ای برادر چه می ‌کنی با خود

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

ای برادر چه می ‌کنی با خود
چند روزیست سرد و خاموشی
سر به زانو گرفته ‌ای چندی
لبِ خود می گزی نمی ‌جوشی

یک طرف حال و روزِ غمگینت
یک طرف ناله ‌هایِ مادرمان
مانده ‌ام با حسین در این بِین
که چه خاکی کنیم بر سرمان
 
درد و دل کن دوباره و دریاب
خواهری را که جان به لب کردی
بَس که در بینِ خواب لرزیدی
بَس که در بینِ خواب تب کردی

مشت خود می فشاری و در اشک
چهره‌ای نا امید می بینم
چه شده در میانِ گیسویت
چند تاری سپید می بینم

دست بردار از دلم خواهر
که پُر از شعله و شراره شده
بعد داغی که آتشم زده است
دل نمانده که پاره پاره شده

روضه‌ ام روضه‌ هایِ یک کوچه است
کوچه ‌ای سرد و کوچه ‌ای تاریک
کوچه ‌ای سنگی و غبار آلود
کوچه ‌ای تنگ و کوچه‌ ای باریک

بارها گفته ام خدا نکند
راهِ یاسی به لاله چین بخورد
بارها گفته ام خدا نکند
که در آنجا کسی زمین بخورد
 
ولی ای وای بر سرم آمد
کوچه خالی زِ رفت و آمد شد
چادرِ مادرم به دستم بود
که در آن کوچه راهِ ما سد شد

بِینِ دیوارهایِ بی احساس
ازدحامِ حرامیان دیدم
پنجه‌ ها مُشت و دست ها سنگین
پنجه‌ ای را در آسمان دیدم

قد کشیدم به رویِ پا اما
حیف دستش گذشت و از سرِ من
آسمان تار شد که می‌ نالید
بِینِ گرد و غبار مادر من

چادرش را به سر کشید و به درد
تکیه بر شانه ‌ام به سختی داد
خواست مادر که خیزد از جایش
ولی این بار هم زمین اُفتاد

دست بر خاک می‌کشید آرام
با دو چشمانِ تار چاره نداشت
چادرش را تکاندم و دیدم
گوش خونین و گوشواره نداشت

ناله ام بین خنده‌ها گُم شد
جگرم در عزایِ چشمش بود
ردِ خونی به رویِ دیوار و
جایِ دستی به جای چشمش بود

شاعر : حسن لطفی