« ای جاری بیدریغ »
صدای ندبهام میآید... و من و ما، هزارها سال است که مشق مشتاقی و مهجوری میکنیم با تو، وقتی که نیستی.
تو، کلاس انتظار و بیتابی دلدار را هر جمعه دوری، تکرار میکنی و من که چشمه اشکهایم را به دریای دوست داشتن تو جاری کردهام، با کدام هقهق تازه، صدای عشقم را پیش کشت کنم؟!
ای جاری بیدریغ مهربانی بر مردمان! چه جانکاه است وقتی که آهنگ روی تو میکنم،اما روی تو از آفتاب هم نازدارتر است. آفتاب، گاه حاضر است و گاه غایب، اما تو... آه، میدانم!
«تو نه همچو آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی»
وقتی دلم هوای ایثار ابراهیم و بزرگی نوح و دست نورانی موسی و نفس زندگیبخش عیسی میکند، وقتی دلتنگ خورشید و ماه، محمد و علی میشوم، انگار رایحه گل نرگس است که آرامم میکند! ا کجا و کی، از خاطره دستهای گرم تو که عدالت را میهمان همه جانها میکند، بگوییم و بگرییم و بسوزیم؟ میراثدارِ بزرگِ ابرهای بهار! سرزمین آدمیان، کویر داغزده خستگیها شده است؛ شکوفههای متولد نشده، حیرانند تا تو بر این سوخته زار، گذری کنی و بباری.
صدای ندبهام میآید، اما حرفهای من، به دردی طولانی و بیواژه بدل شده است. تنها به اندوه میمانم.
تو خود حدیث مفصل دوری بخوان از این دفتر!
صدای ندبهام میآید...
مصطفی پورنجاتی