برای همین بود که خندیدی؛ وگرنه چطور میشد باور کرد که در هوای سنگین آن اندوه تاریخی، بابای تو میرفت و تو لبخند بر لب داشتی؟
میدانستی و او گفته بود به زودی می آیی. پیش از آنکه لبانت به گلخند بشکفد، اندوه همه هستی را میشد در نگاه زلالت دوره کرد؛ چرا که پدر تمام مهربانی ها، دور از دستان تو، همراه دوست دیرینه اش «جبرئیل» داشت به سرزمین بی انتهای آرامش سفر میکرد و تو اقیانوس های رنج را پیش چشم او بر میشمردی.
چه کوتاه بود درنگ پدر بر کره خاک و کوتاه تر، نگاه منتظر تو بود بر درگاه هستی؛ چنان که ذات قدسی، انتظار طولانی تو را روا نشمرد و نخستین کسی بودی که همنشین با پدر را برات گرفتی.
یاد خاطرات پیش از زمان به خیر که نور تو به تصویر خلقت نشست و آفرینش که صورت گرفت، همگان از دیدار روی تو به شگفتی افتادند.
این فصل از سپیدی سپیده تا سرخی شفق را پیش خودم بارها مرور کرده ام؛ تو که خویشتن را در محراب میکاشتی، درخشندگیات به روی علی لبخند میزد، اشعه ای فضا را میپوشاند، در و دیوار شهر به سپیدی میرسید، دیگران از مشاهده سپیده بارانی شهرشان به حسرتِ می افتادند و بابای تو، اندکی از رازهای ناگفته هستی را پیش چشم آنها باز میگفت و باز نوری میآمد که دلها و دیدگان را لبریز وجود میخواست و تکرار بازخوانی رازها بود برای بابای تو که بار دیگر بگوید: نور فاطمه برای علی درخشیدن آغازیده است.
در انتهای فصل شکفتن، در و دیوار مدینه به سرخی میزد، این نور سرخ که از چهره قدسی تو پرتوافشانی مینمود، رازهای خداگونگی تو بود که به جبین پسرانت منتقل شد و تا سپیده پنجاه هزار ساله طلوع روز بزرگ هماره رازهای جاودانگی نسل تو را بر همگان مکشوف میسازد.
در روزگار تیره جهالت ها تو با پدر و مادر در آن دره هولناک، چگونه روز میگذراندی. چه تیره دلند آنان که ندانستند برای تطهیر وجودشان باید راه رفتن و به سخن آمدن تو را به تماشا مینشستند...! آنجا بود که راز بزرگیِ پدرِ خود را به نظاره مینشستی، میدیدی که دوستدارانش با شمشیرهای برهنه پاس و سپاس دلدادگی ها را میدادند...
و چه تلخ بود که در آغاز رهایی از بند جهالت پیشگان، مادر فداکارت به سفر ابدی برود و پدر را برای همیشه دنیا ترک گوید.
مادر چنان در چشم پدر گرامی بود که گفت:
ـ «و أینَ مثلُ خدیجه؟ صدّقتنی حین کذّبنی الناس»
و از آن پس تو بودی و پروانگی به دور شمع بابا. تو بودی و دلدادگی به عشق بابا...
یاد کوچه های پَستی و سنگها و خاکروبه های ناجوانمردی، داغ های تو را شعله ور میکنند و البته میدانم که ناجوانمردی های دوره ولایت، بسی دردناکترند و اگر آنان به جهالت سنگ می افکندند، اینان به لجاجت شلاق زدند...
تو را چه کسی شناخت بانو؟ هیچ کس از دل تو خبر نداشت. جز آنها که تو در لحظه ورود به این عالم، نامشان را بردی، کسی محرم رازهای دل تو نشد و تقدیر رفت که بیایی تا جانها بی تاب خدا نماند. امروز آمدی تا روز و شب معنی بگیرند و سبزی در کره خاک همواره به نام تو باشد و آب و آفتاب تا ابد منت دار تو باشند و آفرینش خود را ادراک نمایند.
آمدی تا بهار دل و دیده بابا باشی، تا با وجود تو، در نوردیدنِ بیابان های مکه تا مدینه آسان شود.
آمدی تا کویرهای نامردمی طی شود و چاه های تنهایی پر شود و شبهای توطئه فاش گردد...
تو که آمدی، فرشته ها جشن گرفتند، بهشت زینت بست و خدا برای همیشه دوستان تو را از بند آتش برید... تو که آمدی، آبهای بهشتی به جوش آمدند، کوثر مست نوشانوش بهشتیان شد و ذرات هستی در ذات رگهای هوششان شادی را احساس کردند و اکنون از وجود توست که کره خاک به بند هستی وصل است و گیاه و جانور و آدم حیات از سر میگیرند.
سلام بر شب و روز میلاد تو و تبریک و تهنیت به آخرین مرد بتشکن از اولاد تو!
علی لطیفی