متن ادبی ((یک پنجره))

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

مسجدالنبی بود؛ یک مسجد، دو خانه. در یکی، آفتابِ رسالت و آن‏سو: مهتابِ ولایت و بانوی عصمت؛ که هر روز، پنجره می‏گشودند و در سایه آفتاب، خوشدل بودند.

«مایه خوشدلی، آنجاست که دلدار آنجاست...».

و سالیان می‏گذشت. آفتاب، در سفر بود و مهتاب، در محراب، ایستاده بر نماز؛ که آوای شور و سُرور در محله «بنی‏هاشم» پیچید و سفیر نینوا از راه رسید.

چون پیامبر از سفر بازگشت، قاصدک وحی، بر او نازل گردید و سرنوشت «زینب» را تا فرجام بر وی نمود. رسول اکرم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، نوزاد را در آغوش کشید: «فاطمه جان! نام او را زینب می‏گذارم».

آن‏گاه ـ دیگر بار ـ بر چهره زینب نگریست و آرام گریست! پیامبر دلش در هوای زینب خویش می‏تپید؛ هرچند بیشتر به آینده می‏اندیشید و زینتِ علی علیه‏السلام را ـ با تمام اندوه و ماتمش ـ در آیینه زمان می‏دید

مهدی خلیلیان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page