هنوز هم کوچه پس کوچه های کوفه به یاد دارند!
هنوز هم شب های تاریک آسمان شهر از یاد نبرده اند!
و هنوز هم در و دیوار کوچه بنی هاشم مظلوم مانده است؛ به یاد خونْ گریه های یک زن.
دلت بال بال میزند.
وقتی که اولین قدم را در محله بنی هاشم میگذاری، بُغضت میترکد و بی اختیار، چشمانت را به دریا شدن میسپاری، سرت را به دیوار میگذاری و آنقدر گریه میکنی که به هزار و چهارصد سال پیش پر میکِشی. همان کوچه است؛ با تمام غربتت و مظلومیتش.
از دورها، صدای ناله یک زن، جِگرت را میسوزاند و خاکستر میکند.
داخل کوچه که میشوی، با خونِ گریه هایت وضو میگیری و با تمام وجودت، عطر گل مظلومیت ـ یاس ـ را به نماز می ایستی و سراسر وجودت به لرزه می افتد.
اینجا، میدان جولان دل است که تمام تار و پود وجودت را به بازی میگیرد.
دَرِ نیمه سوخته ای را میبینی که هنوز آتش آن خاموش نشده است و دود غلیظی، آسمان شهر را لباس سیاه پوشانده است و زنی جوان، که بی هوش، روی زمین افتاده است؛ با پهلوی خونین که مجال تنفس را از وی گرفته است.
سرت گیج میرود؛ هوس گریه میکنی و باز سیل اشکت جاری میشود.
داخل حیاط میشوی، مردی را دست بسته به بیرون میبرند و کودکانی خردسال که مانند پیچک، به پاهای او پیچیده و گریه میکنند. فضّه را صدا میزند: فضّه، مواظب حسن و حسین و زینب باش! دیگر گریه مجالت را میبرد وقتی که میبینی آن زن زخمی به هوش آمده و علی علیه السلام ناله میکند.
سرت را به دَرِ نیمه سوخته میگذاری و هم صدای آنها گریه میکنی که ناگهان، صدایی به خودت می آورد؛ حاجی! بقیه حاجی ها رفتند؛ شما نمیخواهید بیایید؟! و تو دلت را در آن کوچه میگذاری و میروی.
ابراهیم قبله آرباطان