متن ادبی «بهشت ارزانی تو باد مادر»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

چشم که می‏گشایم، هر صبحِ زود تو را می‏بینم که چون همیشه، خسته و عاشق، سفره ‏ای گسترده ‏ای با استکان‏های تمیز و نان داغ، کنار سماوری که همیشه می‏جوشد.
مهربان، نگاهم می‏کنی و بعد، ساعت دیواری را نشانم می‏دهی؛ یعنی: مثل همیشه دیرت شده است و باز زمزمه می‏کنی: تک تک ساعت چه گوید هوشیار!...
نگاهت که می‏کنم، مثل همه این سال‏ها و مثل همه بامدادان عمرم، آرامشی غریب، مرا به تمامی، در خویش می‏گنجاند.
نگاهم که می‏کنی، مثل همه این سال‏ها و مثل همه شب‏های عمرم، صدای لالایی آشنا، مرا به سرزمین خواب‏ های خوش می‏فرستد؛ به سرزمین تمام قصّه ‏هایی که تو برایم گفته ‏ای، آن گاه که سرم را به زانو می‏گرفتی و می‏گفتی: «بخواب کودکم، که پادشاه پریان، در قصر طلایی ‏اش، به انتظار توست» و باورِ من به تو، مرا هر شب به قصر طلایی پادشاهان می‏بُرد.
همه رؤیاهای من، پرداخته دست مقدّس تو بود، مادر! و همه آرزوهایم؛ آرزوهایی که بنیان فردای مرا می‏گذاشتند؛ بنیان همیشه زندگی مرا.
هان مقدّس زیبا! همان گهواره قدیمی که دست تو می ‏جنباندش، سال‏هاست که تمامِ حسرتِ مرا برانگیخته است.
روزگار، روزگارِ بی ‏رحمی است و امنیّت آغوشِ تو را هرگز در جای دیگری نیافته ‏ام. عشقِ تو، چنان حریمِ آسایشِ آرامی را برای من ساخته بود، که جز در سایه سارِ محبت تو، در هیچ جای دنیا نمی‏توان یافت.
پس آیا کدام اسطوره عشق می‏تواند بگوید که از تو عاشق‏تر است و جز این نیست که اینک جزءِ عظیمِ رسالتِ قلم من، تقدیس توست مادر!
سپاس حقیر و ناتوانِ مرا بپذیر که جز این، کار بزرگ‏تری برای قدردانی نمی‏توانم.
تنها بدان که شکوهِ تو را دانسته ‏ام، ای ملکه و بزرگ محبّت، ای عشق و ای عصاره هر چه ایثار! بزرگترین فداکاران زمین، تنها قسمتی از وجود تو را آموخته ‏اند، مادر!
مگر جز این است که بزرگ‏ترین‏ ها، روزی حقیر و کوچک، در دامنِ تو غنوده ‏اند و از مکتبِ تو آموخته ‏اند، آن‏چه را که بزرگشان کرده است.
اینک، نام تو را چون مقدّس‏ ترین کلمات، درشت و کشیده می‏نگارم و چون زیباترین اسامی، در مرکزِ تالارِ دوست داشتنی‏ های زندگی‏ ام حک می‏کنم.
بهشت، ارزانی تو باد، مادر! آری! آن‏چه که زیرِ پای تو گسترده شده است، شاید تنها شایسته تو باشد و بس!
مهدی میچانی فراهانی