دارد: در اين وضع و تاريخ، مستضعف نيز مي‌خواهد جاي زندگي مرفه و مرضناک بورژوازي را بگيرد. گوئيا گوي سبقت را همگان از هم مي‌ربايند.
در اين نحوه از «زندگي کثيف»، همة «نگراني» روح که حاصل دريدن پرده غفلت و پندار است، مبدل به «دغدغه و خلجان نفساني» مي‌شود. و همة همّ انسان مصروف دنيا و «عمل» بي‌فکر و ذکر براي تصرف و تملک دنيا.
هيهات که «شرق» و «انسان شرقي» در وقت غلبه، سيطره پررنگ «تاريخ غربي» در سايه و حاشيه فرو رفته است. انسان شرقي هم ديگر شناساي شرق نيست. در غفلت از حقيقت شرق و دينداري سر در پي رفاه و مدرنيته و دنيامداري گذراده است و به تبع روشنفکران و فراماسونرها و اولاد اسرائيل، دريافت‌ها و معارف ديني را با ادب و ادبيات غربي ترجمه مي‌کند؛ جملگي را سکولاريزه مي‌سازد، دنيوي مي‌کند، ترجمه‌اي دنيوي و صرفاً اين جهاني از دين و اقوال اولياي دين ارائه مي‌دهد تا با آسودگي خاطر سير در «فرهنگ و مدنيت» غربي کند.
در چنين وضعي انسان شرقي در غفلت تام، جملة مفاهيم ديني را از درون تهي و معادل نفساني و شيطاني غربي را بر آن حقايق اصيل پوشاند و دست آخر خود را به ظاهري بدون باطن دلخوش مي‌سازد.
به اقتضاي اين تاريخ و حسب غفلت از تفکر و تأمل دربارة امور کلي، انسان غربي مشغول و مبتلا به امور جزئي شد و تلاشي پيگير و لاينقطع را براي نيل به قدرت، بهشت زميني و آباداني دنيا آغاز کرد. تا آنجا که اين ميل نفساني در «مرکز توجه» او قرار گرفت و به تبع اين وضع، نزاع قدرت‌طلبانه براي تغيير عالم و تصرف در زمين در گرفت و شايد بتوان اين عصر را با عنوان «عصر جدال و رقابت ايدئولوژي‌ها»3 شناخت که در عصر مدرن در قالب کلکسيون و مجموعه‌اي از دستورالعمل‌هاي سياسي اجتماعي ـ بريده و منقطع از تفکر و دين ـ در انديشه و هواي تغيير جهان ارائه شدند. طي پنج قرن گذشته و پس از رنسانس در اروپا ـ و دويست سال اخير در شرق و سرزمين‌هاي اسلامي تمامي همّ انسان معطوف به انکار ساحت معنوي و عرشي عالم شده است. همه چيز در يک نسبيت انگاري (relitivism) وحشتناک فراموش شده است. هيچ چيز قابل اطمينان و يقيني جز اراده و اهواي نفساني انسان وجود ندارد4.
سوسياليسم، فاشيسم، ناسيوناليسم، ليبراليسم و سوسيال دموکراسي، جملگي به عنوان ايدئولوژي‌هاي مبتني بر تفسير اومانيستي و انسان مداري از عالم و آدم، بارزترين دستورالعمل‌هاي سياسي و اجتماعي قرون جديد را پيشنهاد و سال‌هاي متمادي بشر مفلوک را به خود مشغول کردند. جملة اين ايدئولوژي‌ها به قول «مارکس»‌ با هدف تغيير جهان پاي در ميدان گذاردند و ميدان پرکشمکش و پرغوغايي را ايجاد کردند5.
سلب حيثيت معنوي از هستي در تاريخ جديد غربي، انسان را از «تعهد ديني» آزاد ساخت ليکن سرگشتگي و حيراني را روزيِ او ساخت تا در اشتغال بي‌وقفه در «سياست، توسعه، مدرنيته و نزاع بي‌پايان قدرت‌طلبانه» همه هستي و سرمايه‌هاي وجود خود را از دست بدهد.
