« برخیز وقت جواب سلامهاست»
تو را در کدام آسمان میتوان یافت ای آفتاب محجوب؟ تو را در کدام مشرق میتوان به نظاره نشست؟
روزی از چهار سمت زمین بر میخیزی؛ که مشرق برای طلوع تو محدودهی کوچکیاست!
تو را در کدام سال، کدام ماه و کدام جمعه گم کردهایم که هر چه میگردیم، کمتر مییابیم؟! بر ما مپسند که از تکاپویمان بی نتیجه بمانیم! فانوس چشمهای تو، کدام آسمان را روشن کرده است که ما هر چه پیش میرویم جز پردههای ضخیم تاریکی چیز دیگری نمیبینم.
ای رود گمشده در پیچ و تاب درّههای دور! خودی بنما و گرمای عطش سوز عصرهای دیگر آدینه را به خنکای صبح اقاقیها پیوند بزن.
غروب جمعههای بی تو، غروب دردناک تمامی امیدهاست؛ امّا تو چنان سبزی که میرویانی لبخند را از اشک و امید را از یأس. چرا که نا امیدی برای همصدایی با تو کفر است و گریه برای ظهورت حقیر!
ای ابر بزرگ! بر شیروانی تمنایمان ببار تا درختان سر به فلک کشیدهی دعا، به شکوفهی اجابت بنشینند، تا دشتهای سوخته از عطش، سبزی را به تجربه بنشینند و یاسهای آگاهی، از فراز چینههای تغافل سر بر آورند!
بر ما ببار! ما را سیراب کن از وسعت لا یتناهیت، که تشنگی آغاز نیاز است و نیاز، مقتضای نیازمند! نیازمند توایم و با تمام حنجرههای زخم خورده، نامت را فریاد میکنیم؛ ای فرمانروای آبها! بیا و امپراطوری آدینهها را شوکتی دوباره ببخش. ای که نامت، راز سر به مهر قیام دریاهاست؛ دریاهایی که عمری است در سکوت و رخوت سرگردانند و منتظر جواب سلامی از آفتاب!
هر بهار فرا میرسد؛ در لباسی از شکوه و شکوفه و هر تابستان طلوع میکند؛ در بی کرانی از طلایی و گندم. پاییزهای سرخ و زرد و قهوهای از پس هم میرسند و زمستانهای برف خیز، یلدای انتظار را، ثانیه ثانیه، بر چشمهای پنجرهها تحمیل میکنند، بی آن که نشانهای، حتی نشانهای ما را به لحظهای از حضور تو بشارت دهد. مگر نه این که فصلها از پس هم میروند و میآیند تا ریلهای ممتد دلتنگی را در ایستگاه ترنم و شبنم به هم برسانند؟
مباد که ما در گذشتهی موهوممان جا مانده باشیم و هر چه تقویمها ورق میخورند، از تو که در آیندهی سبزِ زمین خانه کردهای، دورتر شویم! برخیز و منتظران دل شکستهات را صدا بزن! که صدای تو پرنیان بال فرشتههاست و صدای تو آیات سرخ هستی است که از حنجرهی دوازده مرغ ملکوتی، خستگانت را تاب و توانی تازه میبخشد! و صدا بزن منکران قیامت را که صدای تو خنجری است از آبدیده ترین فولادها! و صدای تو رعدی است از خشمگینترین ابرها و صاعقهای است که میسوزاند هر آن چه که دل عاشقانت را سوزانده است. عاشقانی که هر صبح آدینه گرد هم آمدهاند و گریه کردهاند که: اَیْنَ الْمُعَدُّ لِقَطْعِ دابِرِ الظَّلَمَه. أَیْنَ الْمُنْتَظَرُ اِلیِ قامَةِ الامُةِ
کجاست صدای تو ای زیباترین موعودها؟!
ای مردِ شمشیر و نوازش! ای حنجرهی سبز آواز! ای وسعت مرگ و حیات!
ای توافق دیوارها و پنجرهها و ای تفاهم سارها و سنگها!
تمامی تضادهای هستی در تو گردهم آمدهاند تا تکیه گاهی امن باشی برای منتظرانت و توفانی برای منکرانت!
موعود قلبها!
زمین با تو چه زمینی خواهد بود! زمینی که در آن میتوان از درختان، میوههای سخاوت چید و در گلدانهای آتش گرفته، بذر عدالت پاشید. زمین با تو چه زمینی خواهد بود! زمینی که در تمامی دایرة المعارفهایش، نامی از گلوله و باروت نیست و عشق، فرمانروای سینهها باشد! زمینِ با تو چه زمینی خواهد بود! زمینی که در آن مردان، بذر تغزل میکارند و زنان، آینه برداشت میکنند. زمین با تو چه زمینی خواهد بود؟!
برخیز! برخیز! برخیز که وقتِ اجابت است
مهدی میچانی فراهانی