داستان مادر مردی سنی

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

 در کتاب السلطان المفرج عن اهل الایمان منسوب به شیخ محترم عالم فاضل شمس الدین محمد بن قارون نامبرده نقل می کرد که یکی از نزدیکان وی به نام معمربن شمس که او را (مذور) می گفتند قریه ای داشت موسوم به (برس) (برس بضم باء و سکون راء دهکده ای واقع در بین کوفه و حله عراق عرب است) و آن را وقف علویین و سادات کرده بود معمر بن شمسی نایبی به نام ابن خطیب و غلامی داشت که متولی اوقاف او بود و او را عثمان می نامیدند ابن خطیب یک نفر شیعه نیکوکار بود ولی (عثمان) به عکس بود روزی آن دو نفر در مسجدالحرام در مقام حضرت ابراهیم علیه السلام در حضور جمعی از علیا و عوام الناس نشسته بودند ابن خطیب گفت ای عثمان هم اکنون حق آشکار و روشن می گردد من نام کسانی را که دوست می دارم یعنی علی و حسن و حسین علیهم السلام را کف دستم می نویسم و تو هم نام کسانی را که دوست می داری یعنی ابوبکر و عمر و عثمان را کف دست خود بنویس دستها را با هم می بندیم هر دستی که آتش گرفت بر باطل و هر کس دستش سالم ماند بر حق است عثمان از این عمل سر باز زد و حاضر نشد این کار را انجام دهد حضار هم او را مورد سرزنش قرار دادند مادر عثمان در جای بلندی آنها را می دید و سخنان آنها را می شنید وقتی آن منظره را دید بر حاضران که زبان به سرزنش فرزندش گشودند نفرین کرد،آنها را به باد فخاشی و بدگویی و تهدید گرفت فی الحال نابینا شد وقتی احساس کرد که نابینا شده رفقای خود را صدا زد زنهای دوست او رفتند بالا نزد وی و دیدند که چشمش ظاهراً سالم است ولی چیزی نمی بیند پس او را کشیده، پائین آوردند و به حله بردند و خبر او میان خویشان و همفکران و دوستانش شایع گشت آنها هم چند نفر طبیب از بغداد و حله برای معالجه او آوردند ولی اطباء نتوانستند کاری برای او انجام دهند موقعی که به کلی از معالجه او مأیوس گشتند جمعی از زنان شیعه که با وی سابقه دوستی داشتند به او گفتند آن کس که تو را نابینا گردانید قائم آل محمد صلی الله علیه و آله است اگر شیعه شوی تولی و تبری داشته باشی ما ضمانت می کنیم که خداوند متعال چشم تو را شفا دهد و جز این راهی برای رهائی از این بلیه نداری زن نابینا هم گفته آن ها را تصدیق کرد و شد که شیعه شود. زنهای شیعه در شب جمعه او را برداشته و به داخل قبه شریفه مقام امام زمان علیه السلام بردند خودشان دم در نشستند چون پاسی از شب گذشت زن نابینا در حالی که کوری چشمش برطرف شده بود به میان زنان شیعه آمد یک یک آنها را نشانید و لباسها و زینت آلات آنها را شرح می داد وقتی زنها یقین کردند او بینا شده مسرور گردیدند و خدا را شکر کردند و به وی گفتند چطور شد که بینا شدی گفت وقتی شما مرا در قبه گذاشتید و بیرون رفتید حس کردم که دستی روی دستم گذاشته شد و کسی گفت برو بیرون که خداوند تو را شفا داد وقتی متوجه شدم دیدم کوریم برطرف گردیده و قبه پر نور شده آن مرد را که با من حرف زده بود دیدم از او پرسیدم آقا تو کیستی گفت من محمد بن الحسن هستم سپس از نظرم ناپدید شد. آنگاه زنها برخاستند و به خانه های خود رفتند بعد از این ماجرا (عثمان) پسر آن زن نیز شیعه شد و عقیده خودش و مادرش خوب و محکم گردید. حکایت او در میان اقوامش شهرت گرفت هر کس آن را شنیده، عقیده به وجود مقدس امام زمان علیه السلام پیدا کرد. این واقعه در سال 744 روی داد**بحار، جلد 13، مترجم صفحه 816. ***.