با مطالعه‌اي ساده در تاريخ ايدئولوژي مي‌توان دريافت که ارمغان جملة ايدئولوژي‌ها در چهار عبارت ساده: بازي سياسي، تلاش براي توسعه، شهوت مدرنيته و بالاخره نزاع بي‌پايان براي قدرت بيشتر خلاصه مي‌شود.
اين همه به معني اشتغال مداوم به «عمل»، بدون اتکا به «نظر» و نوعي عمل‌زدگي (پراگما‌تيسم) بي‌وقفه بود که طريق هرگونه آگاهي و معرفت از طريق تفکر و دين را براي انسان سد کرد.
شايد به همين جهت است که انسان علي‌رغم دست‌يابي به تکنيک و تکنولوژي، همه آرامش جان را از دست داده است. اين سخن ناظر بر تأييد و تأکيد بي‌عملي و «انفعال» نيست. عمل در تاريخ بحران‌زده غربي، ناظر بر هيچ حکمت، دين و حتي فلسفه به معني اصيل لفظ نيست. اين عمل، متکي به صورتي و سايه‌اي از تفکر فلسفي يعني ايدئولوژي (غاصب دين و حکمت) عين ظهور امارگي نفس است. ورنه از دوران کهن و در ميان متقدمين از ميان فلاسفه، «سياست مدينه» به عنوان «حکمت عملي» با تکيه بر حکمت نظري امر تدبير در امور ملکي و تنظيم مناسبات و معاملات مردم را عهده‌دار بوده است. در واقع همراهي و پيوستگي تمام ميان عمل و نظر به تمامي اعمال معني و سمت و سوي متعالي و حکيمانه مي‌بخشيد و مانع از ظهور و بروز آمادگي و در نتيجه اغتشاش و بحران مناسبات مي‌شد.
«ايدئولوژي» به عنوان نظام‌نامه و پشتوانة ضعيف، نفساني و سست عمل در تاريخ معاصر، متکي به خودبنيادي است. از اين رو، اين عمل‌، ره به دياري روشن و سرانجامي ميمون نمي‌پويد. به عبارتي اين عمل، عمل علي‌(ع)6 و انبياي عظام الهي نيست که مترادف با «طاعت» باشد. تکيه‌گاه عمل ـ اطاعت و بندگي ـ در حوزه معارف ديني ديانت و معرفت است و از همين منظر، تجلي بندگي در عمل فردي و جزئي، منجر به ظهور «عبوديت» و «ارادة معطوف به حق» مي‌شود.
حسب سنت لايتغير هستي7، عمل متکي به ايدئولوژي بريده از ديانت، عين انانيت و خودبنيادي است و بحران نتيجة قطعي و محتوم آن.8
حاصل محتوم ايدئولوژي به هر نحو و صرف‌نظر از عنوان و مبدع آن، «ارادة معطوف به قدرت»، امپرياليسم و استکبار ورزي است. خواه در هيتلر ظهور کند و يا موسوليني و يا کاپيتال دموکراسي امريکايي.
عوامل مؤثر در تحولات اجتماعي غرب و شروع تاريخ جديد:
• جنگ‌هاي صليبي
• فتح اندلس
• کشف قاره امريکا
1517 ـ 1492
نتيجه:
•احياء‌ منابع کهن فلسفي يونان
• مشاهده تجربه پيشرفت مسلمين
• شکل‌گيري بوژروازي
• ايجاد انگيزه براي تغيير
نتيجه:
• جنبش عقلي رنسانس 1700ـ1400
• جنبش امانيسم 1517ـ1469
• پروتستانتيزم 1564ـ1517
• روشنگري 1900ـ1700
• انقلاب فرانسه 1815ـ1788
نتيجه:
• تولد نظام معرفتي جديد
• بسط فرهنگ غربي و ليبراليسم
• شکل‌گيري امريکا
• شروع استعمارگري
• غلبه متدولوژي و علوم جديد
• شکل‌گيري تمدن غربي
بي‌گمان بحران حاصل و محصول «تزاحم و بن‌بست»‌است و درهم ريختگي، آشوب و انفعال محصول طبيعي و ناگزير آن. خروج از اعتدال و مشي در طريق افراط و تفريط و تبديل شدن «خودکامگي و خودبنيادي» به مشي عمومي مردم در خود و با خود تزاحم، بن‌بست و بحران را خواهد داشت.
