جنگ جمل، همچنان ادامه داشت. سپاه حق، بر سپاه ضلالت، حمله میکردند و آنان، دفاع مینمودند. این حمله و دفاع، کم کم، ملال می آورد.
حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام فرمود: تا آن شتری که هودج آن زن و علم سپاه بصره را بر پشت دارد، بر سر پا ایستاده باشد، این جنگ، پایان پذیر نیست.
آنگاه، امیرمؤمنان امام علی علیه السلام، متوجه فرزند برومندش، محمد حنفیه شده، فرمود: محمد! شمشیر خود را از غلاف برکش و دندان هایت را به هم بفشار. به نام خدا، حمله آغاز کن و تا وقتی که شتر آن زن را از پا نیانداخته ای، باز مگرد!
محمد بن حنفیه هم اطاعت کرده، خود را به ابزار جنگ آراست و به عزم حمله، پای به میدان نهاد.
کمان داران بصره، وقتی محمد حنفیه را از دور دیدند، پیکان تیرها را به سینه کمان گذاشتند. آنگاه تیرها، از چپ و راست، به سمت محمد حنفیه، پر میکشید.
این، رگبار بهاری بود که قضا را تیره ساخته بود و با این وضع، محمد حنفیه پیش میرفت. ولی او احساس کرد که این پیشروی بیهوده است و در چنین هنگامه ای، صف شکافی و لشکر شکنی، کار هیچ کس نیست.
آنگاه، محمد حنفیه، از رزمگاه برگشت و عقب نشینی نمود و به خدمت پدر بزرگوارش، امیرمؤمنان امام علی علیه السلام رسید و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! این صحنه میدان نیست، این، عرصه قیامت است! اجازه بدهید این تیرباران اندکی آرام بگیرد.
امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام با خشونت، دست بر سینه محمد حنفیه زد، او را عقب رانده و به او فرمود: تو، این سستی و اهمال را، از مادرت به ارث برده ای، و گرنه، پدران تو، هرگز از رگبار تیر، نمیترسیدند.
امیرمؤمنان امام علی علیه السلام میخواست، شخصا این کار را به پایان برساند، که امام حسن مجتبی علیه السلام، پیش آمده و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! من به جهت انجام این کار، به میدان میروم.
امیرالمؤمنین امام علی مرتضی علیه السلام، علاوه بر اینکه عقیده داشت که درباره حسن و حسین (علیهما السلام) باید احتیاط کرد - زیرا که نسل پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)، در گروی وجود این دو فرزند عزیز است - اساسا امام حسن علیه السلام را عاشقانه دوست میداشت، لذا سؤال کرد: ابامحمد! آیا تو می روی؟!
امام حسن علیه السلام عرض کرد: آری، من میروم.
امیرالمؤمنین علیه السلام، اندکی فکر کرد و سپس فرمود:
«سر علی اسم الله»
یعنی: «برو، به نام خدا»!
سپس، امام حسن مجتبی علیه السلام، رهسپار میدان جنگ شده و به حمله پرداخت.
البته، قبایل بصره، همچنان پایدار و پا فشار مانده بودند. باران تیر به شدت می بارید، ولی امام مجتبی علیه السلام، خیال بازگشت نداشت.
از آن طرف، «ضبی ها» و «ازدی ها» هم نمیخواستند، که هودج را بر زمین بزنند.
امام حسن مجتبی علیه السلام، پیوسته به پیش میرفت و صفوف آنان را میشکست.
امیرالمؤمنین علیه السلام از دور، فرزندش، امام حسن علیه السلام، را میدید که همچون غریقی، در میان دریای بیکران، گاهی پدیدار و گاهی ناپدید میشود.
سرانجام،امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام دید که پرچم بصری ها سرنگون شد و سپاه عظیم بصره، از هم پاشیده و پریشان گردید و آنها، راه گریز را اختیار نمودند.
محمد بن حنفیه، که در کنار پدرش ایستاده بود، این صحنه دیدنی را تماشا میکرد. وقتی که علم بصری ها سرنگون شد، حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام، چشم به محمد بن حنفیه دوخت.
این نگاه، به محمد حنفیه، میگفت: ای پسر! آیا برادرت حسن (علیه السلام) را نمیبینی که یک تنه، چه میکند؟ آیا دیدی که عاقبت، شمشیر او، علم نفاق را از پای درآورد؟
محمد حنفیه، در آتش شرم میسوخت و یارای سخن گفتن نداشت.
اما، امیرمؤمنان علیه السلام، به محمد حنفیه فرمود: نه، خجالت مکش، محمد! تو خودت را با حسن (علیه السلام) قیاس مکن؛ زیرا که او، فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است و تو، فرزند من هستی و آنچه از دست او بر می آید، از دست تو برآمدنی نیست[1].
منبع :
[1] بحارالأنوار، ج 43، ص 345، مناقب، ابنشهرآشوب، ج 4، ص 21؛ طبق نقل آفتاب مهربانی، صص 25 - 27.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا