« مولا جان »
سلام بر تو، آن دم که بر بلندای آسمانِ امامت، طلوع کردی و یلدای انتظار را شروع.
مولاجان! میدانی بی حضورِ تو، دلِ منتظران چون کورهای میسوزد و جانِ شیفتگان، چنان دریایی ـ ملتهب و حیران ـ بی قراری میکند. زورق شکستهام را ببین در قلب اَمواجِ سهمگین، به امید فرجت پیش میآید و شعرِ محزونِ روزهای فراق را میسراید. مرغ دلم را دریاب که در قفس انتظار، مشتاقانه، جمالِ دل آرای تو را میطلبد و در تمنای وصال، تا افقِ لاجوردیِ تولای تو اوج میگیرد.
گلهای سجادهام، هر روز، شاهد نگاه منتظرم هستند و تاب گریههای مرا ندارند. محبوبِ من! این شانهی لرزان را چه کسی جز تو، با انگشتهای اشارتش آرام میکند و این اشکهای ریزان را چه کسی جز تو، با دستهای اجابتش پاک مینماید؟ در ساحلِ یادت، خود را فنایِ دشت عاشقی میکنم و غرق در دریایِ نگاهت، دو رکعت نماز عشق میخوانم؛ قُرْبَةً إِلَی اللّهِ و...
دلم هر جمعه در فضای تقرّب به قبای سبز تو، پرواز میکند و کامم را از شهدِ نام تو سیراب میسازد.
مولاجان!
من نیز پاکباختهای از تبار دلسوختگانم. که شبهایم، با شبنمِ دلدادگی تو سپری میشود و صبح هایم را نسیم دل سپاری به نگاهت، مینوازد.
مولای من!
با ذره ذرهی احساسم، میخواهم به پگاه نگاه تو دست یابم و به یُمن این پیوند، بلندترین قصیدهام را تقدیم تو کنم.
ای قبله گاه قبیلهی دلسوختگان! نفسهای عاشقان به شماره افتاد، کاسهی صبر همه لبریز شد و دلهای بی تاب متلاطم است.
تو را به کدامین آیهی شکوهمند، تو را به کدامین واژهی سرشار از نور سوگند دهم که مرا از لبخندِ نابت محروم نسازی؟
مولای من!
نامت، بزم آرای دلهای مشتاقان است و نگاهت، شرارههای محبت را در جان میریزد.
تقویمها ورق میخوردند، فصلها سپری شدند؛ امّا تو نیامدی و یاسها را در حسرتِ سپیدی جمالت باقی گذاشتی.
بی تو دلگیر است تپیدن نبضِ زندگی.
ای ابتدای حضور و ای انتهای ظهور! شراب طهور عشق را بر این دلهای تشنه بنوشان و رخ از این همه بی دل مپوشان؛ که سُخنها خفته در چشمان و جانها غرق در غوغا، تو را فریاد میکنند.
کاش در کنگرهی قلبها پای نهی و داغهای فراق را در سینههای سوزان دریابی! هر چند که میدانم تو مهربانتر از آنی که بخواهی اشکهایِ عاشقانت را فقط ببینی؛ پس بیا!
معصومه کلایی