اگرچه در هر دوره‌اي حسب شرايط مختلف نحوي بحران و تزاحم گريبان ابناي بشر را گرفته ليکن انباشت بحران و چندوجهي بودن آن در يک مقطع ويژة زماني ما را متذکر ظهور تمام قد بحران و بن‌بست ساخته است.
تا پيش از اين گرچه خودکامگي و خودبنيادي انسان بريده از وحي و غافل از غيب عالم و عالم غيبي را با «مسايلي» رو به رو مي‌ساخت اما شيفتگي در برابر دستاوردهاي علوم جديد و تکنولوژي باعث بود تا حل مسئله را از همان دستاوردها بخواهد، ليکن در شرايطي که ما از آن گفت‌وگو مي‌کنيم حل کنندة مسئله نيز خود درگير با بحران شده، به گونه‌اي که تصور مي‌شود به تمامي انسان به برده و عبد بي‌چون مخلوق دست خود تبديل شده است. اما صورت‌هاي مختلف اين بحران را در وجوه نظري، فرهنگي و تمدني مي‌توان ملاحظه کرد. و شايد بتوان گفت فراگيري، ژرفا و چندوجهي بودن بحران مستولي و جاري در عصر حاضر نشانه‌هاي بارز، «تاريخ در بحران» يا «بحران در تاريخ غربي» دانست.
بحران ايدئولوژيک
در بررسي و مطالعه صورت‌هاي مختلف بحران که حيات فرهنگي و مادي انسان را در خود گرفته، گفت‌وگو از «بحران يا بن‌بست ايدئولوژي» را مقدم داشته‌ام. چه، بحران در صورت‌هاي مادي حيات و تباهي مدنيت مرهون بحران در عرصة حاکميت است.
از اين نکته نمي‌توان غفلت ورزيد که به دليل نسبت و ارتباط طولي سه ساحت «تفکر، فرهنگ و تمدن»، بحران در عرصة فرهنگي، بحران در عرصة تمدن را در پي دارد به همان سان که اقوام، قبل از آنکه از حيث فرهنگي مبتلاي بحران و گسست شوند، در ساحت و عرصة تفکر و نظام نظري دچار بحران مي‌شوند.
اين ارتباط و نسبت در انجام اصلاحات و احياگري و انقلاب نيز وجود دارد. اصلاحات و احيا، قبل از آنکه از عرصة تمدن و مناسبات و معاملات مادي آغاز شود، در گرو اصلاحات فرهنگي و احياگري در اين ساحت است ورنه انجام هر عملي و ارائه هر نسخه‌اي بر حجم اختلاط، اغتشاش و بالاخره گسترة بحران مي‌افزايد. اقوامي که کپيه‌برداري از صورت‌هاي تاريخي گذشته را شرط کافي براي تجديد حيات مي‌شناسند همواره در طريق بحران و ازدحام و تزاحم گام مي‌زنند.
در بدو تاريخ جديد غربي، قرون 15 و 16م. خلع يد از دين و گسترش سکولاريزم، موجب بود تا بشر با مشي در طريق خود بنيادي، دريافت‌هاي حاصله از عقل کمي در تجربه‌گرايي را بي‌دخالت حجت آسماني و وحياني، براي دستيابي به کمال، امنيت، عدالت و بهره‌مندي کافي بشناسد. از اين رو به همين دريافت‌ها نيز براي تنظيم «مناسبات اجتماعي، سياسي» ـ به عبارت ديگر سياست مدينه ـ بسنده کردند. از همين جا، قراردادهاي اجتماعي و ميثاق‌نامه‌ها، منبع و مشرب اوليه تنظيم و تدوين مناسبات شدند به تبع اين وضع و پس از آن، گونه‌هاي مختلف «ايدئولوژي» عهده‌دار سياست مدينه و تنظيم مناسبات سياسي و اجتماعي شدند و هريک براي چندي با پيشنهاد پروژه‌اي جماعت انساني را به اميد دستيابي به گونه‌اي از برخورداري،عدالت و امنيت به دنبال خود کشيدند.
