زهرا، ای تندیس عفت!
ای آفتاب مهربانی! خورشید از تلالؤ انوار مقدّست، در شفق شرمساری پنهان میگردد و ماه، در برابر عظمتت، فروغ خویش را از یاد میبرد و از نگاه معصومانه ات گلها، خود را میان برگها پنهان مینمایاند؛ «فتبارک الله أحسن الخالقین» بگذار از تو بگویم که تو روح حیاتی!
اگر لطافت عنصر تابناکت نبود، میان جانها و تنهاییمان هرگز پیوندی برقرار نمیشد و زندگانی پا نمیگرفت.
فاش گویم که تو شکوه بوستان های بهشتی. تو آمدی تا زن در قاموس آفرینش، بی هویّت نماند و آسمان زمینیان، شبی بی ستاره پلک نزند.
ای دختر پیامبر! پدرتو را چنان عاشقانه مِهر میورزید، که تحمّلش را دیگر تاب نمی آوردند و پدر که از کینه دیرینه و حسادت آنها آگاه بود، سخت بر می آشفت و با لَحنی عتاب آمیز آنان را خطاب مینمود که: «من از دخترم فاطمه، بهشت را میجویم؛ او حوریه ای است انسیّه، فاطمه پاره تن من است؛ هر آنکس که او را خوشحال نماید مرا شاد نموده و کسی که او را بیازارد، مرا آزرده است؛ فاطمه عزیزترین آفریدگان نزد من است»
مردم در خواب بودند که کینه توزان ولایت علی علیه السلام حرمتت را شکستند و باز و بند غم را بر دستان کریمانه ات نشاندند.
زهرا جان! تو مگر بهشت جاوید نبودی؟ مگر حیات ابدی در رضای تو نهفته نبود؟
تاریخ با چشمان حقباورش، آن روزِ حیاتِ تو را به تماشا نشسته بود که تیر حسد، قلب علی را نشانه گرفت، غافل از آنکه قلب علی، فاطمه است.
علی میخواهد سکوت کند و دم نزند، اما تحمّل این مصیبت جانکاه که زندگی او را در هاله ای از غم نشاند، جان فرساست. آخر چگونه سکوتی برگزیند که شراره های حُزن و اندوه دلش را میسوزاند و آهِ سنگینی در سینه اش نشسته است.
مهدی خویی