چشم که میگشایم، هر صبحِ زود تو را میبینم که چون همیشه، خسته و عاشق، سفره ای گسترده ای با استکانهای تمیز و نان داغ، کنار سماوری که همیشه میجوشد.
مهربان، نگاهم میکنی و بعد، ساعت دیواری را نشانم میدهی؛ یعنی: مثل همیشه دیرت شده است و باز زمزمه میکنی: تک تک ساعت چه گوید هوشیار!...
نگاهت که میکنم، مثل همه این سالها و مثل همه بامدادان عمرم، آرامشی غریب، مرا به تمامی، در خویش میگنجاند.
نگاهم که میکنی، مثل همه این سالها و مثل همه شبهای عمرم، صدای لالایی آشنا، مرا به سرزمین خواب های خوش میفرستد؛ به سرزمین تمام قصّه هایی که تو برایم گفته ای، آن گاه که سرم را به زانو میگرفتی و میگفتی: «بخواب کودکم، که پادشاه پریان، در قصر طلایی اش، به انتظار توست» و باورِ من به تو، مرا هر شب به قصر طلایی پادشاهان میبُرد.
همه رؤیاهای من، پرداخته دست مقدّس تو بود، مادر! و همه آرزوهایم؛ آرزوهایی که بنیان فردای مرا میگذاشتند؛ بنیان همیشه زندگی مرا.
هان مقدّس زیبا! همان گهواره قدیمی که دست تو می جنباندش، سالهاست که تمامِ حسرتِ مرا برانگیخته است.
روزگار، روزگارِ بی رحمی است و امنیّت آغوشِ تو را هرگز در جای دیگری نیافته ام. عشقِ تو، چنان حریمِ آسایشِ آرامی را برای من ساخته بود، که جز در سایه سارِ محبت تو، در هیچ جای دنیا نمیتوان یافت.
پس آیا کدام اسطوره عشق میتواند بگوید که از تو عاشقتر است و جز این نیست که اینک جزءِ عظیمِ رسالتِ قلم من، تقدیس توست مادر!
سپاس حقیر و ناتوانِ مرا بپذیر که جز این، کار بزرگتری برای قدردانی نمیتوانم.
تنها بدان که شکوهِ تو را دانسته ام، ای ملکه و بزرگ محبّت، ای عشق و ای عصاره هر چه ایثار! بزرگترین فداکاران زمین، تنها قسمتی از وجود تو را آموخته اند، مادر!
مگر جز این است که بزرگترین ها، روزی حقیر و کوچک، در دامنِ تو غنوده اند و از مکتبِ تو آموخته اند، آنچه را که بزرگشان کرده است.
اینک، نام تو را چون مقدّس ترین کلمات، درشت و کشیده مینگارم و چون زیباترین اسامی، در مرکزِ تالارِ دوست داشتنی های زندگی ام حک میکنم.
بهشت، ارزانی تو باد، مادر! آری! آنچه که زیرِ پای تو گسترده شده است، شاید تنها شایسته تو باشد و بس!
مهدی میچانی فراهانی
متن ادبی «بهشت ارزانی تو باد مادر»
- بازدید: 5167