داستان

(زمان خواندن: 4 - 8 دقیقه)

یکی از شیعیان خالص مولای متقیان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به نام حاج محمد حسن در زمان مرحوم آیةالله سید مهدی بحرالعلوم رحمه الله کنار دجله در شهر بغداد قهوه خانه ای داشت که از آن امرار معاش می کرد یک روز صبح که باران مختصری آمده و هوای لطیفی به وجود آورده بود و حاج محمد حسن تازه مغازه را باز کرده و هنوز کسی از مشتریان به مغازه او نیامده بود سرو کله یک افسر سنی ناصبی پیدا شد او هنوز برای چای خوردن نشسته بود که شروع به فحاشی و جسارت به خاندان عصمت علیهم السلام به خصوص علی بن ابیطالب و فاطمه زهرا علیها السلام مثل آنکه نمی توانست خود را کنترل کند با خود حرف می زد و به آن حضرت جسارت می کرد حاج محمد حسن که خونش به جوش آمده بود و از خود بی خود شده بود اطراف خود را خلوت می دید تصمیم گرفت افسر ناصبی را بکشد ولی چطور، او مسلح است و حاج محمد حسن اسلحه ای ندارد. ناگهان فکری به نظرش رسید با خود گفت خوب است از راه دوستی نزد او بروم اسلحه اش را از دستش بگیرم و بعد او را با همان اسلحه بکشم لذا نزد او رفت و به او یکی دو تا چایی داغ و تازه دم داد و به او اظهار محبت کرد و گفت سرکار این خنجری که در کمر بسته ای خیلی زیبا به نظر می رسد آن را چند خریده ای و کجا آن را درست کرده اند آن احمق نادان هم مغرورانه خنجر را از کمر باز کرد و به دست حاج محمد حسن داد و گفت بلی خنجر خوبی است من آن را گران خریده ام حتی نگاه کن در دسته خنجر نامم را حکاکی کرده اند حاج محمد حسن خنجر را از او می گیرد و با خونسردی غیر قابل وصفی آنرا نگاه می کند و ضمناً منتظر است که آن افسر ناصبی غفلت کند تا کار خود را انجام دهد در این بین افسر ناصبی صورت را به طرف دجله برمی گرداند ناگهان حاج محمد حسن با یک حرکت فوری خنجر را تا دسته در قلب او فرو می برد و شکم او را می شکافد تا هنوز کسی به قهوه خانه وارد نشده آن را ترک می کند و به طرف بصره فرار می نماید.حاج محمد حسن می گوید من با ترس و لرز راه بغداد تا بصره را پیمودم اول شب بود که وارد بصره شدم نمی دانستم چه به سرم خواهد آمد مگر ممکن است کسی افسر عراقی را در میان مغازه اش بکشد و او را همان جا بیندازد و خنجرش را بر دارد و فرار کند ولی در عین حال از او دست بکشند و او را تعقیب نکنند.به هر حال خود را به امام زمان علیه السلام سپردم و گفتم آقا من این کار را برای شما انجام دادم و سپس به طرف مسجدی رفتم که شب را در آن بیتوته نمایم آخر شب خادم مسجد که مرد فقیر نابینایی بود وارد مسجد شد و با صدای بلند فریاد زد که هر که در مسجد است بیرون برود چون می خواهم در مسجد را ببندم. کسی جز من در مسجد نبود من هم که نمی خواستم از مسجد بیرون بروم لذا چیزی نگفتم او مطمئن نشد کسی در مسجد نباشد شاید هم با خود فکر می کرد که ممکن است کسی در مسجد خوابش برده باشد به همین جهت با عصا دور مسجد به تجسس برخواست و با فریادی که هر خوابی را بیدار می کند دور مسجد می گشت ولی من از مقابل او به طوری که او صدای پای مرا نشنود فرار می کردم بالاخره مطمئن شد که کسی در مسجد نیست لذا در مسجد را از داخل بست از پنجره مسجد نور مهتاب به داخل مسجد تابیده بود تا حدودی تشخیص داده می شد او چه می کند. او پس از آنکه در مسجد را از داخل بست و لباسش را کند تشک کوچکی کنار محراب انداخت خودش دو زانو مقابل آن تشک نشست و با عصا به دیوار محراب زد و خودش جواب داد کیه (مثل اینکه میهمانی برایش آمده و او در می زند و این جواب می دهد) بعد خودش گفت به به رسول اکرم صلی الله علیه و آله تشریف آوردند و از جا بر خواست و در عالم خیال آن حضرت را وارد مسجد کرد و روی آن تشک نشاند و به آن حضرت عرض ارادت کرد و پس از چند لحظه باز به همان ترتیب با عصا به دیوار مسجد کوبید و گفت کیه با خودش با صدای متین و سنگین جواب داد ابوبکر صدیق گفت به به حضرت ابوبکر صدیق بفرمایید و او را در عالم خیال خود وارد مسجد کرد و نزد رسول اکرم صلی الله علیه و آله نشاند و به او عرض ارادت نمود پس از آن عمر و عثمان را به همان ترتیب جداگانه وارد کرد ولی برای عمر احترام بیشتری قائل بود و به آنها هم اظهار ارادت می نمود.