آغوش تو همیشه من بود.
اکنون که از آغوشت سر رفته ام و زمان ها، کودکی ام را دزدیده اند، مادر همین نزدیکی است تابش گهواره ام. اگر بخواهی، باز به آغوشت باز میگردم.
مادر! خاطره لطیف دستانت، یادگار همیشه جاری در احساس من است و نقش تو درقالب خاطره ام هماره جاودان.
هنوز گوشهایم بوی لالایی تو را میدهند و چشمهایم هنگام شب، سراغ قصه های تو را میگیرند.
مادر! از همان آغاز که بوسیدمت و از همان آغاز که چشمانت را شناختم، دانستم در باغ بهشت ایستاده ای که تمامت بوی بهشت میداد.
صبر در تو خلاصه میشود که مادر صبری.
زنی که سمبل زایش است، افتخار از نام تو دارد.
مادر! وقتی که گنجشکها دزدانه از دیوار خانه بالا میروند که بر بلندجای، آمدن بهار را فریاد کنند، وقتی اجاق گرم تابستانی شعله می افروزد و وقتی درختان از ترس زمستان روی زرد میکنند، در دالان زمان هر کجا که باشم تو همیشه ام خواهی بود.
گوشه ای که تویی، خورشید،
گوشه ای که منم، آسمان
گوشه ای که تویی، باد، گوشه ای که منم، قاصدک
گوشه ای که تویی، نگاه
گوشه ای که منم، لبخند
گوشه ای که تویی، منم.
حبیب مقیمی