زبان حال یک زائر بقیع

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

می‌نویسم کمی از لحنِ گرفتارِ بقیع
کمی از حالِ خودم، ساحتِ خونبارِ بقیع

زائری خسته و سَرگشته و بیمارِ بقیع
می‌گذارد سَرِ خود را، سَرِ دیوارِ بقیع

لَعنتُ اللّه به اولادِ ابوسفیان‌ها
شِمرها، حرمله‌ها، در همه‌ی دوران‌ها

خواست آرام بگیرد دلِ بارانیِ او
رنگِ اِحرام بگیرد دلِ بارانیِ او

زِ لبش کام بگیرد دلِ بارانیِ او
ختمِ انعام بگیرد دلِ بارانیِ او

چوبِ نامرد رسید و به سَرَش خورد ولی...
دست کوتاه نکرد از کَرَمِ خوانِ علی

باز هم رو به بقیع، گریه‌کنان... بی‌تابی
دست بَر سینه، دو تا چَشم ، پُر از بی‌خوابی

نه حَرَم، گنبد و گلدسته، نه حوضِ آبی
قبرِ اولادِ علی بود و شبی مهتابی

اشک میریخت، به لب ذِکرِ ”حسن جانی” داشت
خاطراتی زِ سَفَرهای خراسانی داشت

ناگهان مرغِ دلش راهیِ مشهد شد و بعد...
از دَرِ "شیخِ طبرسی"ِ حَرَم رَد شد و بعد...

سخت، مشغولِ «أَأَدْخُلْ به محمد؟» شد و بعد...
اشک، بینِ حَرَم و چَشمِ تَرَش سَد شد و بعد...

السّلام حضرتِ سلطان، به فدایت پدرم
سال‌ها در پِیِ این بارگهت دَر به دَرَم

اشک می‌ریخت، کمی دردِ دلش وا می‌کرد
وسطِ گریه‌ی خود، طرح معما می‌کرد

زیرِ لب "آمدم ای شاه" که نجوا می‌کرد...
دلش آرام شد و خوب تماشا می‌کرد

چه حریمی و عجب صحن و سرایی آقا
تو مُلَقّب به غَریبُ الغُرَبایی آقا...؟

نوبتِ جامعه شد، لحظه‌ی دیدار رسید
وقتِ دل دادنِ بَر حضرتِ دلدار رسید

راه را باز کن ای گُل، به دَرَت خار رسید
باز هم زائرِ آلوده‌ی هر بار رسید...

بینِ این جامعه‌ی گرم، دلش پَرپَر شد
بُرد نامِ حسن و... باز دو چشمش تَر شد

داشت اطرافِ حَرَم، مرثیه خوانی می‌کرد
اشک‌ها از دلِ او خانه تکانی می‌کرد

وسطِ گریه کمی یادِ جوانی می‌کرد
پیشِ اربابِ خودش چربْ زبانی می‌کرد

دست دَر پنجره انداخت، که آرام شود
مثلِ یک مرغِ نشسته به سَرِ بام شود...

آه... از خواب پرید و جگرش تیر کشید
چند تا صورتِ قبری که به تصویر کشید...

فکر او دستِ قضا بود، به تقدیر کشید
خواب هایش همه انگار به تعبیر کشید

زیرِ لب گفت: «حسن جان به خداوند قسم،
می‌شوی صاحب یک گنبدِ زیبا و حَرَم