حکایت دیگری اینکه صاحب کشف الغمه می گوید که حکایت کرد از برای من سید باقی بن عطوه حسنی که پدرم عطوه زیدی بود و او را مرضی بود که اطباء از علاجش عاجز بودند و او از پسران آزرده بود و منکر بود ما را به مذهب امامیه و مکرر می گفت که من تصدیق نمی کنم و به مذهب شما قائل نمی شوم تا صاحب شما مهدی علیه السلام نیاید و مرا از این مرض نجات ندهد اتفاقاً شبی در وقت نماز خفتن ما همه یک جا جمع بودیم که فریاد پدر را شنیدیم که می گوید بشتابید چون به تندی نزدش رفتیم گفت بدوید صاحب خود را در یابید که همین لحظه از پیش من بیرون رفت و ما هر چند دویدیم کسی را ندیدیم به نزد او برگشتیم پرسیدیم که چه بود گفت شخصی نزد من آمده گفت یا عطوه من گفتم تو کیستی گفت من صاحب پسران توام آمده ام تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز کرد بر موضع الم و درد من، مالید و من چون بخود نگاه کردم اثر از آن کوفت ندیدم مدتهای مدیدی زنده بود با قوت و توانائی زندگانی کرده و من غیر آن پسر از جمیع کثیری نیز این قصه را پرسیدم همه به همین طریق بی زیاد و کم نقل نمودند**حدیقة الشیعه، چاپ جدید، ج 2، ص 967.***.
و ابن بابویه در کتاب اکمال الدین و اتمام النعمه حکایتی نقل کرده **اکمال الدین و اتمام النعمه، ص 453 - 454.*** و گفته که از شیخی که اصحاب حدیث و معتمد علیمه بود و نامش احمد بن فارس الادیب بود شنیدم که گفت به همدان رسیدم و طایفه ای را که مشهور به بنی راشد بودند دیدم و همه را به مذهب امامیه یافتم آثار رشد و صلاح از ایشان ظاهر بود از سبب تشیع ایشان پرسیدم از آن میان مردی نورانی که آثار زهد و صلاح و تقوی و فلاح از سیمای او هویدا بود گفت سبب تشیع ما آن است که جد بزرگ ما که این به او منسوب اند به حج رفت و در برگشتن بعد از طی یکی دو منزل از بادیه به قضای حاجت یا به ادای نمازی از رفقایش دور می شود و خوابش می برد. بعد از بیداری اثری از قافله نمی بیند و می گفت چون خود را تنها و بی کس دیدم سراسیمه در آن صحرا دویدم و چون قوتم نماند به خدا نالیدم و می گریستم و در آن حیرت و اضطراب زمین سبز و خرم به نظرم در آمد متوجه آن شدم زمینی دیدم که سبزی و طراوت آن دم از بهشت می زد و در آن قصر رفیعی که از هیچ کس نام و نشان نشنیده ام چطور جایی باشد و کجا تواند بود تا به در قصر رفتم. دو جوان سفید پوش در آن دیدم. سلام کردم جواب به صواب دادند و گفتند بنشین که خدا را با تو نظریست و خیریت تو را خواسته و یکی داخل قصر شده بعد از لحظه ای بیرون آمد و گفت برخیز و مرا بدرون قصر برده. به هر طرف نگاه کردم به آن خوبی عمارتی ندیده بودم. به در صفه رسیدم پرده ای که آویخته بود برداشته مرا داخل صفه کرد در میان صفه تختی دیدم بر روی تخت جوانی خوش موی خوش لباس خوش محاوره ای تکیه کرده بود و بر بالای سرش شمشیر درازی آویخته و از نور روی او آن خانه چنان روشن بود که گفتنی ماه شب چهارده طالع شده است. سلام کردم از روی لطف و مهربانی جواب داد. فرمود که می دانی من کیستم گفتم والله که نمی دانم و نمی شناسم. فرمود که من قائم آل محمدم که در آخرالزمان خروج خواهم نمود و با این شمشیر که می بینی زمین را از عدل و راستی پر خواهم کرد چنانچه از جور و ظلم پر شده باشد. من چون این کلام را از آن حضرت شنیدم به سجده افتادم و روی خود را بر خاک مالیدم.فرمود که چنین مکن و سر از زمین بردار.چون برداشتم فرمود که نام تو فلان بن فلان است از همدان. گفتم راست فرمودی ای مولای من.فرمود: که دوست می داری به خانه و اهل خودت برسی؟ گفتم بلی یا سیدی. فرمود که خوب است که اهل خود را به هدایت بشارت دهی و آنچه دیده و شنیده ای با ایشان بگویی؟ و اشارت به خادم کرد، خادم دست مرا گرفته و کیسه ی زر به من داده مرا از قصر بیرون آورد و اندک راهی با من آمد چون نگاه کردم مناره و مسجد و درختان و خانه ها دیدم از من پرسید که این موضع و محل را می شناسی گفتم بلی در حوالی شهر ما دهی است که آن را اسد آباد می گویند این به آن می ماند گفت بلی اسد آباد است. به سلامت برو. چون ملتفت شدم رفیق خود را ندیدم و چون کیسه را گشودم چهل دینار یا پنجاه دینار بود و از برکت آن به ما نفعها رسید و تا دیناری از آن زر در خانه ما بود خیر و برکت با ما بود و تشیع از برکت وجود او در سلسله ماند و تا قیامت قائم علیه السلام خواهد ماند!
داستان شفا یافتن عطوه علوی
- بازدید: 709