«آه برخاست بر افلاک که آیینه شکست»
قامت صبر ز دلواپسی سینه، شکست
گویی نمیدانستند که او، کیست!
گویی هرگز او را ندیده بودند!
گویی همه آنها گنگ و کور بودند!
آیا کسی شعله های آتش را نمیدید؟
آیا کسی فریاد تازیانه را که حرمت فضا را میشکست، نمیشنید؟
آیا کسی عطر بهشت را از آن خانه استشمام نمیکرد؟ چرا! چرا!
امّا دستهای ابوجهلی و ابولهبی، همیشه به سوزاندن و شکستن، عادت داشتند؛ خواه سوزاندن «در» باشد، خواه شکستن «حرمت»!
آه! آن روز، کسی پرتو عصمت زهرایی علیه السلام را نمیدید.
نامی که تکرارش، آسمان را به گریه می اندازد؛ بس که در زمین، غربت خود را با آسمان تقسیم کرد! بس که در زمین، وجود آسمانی اش را آزردند!
بس که در زمین، حرمت بیت الاحزانش را ـ دلش را ـ شکستند!
از همان روز به دنبال غروبی غمگین *** اشک در پلک به خون خفته آدینه شکست!
از همان روز، فقط هیزم دلها غم شد *** کعبه را آتش شکّ، حرمت دیرینه شکست
انگار نمیدانستند که او کیست! بانویی که جوهره خلقت، آیینه عصمت، دختر نور، مادر عشق و ترجمه عطوفت الهی بود.
حیا، از چادر نمازش آبرو میگرفت و عصمت، حکایتی از حجاب آسمانی اش بود.
صداقت دست هایش را نه تنها «دستاس»ها، که عرش نشینان، میستودند و خاک قدمش، کلید درهای آسمان بود.
آه! چاره ای نداشت؛ نمیتوانست سکوت کند.
بیت الاحزان بود و گریه های فاطمه علیه السلام ! بیت الاحزان بود و شکوه های غریبانه زهرا علیه السلام !
بیت الاحزان بود و شام غریبانی که در انتظار سپیده بود؛ سپیده موعود و لحظه ظهور خورشید!
بیت الاحزان بود و... آن شب، علی علیه السلام بود و غمی به وسعت گیتی
غمی به وسعت اندوه زهرا علیه السلام
غمی که هیچگاه نتوانست پایان خویش را در دل و چهره مولا علیه السلام ، ببیند و سالهای سال، مولا علیه السلام همراهش بود؛ تا آن سحرگاهِ خونین شهادت!
آن سحرگاهی که به شهادت لبخند زد و به همجواری با حضرت زهرا علیه السلام چشم دوخت
سید علی اصغر موسوی