متن ادبی « آبروي زن »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


تو آمدي و به زن آبرو بخشيدي و گستره اي بي پايان از مقام يک بانو را در برابرش گشودي.
کدام زن چون تو به جهان، نور پاشيد و کدام بانو هماند تو بوي خدا مي داد؛ آن سان که خورشيد به همه سوي، نور مي پاشيد و جايي از زمين را از روشنايي و گرماي خود، تهي نمي خواهد. تو نيز چنين بودي که سردي و سياهي و تاريکي دل ها و جان ها و افق ها را بر نمي تابيدي و از جايگاه بلند خويش، به همه سوي، روشنايي و نور گسترانيدي، تا چون خورشيد، گل ها و بستان ها، از نور و گرماي تو پرورش يابند و عقل ها و ذهن ها شکوفا شوند.
کيست که به دامانت بياويزد و دستانش از مائده هاي آسماني، لبريز نشود؟! کسيت که نامت را ببرد و بر نهال دلش شکوفه آرامش ننشيند، و کسيت که دريچه دلش را به سوي تو بگشايد و آکنده از عطر دلاويز وجودت نگردد؟!
بانوي هجده ساله! افسوس که واژگان، از نمايش بلنداي قامتت ناتوانند، همان گونه که آينه هستي را توان تماشاي چهره کاملت نبوده است.
آري! ژرفاي سيماي معنوي ات را تنها در آينه ملکوت بايد ديد، و مقام ناپيدايت را تنها در جهاني ديگر مي توان به نظاره نشست.
سلام بر تو اي «محدّثه»، اي «زهرا»، اي «زهره»، و اي آن¬که تو را نتوان با کسي سنجيد؛ جز آنکه بگوييم: «فاطمه، فاطمه است.»