پس از آنها عصای خود را آهسته به دیوار محراب زد مثل کسی که با ترس در می زند سپس گفت کیه خودش با صدای ضعیفی جواب داد من علی بن ابیطالب علیه السلام هستم او با بی اعتنایی عجیبی گفت شما را من به عنوان خلیفه قبول ندارم و شروع کرد به جسارت و بی ادبی به امیرالمؤمنین علیه السلام. بالاخره آن حضرت را راه نداد و از آن حضرت تبری کرد منکه خنجر افسر ناصبی را همراه آورده بودم با خود گفتم که بد نیست این سگ خبیث ناصبی را هم بکشم و بالاخره من که از نظر دشمنان حضرت امیرالمؤمنین و فاطمه زهرا علیها السلام مجرم شناخته شده ام و آب از سرم گذشته است چه یک متر باشد یا صد متر فرقی نمی کند لذا از جا برخاستم و او را هم کشتم و در همان نیمه شب در مسجد را که از داخل بسته بود باز کردم و به طرف کوفه فرار کردم و یک سره به مسجد کوفه رفتم و در یکی از حجرات مسجد اعتکاف کردم.دائماً متوسل به حضرت بقیةالله ارواحنافداه بودم و عرض می کردم آقا من این اعمال را به خاطر محبت به علی بن ابیطالب علیه السلام و فاطمه زهرا علیها السلام انجام داده ام و الان چندین روز است که زن و بچه ام را ندیده ام بالاخره سه روز از ماندن من در مسجد کوفه نگذشته بود که دیدم در اطاق مرا می زنند در را باز کردم شخصی مرا به خدمت سید بحرالعلوم، دعوت می کرد و می گفت آقا شما را می خواهند ببینند من به خدمت سید بحرالعلوم که در مسجد کوفه در محراب حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بودند رسیدم ایشان به من فرمودند حضرت ولی عصر علیه السلام فرموده اند که ما آن خون را از دکان تو برداشتیم تو با کمال اطمینان به مغازه ات برو و به زندگیت ادامه بده کس مزاحمت نخواهد شد.گفتم چشم قربان و دست سید بحرالعلوم را بوسیدم و یکسره با اطمینانی که از کلام سید در قلبم پیدا شده بود به طرف بغداد رفتم وقتی به بغداد رسیدم دیدم قهوه خانه باز است و جمعیت هم به عنوان مشتری روی صندلی ها برای خوردن چای نشسته اند و شخصی بسیار شبیه به من که حتی برای چند لحظه فکر می کردم که در آینه نگاه می کنم و خود را می بینم مشغول پذیرایی از مشتریان است مردم متوجه من نبودند و من آرام آرام به طرف قهوه خانه رفتم تا آنکه به قهوه خانه رسیدم دیدم آن فردی که شبیه به من بود به طرف من آمد و سینی چای را به من داد و ناپدید شد من هم با آنکه لرزش عجیبی در بدنم پیدا شده بود به روی خودم نیاورده و به کارها ادامه دادم و تا شب در قهوه خانه بودم ضمناً به یادم آمد روزی که می خواستم از منزل بیرون بیایم زنم به من گفته بود مقداری شکر برای منزل بخر. لذا آن شب من چند کیلو شکر خریدم و به منزل رفتم وقتی در زدم زنم در را باز کرد و من کیسه شکر را به او دادم او گفت باز چرا شکر خریدی گفتم تو چند روز قبل گفته بودی که شکر بخرم گفت تو که همان شب خریدی چرا فراموش می کنی و بدون آنکه زنم از نبودن چند روزه من اظهار اطلاع کند وارد منزل شدم و فهمیدم آن کسی که به شکی و قیافه من در دکان بود شبها هم به منزل می آمده. تا آنکه موقع خوابیدن شد دیدم زنم رختخواب مرا در اطاق دیگر انداخت گفتم چرا جای مرا آنجا می اندازی گفت خودت چند شب است که کمتر با من حرف می زنی و گفته ای که جای مرا در آن اطاق بینداز من به او گفتم درست است ولی امشب دیگر با تو در یک اطاق می خوابم **ملاقات با امام زمان، ج 2،ص 188.***.