« تو که ایمان بهار باتوست»
و شعر باد و موسیقی!
آنچه که از تو در ذهنم میتراود.
و شعر باد و عشق، ناگهانِ حضورت بر سرگردانی واژهها و بیهودگی «کلمه».
و شعر باد و جاودانگی دَردت و دُرد نگاهت که درمان است و چارهی درماندگی.
و این حرف تمام دشت است، حرف تمام زمین که باور نحس قرن، به مرگش کشانیده و ناباوری رَستن، رُستنش را سوخته است.
و حرف انسان که خستگی، به غار کوچاندهاش و تنهایی، به بیهودگی.
و تو که ایمانِ بهار با توست و سبزینهها، جاویدان رستن، و تو که عشق را در آیینهی قلبت داری و امید را در طراوت چشمانت؛ به چاره اندیشی این بهت مرگزا میآیی، به چاره اندیشی این دَرد مکرر آیا؟
... از تو در ذهنم میترواد نسیم مبهمی از آرزو، آمیخته به خیال و دلخوشی؛
که هر چند به یقینی نمیرسد، اما شعری است جاودانه.
هر چند که یقینی دیگر نمیروید؛ نه در انسان و نه در خاک.
داوود خان احمدی