که گمان داشت که با بودن من، فاطمه ام سر و کارش به شب و غسل و کفن میافتد
فاطمه ام! چگونه است که سلامم را با عطر دلنشین نفس هایت پاسخ میدهی؟
چگونه است که پیکر نیلوفری ات، در کبود نگاهم خفته است و فروغ چشمانت را چنان بر این دنیا بسته ای، که گویی هیچگاه زنده نبوده ای و شکستنم را آنگاه که تو را در مقابل چشمانم شکستند، ندیده ای.
پس از تو مرا در این زندگی خیری و قوت قلبی نیست.
جانم، با آه های سوزانم در قفس سینه محبوس است و ای کاش به همراه این آه ها بیرون می آمد، که دیگر تاب بی تو ماندن را در میان این انسان نماهای پست در دنیای تاریک شان ندارد.
کجاست تکیه گاه غربت علی در روزگارانی که از جور زمانه، تنهاترین و بی یاورترین مرد زمان است؟ و علی، نه در زمان خویش، که تا ابدیت تاریخ، تنهاترین خواهد ماند.
کجایی که ببینی رازهای مگویم را به چاه میگویم و میگریم. فاطمه ام! کاش میگفتی وجودم را شرحه شرحه کنم، اما بار این درخواست سنگین را بر شانه هایم نمیگذاشتی، که اکنون، در این سیاهی نفرت انگیز، جسم نیلوفری ات را با دست های خودم غسل دهم و کفن کنم؛ آن هم چنین پنهان و دور از چشم خواب زده هایی که تو را از من گرفتند! که تو را غریبانه به خاک بسپارم، بی آنکه حتی نشانی از بی نشانی هایت بر زمین بماند! تو گویی هیچ وقت زمین و زمان، شمیم بهشتی ات را حس نکرده است.
تو یاسی هستی که نشکفته، چیده شدی و ای کاش چیده میشدی، که در توفانی از شقاوت و کینه، پرپر شدی و آتش گرفتی؛ با داغی جانسوز بر جگر و زخم میخ ستم بر سینه و با پهلویی....
فاطمه جان!
داغ مصیبت تو، چنان سنگین است که اگر دستی بخواهد واقعیت آن را بنگارد، بی شک قلم میشود و قلمی که بر سپیدی کاغذ، نقش جاودانی تو را ترسیم میکند، میشکند و از کاغذ، جز خاکستری بر باد، چیزی نمیماند.
سخن از فاطمه است، اما دریغ... نشانی از فاطمه نیست.
فاطمه را تنها از آن رو که فاطمه اش خوانده اند، میفهمند و قوه ادراک مردنمایان نامرد، پستتر از آن است که فاطمه را به فاطمه گی اش و به زهراییش بشناسند و بفهمند.
«همانا فاطمه علیه السلام ، فاطمه نامیده شد، چون خلق، بریده شدند از شناخت او...»
و کسی چه میداند فاطمه کیست؟
الفبای ادراک، از تفسیر عظمتش عاجز است و زبان واژه ها، در توصیف شکوه ملکوتی اش، الکن.
چشمش، چشمی است که حیا را در دریای عفت خویش متحیر کرده است: «مردی را ندیده است و مردی هم او را؛ هرچند که نابینا باشد و پیر...».
چنان بود که هرگاه آیه هایی از جهنم میشنید، بر زمین می افتاد و میگریست: «وای، وای بر آن کس که وارد جهنم شود».
چهره زهرا علیه السلام ، چنان میدرخشید که ماه بر روشنایی اش رشک میبرد و رخ پنهان میکرد از شرم. بوی بهشت میداد و دستانش و پیشانی اش بوسه گاه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود.
فاطمه علیه السلام حماسه ای بود بزرگ در کنار بستر و عروجِ معراج گونه یک زن، از پشت دیوارهای حیا و عفت تا بیکرانه های ملکوت. سخنانش، چون زلزله ای سهمگین، استواری کوه ها را در هم میشکست و دژهای محکم ستم را با صلابتی به بیکرانگی توفان در هم میکوبید.
و اینک، آنچه به جای مانده است، دری سوخته است و بستری که زمانی آرامگاه پیکر نیلوفری کبود بود و طفلانی یتیم، که داغ نبود دستهای نوازش مادر، بر قلبهای کوچکشان چنگ میزند و کودکانه، معصومیت خویش را در بی سرپناهی تاریک و سردِ خانه گریه میکنند.
و علی، چقدر تنهاست...!
ام البنین امیدی