در حقيقت، انسان غربي به تبع روشنفکران و برخي فيلسوفان، «خير» را از مجراي مجموعه‌اي از ايدئولوژي‌ها جستجو کرد در حالي که آنچه از آن به عنوان «خير» ياد مي‌کرد، جز پندار نبود. چه، حسب سنت لايتغير هستي، جملة توانايي جسمي و تراوشات ذهني انسان، به علت نقصان و اسارت در ضعف حدود خاص ناتوان از درک همه ساحات وجود و کشف وجوه آشکار و نهان هستي بود و امکان بالقوه برآوردن عموم نيازهاي مادي و فرهنگي انسان را نداشت.
اگر چه برخي پژوهشگران به دليل توجه به بنيادهاي فلسفي، ايدئولوژي را تنها به مثابة زيرساخت نظام‌هاي سياسي، اجتماعي مبتني بر رويکرد نازيسم، فاشيسم و کمونيسم مي‌شناسند و ليبراليسم را از جغرافياي ايدئولوژي‌هاي نامبرده که نوعي «نظام ارزشي و نگاه فلسفي» با خود و در خود دارند منفک مي‌شناسند ليکن بايد توجه داشت که در دوران جديد ـ تاريخ غربي ـ با سپري شدن قرون وسطي و شروع «رنسانس» در نيمه قرن پانزدهم ميلادي، غرب، قدم در ميداني گذارد که هيچ‌گاه مستغني از ايدئولوژي به مثابة «نظام خودبنياد بشري براي تنظيم مناسبات سياسي اجتماعي، نگاه به آينده و اصلاح روابط مبتني بر قوانين خود ساخته بشري» نبوده است چنانکه واسپس «نهضت اصلاح ديني» ـ پروتستانتيزم ـ در نيمه اول قرن شانزدهم ميلادي، زمينة شکل‌گيري جريان «روشنگري قرن 18 م.» با هدف تغيير شيوة انديشيدن فراهم آمد. بشر غربي با گذار از منازل رنسانس، امانيسم و پروتستانيزم به عصر روشنگري رسيده بود. عصري که انديشه تحليلي، انتقادي را به جاي انديشه اسطوره‌اي [و ديني] گذارد.8
جملة مدافعان و منتقدان روشنگري، بر اين اصل پاي مي‌فشارند که شالودة روشنگري قرن 18م. بينش اين جهاني است و اساساً روشنگري ايدئولوژي اين جهاني است.9
روشنگري، به مدد نقد و جدل و ترديد در تعيينات ديني، خود را از دست اصول ثابت ديني خلاص کرد تا جهان مطلوب و مفروض خود را به مدد عقل و خرد خودبنياد بر ويرانه‌هاي معبد و کليسا بسازد.10
اين بنا بر شالودة جدل و مجادلة نفس آدمي استوار بود و از اين رو در خود و با خود فلسفة «تجربه و تغيير دائمي» را داشت.
«آنتوني آر بلاستر»، نويسنده کتاب ظهور و سقوط ليبراليسم غرب در مقدمه‌اي که براي بررسي مباني فلسفي ليبراليسم آورده مي‌نويسد:
در بيشتر متون فلسفي، فلاسفة قرن هفدهم و هجدهم به دو گروه «عقل‌گر»ا و «تجربه‌گرا» تقسيم شده‌اند. بر اين منوال دکارت، اسپينوزا و لايپ‌نينس عقل‌گرا لقب گرفته‌اند، وبيکن، هابز، لاک و بعدها هيوم، بنيانگذاران و حافظان سنت تجربه‌اي عمدتاً انگليسي قلمداد شده‌اند. در دنياي انگلوساکسون تا به امروز حرمت تجربه‌گرايان محفوظ مانده و آثارشان مطالعه مي‌شود.11
مباني آکادميک تجربه‌گرايي، خود بخشي از تاريخ ليبراليسم است. تفاوت‌هاي ميان اين دو گرايش نيز به نوبة خود براي ليبراليسم واجد اهميت است. گرچه براي منظور کنوني، فصل مشترک اين دو سنت بيش از تفاوت‌هاي آنها اهميت دارد: اين فصل مشترک، تأکيد بر تجربة فردي به عنوان مبناي علم و يقين است [خود بنيادي] در نظر گرفتن تجربة حسي فرد به مثابة مبناي معرفت [استغناي از وحي]، هستة تجربه‌گرايي لاک را تشکيل مي‌دهد. دکارت نيز از خرد آغاز کرد.
