« عطر سلام »
هر صبح، پیش از طلوع آفتاب به تو سلام میدهم؛ پیش از آنکه روز از ماه پیشانیات تابیدن آغاز کند. هر صبح، نفسهایم را در عطش رودها سرازیر میکنم، شاید صدای جاری رودها، عطر سلامهایم را در پیش قدمهایت جاری کند.
شاید تو در دورترین نقطه نزدیک به ما ایستادهای، اما بوی اشکهایت، همیشه به ما میگویند که همین نزدیکیهایی؛ خیلی نزدیکتر از همین نفسهایی که همیشه تشنه شنیدن عطر کلامت بودهاند. خیلی نزدیکتر از همین ستارههای غریبانه اشکهایی که راه گونهها را بهتر از هر ابری میدانند. تو دورترین سروی هستی که سایهات را بر سر ابدیت ما گسترانیدهای!
تو کهنترین عشقی هستی که در جانهای همیشه عاشق ما، از ازل ریشه داشته است. من بوی تو را پیشتر از آنکه بوی باران را بشناسم، استشمام کردهام.
من نام تو را سالها پیش از آنکه زمین آفریده شود، خواب دیدهام.
تو کهنترین توفانی هستی که کشتیهای عشق را به تلاطم درآورده است. من مهربانی تو را از تمام پرندهها پرسیدهام. حتی همه خیابانهای این شهر، به جاده زیر قدمهای تو منتهی میشوند.
من ایمان دارم که تو فردا، پیش از خورشید طلوع خواهی کرد
عباس محمدی