متن ادبی((پرواز دل، آغاز دیدن))

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

«کَشَجَرَةٍ طَیِّبَهٍ اَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ...»
«درخت پاکی که ریشه آن در زمین و شاخه‏هایش در آسمان است...».
عشق، از نهان‏خانه دل، پای بیرون می‏نهد و از محاسبات و فرضیات خاکی و زمینی عقل، پاپس می‏کشد. از بامِ شدن‏ها و ناشدن‏ها اوج می‏گیرد و فارغ‏بال، در آسمان معنا سیر می‏کند؛ آنک تویی که از عرش، بر فرش می‏تابی.
عشق در این عروج روحانی، دیدگانی را مفتون قدرت سیر و صعودش می‏کند که تا حال، با اشاره انگشت به ماه، نوک انگشت را می‏دیدند؛ نه خود ماه را زینب! تو چکاوک آشیان گزیده عرشی، نام تو را رسول، از آسمان آورده است. نامت، محفوظ در لوح آسمان‏هاست. منادی عرش، نام «زینب» را زمزمه می‏کند.
تو را با عقل و عشقم دوست دارم
ای فرشته لحظه‏های تنهایی حسین علیه‏السلام ! می‏خواهم از تو بنگارم. تو را ندیده‏ام؛ ولی انگار می‏بینم. صدایت را نشنیده‏ام؛ انگار می‏شنوم!
من، صدای دلکش خطابه زینب را از جایی می‏شنوم که پای مفلوجِ معادلات تهی از قدرت عشق، کوتاه است و از پیمانه خلوت‏نشینان بی‏هنرِ لایعقل، در آنجا خبری نیست؛ چراکه آن عقلِ معادله‏ای، برای اثبات ادله خویش نیز در بند آزمون و خطاست و آن عشقِ تُهی لایعقل، مثال فردی کور است؛ گاه پس می‏رود و گاه پیش؛ نه می‏رسد، نه می‏رسانَد!
بر آستان جانان... مویی سپید کن
مپندارید این دختر حوری‏وش آسمانی مقام، در لابه‏لای چرخ دنده‏های زنگاربسته عقل منهای عشق، که گره‏خورده و بی‏تحرک، در متن صفحات قطور تاریخ خفه مانده‏اند، یافت می‏شود، یا در جام رندان مست، که با زلف پریشان در کوچه‏های عشق منهای عقل لاف می‏زنند و سر و موی می‏کنند، رُخ می‏نماید!
از زینب، تاریخ تولدی و تاریخ شهادتی دانستن، در این یکی، غزلی از گل و در آن یکی، جامه مشکین کردن و هِق هِق زدن چه‏کار آسانی است و چه شناختِ بی‏رنجی!
رها کنید زینب را با این ساده‏انگاری‏ها!
این دختر، از تبار علی علیه‏السلام است؛ یا در شناختش زحمتی بِکِش، سر و مویی سپید کن که سر و موی کَنْدَن هنر نیست؛ یا رحمتی کن و از مرکب معرفتش فرود آ و راه خویش گیر!
اینک تو می‏آیی...
ای بانوی زلال‏تر از آب روان! تو می‏آیی و غنچه‏های باغچه، آمدنت را در گوش هم نجوا می‏کنند.
ای کوه تنها مانده در میان نیزه‏های شکسته!
جز تو چه کسی با کمر خمیده به داغی و فراقی، فریاد «ما رَأَیتُ اِلاَّ جَمیلا...» سر می‏دهد؟!
تو پناه آهوان گم‏گشته خرابه‏های شامی.
تو همان پروانه پر و بال سوخته بر بالین شمع مقتلی.
تو اینک می‏آیی و دل‏ها، خرسندند از آمدنت.
درّ غلتان وجودت را فرشتگان، در حریرِ قنداقه‏ای از جنس بال‏های آسمانی‏شان می‏پیچند.
عطر روح‏افزای وجود مقدست، از پس ستیغ کوه‏های تاریخ، در دشتِ کنون از هنوز تا همیشه به مشام می‏رسد.
یا زینب کبرا! ما اهالی شهر چهارده ستاره‏ایم.
«رواق مَنظر چشمِ من آشیانه توست   ***    کرم نما و فرود آ، که خانه خانه توست»
منسیه علیمرادی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page