جانشيني انسان به جاي حق، تبديل دين به قانون، تصرف جايگاه ارزش‌هاي خدايي توسط اصالت سود و ترقي و بالاخره تبديل مذهب به اخلاق هدونيسم12 (لذت‌جويي، لذت‌گرايي)، چهار رکن فرهنگي و پس از آن تمدني عصري را تشکيل دادند که از آن با عنوان «عصر جديد» يا «تاريخ جديد غرب» ياد مي‌کنيم، تاريخي که اينک به تمامي در بحران گرفتار آمده است.

 اسماعيل شفيعي سروستاني
________________________________
1و2. قرديد، احمد، ديدار فرهي و فتوحات آخرالزمان ، چاپ و نشر منظر، صص 271 ـ 270.
3. شايان ذکر است که به دنبال ترجمة ناقص واژة «ايدئولوژي» در سال‌هاي اخيرنوعي اغتشاش در فهم بسيار معاني و مفاهيم فلسفي و ديني را سبب بوده است.
براي اولين بار واژة «ايدئولوژي» توسط يک پوزيتويست فرانسوي به نام «دوستوت دوتراسي» به سال 1796 ميلادي ابداع گرديد. و مراد از اين واژه «علم بررسي تجربي افکار و انديشه‌ها با روش‌هاي تجربه‌گرايي (امپريسم) بود.» تجربه‌گرايي بر اين ايده مبتني است که اطلاعات و داده‌هاي حسي به مبناي «شناخت» و معرفت به شمار مي‌روند. کارل مارکس در سال 1846م. در کتاب ايدئولوژي آلماني اين واژه را مترادف «باورهاي کاذب و باطل که حقيقت امور را از فهم آدمي پنهان مي‌کنند به کار گرفت.
جامعه‌شناسان سياسي معاصر، ايدئولوژي را مترادف نظام منسجمي از آرا و افکار که مشمول گسترة هستي شناختي، اخلاقي و سياسي معاصر، ايدئولوژي را محصول عصر تجدد مي‌دانند چنانکه «بشلر، ژان» در کتاب ايدئولوژي چيست [ترجمه علي اسدي، شرکت سهامي انتشار، ص5] ايدئولوژي را اساساً محصول عصر تجدد و فراگرد دنيوي شدن فرهنگ تعريف مي‌کند.
امروزه در ايران، در ادبيات سياسي، ايدئولوژي را حمل بر «تفکر ديني» مي‌کنند.
4. همان ـ ص470.
5. زرشناس،شهريار،فلسفه، سياست و ايدئولوژي.
6. من نمي‌گويم ايدئولوژي غلط است، در غرب ايدئولوژي با تمام شدن «جهان‌بيني» شروع مي‌شود و ايدئولوژي در عمل است اما عملي که نمي‌توان گفت عمل علي‌ابي‌طالب است. يعني بگوييم ايدئولوژي علي؛ ديدار فرهي و فتوحات آخرالزمان.
7. سير عزلت و غيبت دين از صحنه مناسبات اجتماعي و سياسي غربي از سال‌هاي اولية قرن پانزدهم ميلادي با پشت سر نهادن نقاط عطف مهمي چون: رنسانس، امانيسم، نهضت اصلاح ديني و انقلاب فرانسه شروع و ساحات مختلف حيات فرهنگي و مادي را در نورديد و در قرن هجدهم با غلبة «روشنگري» به تمامي آشکار گرديد.
در سال 1794 م. به طور رسمي کنوانسيون ملي فرانسه به دنبال انقلاب 1785م. دخالت کليسا را در امور سياسي ممنوع ساخت و در سال 1905م. به دنبال آن قانون، دخالت کليسا به حداقل رسيد و نظام سکولار بر عموم نهادهاي اجتماعي سايه افکند.
8. کاسيرز، ارنست، فلسفة روشنگري، ترجمه يدالله موقن، ص27.
9. همان ـ ص29.
10. همان ـ ص19.
11. آنتوني آربلاستر، ظهور و سقوط ليبراليسم غرب، نشر مرکز، ص190.
12. هدونيسم ـ hedonism لذت‌گرايي. مذهب اصالت لذت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page