متن ادبی « جمعه‏شب‏ها »

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

« جمعه‏شب‏ها »

مادرم هر جمعه شب، چشمانش را به میهمانی آسمان می‏بُرد. از آسمان دو چشمش، آن دو نرگس فسونگرش، بارانی از اشک به پهنه گونه‏هایش می‏بارید و من هربار که در بارش چشم‏های او غرقه می‏شدم، دست‏های کوچکم و انگشت سبابه‏ام را زیر چانه‏اش می‏گرفتم تا اشکدانه‏هایش بر پشت انگشتم سوار شوند. اشک‏هایش را می‏بوسیدم؛ بوی انتظار و عشق می‏دادند و عطر گل یاس داشتند. اشک‏های او شفاف بودند و الماس‏گون؛ به شفافی قلب بی کینه و همیشه منتظرش. مهربانانه چشم در چشم می‏دوخت و می‏گفت: «شب جمعه‏ها دلم وا می‏شود».
می‏گفتم: چرا؟
می‏گفت: شب‏های جمعه خانه دلم را جارو می‏زنم و باغچه‏باورهایم را آب می‏دهم و سجاده‏ام را در میان انبوه گل‏های لاله‏عباسی و داوودی پهن می‏کنم. شبنم اشک‏هایم بر گلبرگ‏های نیلوفری می‏ریزد و چشم به فردا می‏دوزم؛ به روز جمعه. می‏گریم و می‏خندم. می‏گریم بر عمری که گذشت و «آقا» را ندیدم و می‏خندم که شاید فردا، همین فردا و هر جمعه که نزدیک است، نرمای صدای زیبایش را از لابه‏لای پنجره‏های آهنین و برج‏های سر به فلک کشیده شهر بشنوم. شاید فردا، همین فردا و هر جمعه که نزدیک است، سیمای آسمانی‏اش را بر بام این دنیا ببینم. او را ببینم که قدم بر زمین می‏گذارد و محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم وار چنان راه می‏رود که گویی از بلندی بر سطح زمین می‏آید و علی‏وار چنان حکومت می‏کند که عدالت، میان بشریت به مساوات تقسیم می‏شود.
گفتم: آه مادرم! باورهایت چه زیبایند! آنها را از کجا آورده‏ای، آموزگارت کیست؟
گفت: مادرم هر شب جمعه سجاده‏اش را میان گل‏های محمدی باغچه خانه قدیمی‏مان پهن می‏کرد و بر روی آن می‏نشست تا فردا، فردای همان شب؛، تا چشمش به خورشید پنهان روشن شود، امّا عصر جمعه، با غروب خورشید، دل او نیز چونان دل دریا و آسمان و زمین می‏گرفت و بقچه امیدش را گره می‏زد تا شب جمعه دیگر و....
می‏گفتم: سجاده‏ای اگر داشتم، هر شب جمعه در میان گل‏هایی که امروز نمی‏شناسمشان و فرداها خواهند رویید، پهن می‏کردم و به انتظار جمعه می‏نشستم تا او بیاید و چشم‏هایم را فرش راهش کنم و هستی‏ام را قربانی قدمش.
گفت: سجاده من از مادرم است که دیروز آن‏را به من داد و بوی سال‏ها انتظارش را می‏دهد و من امروز آن‏را به تو می‏دهم دخترم! مباد که «تا» بخورد و «عتیقه»وار، در پشت شیشه‏ها جای گیرد!
می‏گفتم: دیگر چه مادر؟!
می‏گفت: جمعه شب‏ها دلم می‏گیرد.
می‏گفتم: چرا؟
می‏گفت: مادرم هر جمعه‏شب‏ها دلش می‏گرفت. مادرِ مادرم هم عصر جمعه که می‏شد، گوشه اندرونی کز می‏کرد و غم می‏خورد. من هم مثل مادرم و او چونان مادرش. تو نیز اگر سبز باشی مثل من، مادرم، مادرش،... جمعه شب‏ها دلت می‏گیرد.
سر به آسمان بردم و به آن یار سفر کرده گفتم: آه! که اگر بیایی، دیگر جمعه شب‏ها دلم نمی‏گیرد؛ هیچ وقت دلم نمی‏گیرد. دلی نخواهم داشت تا بگیرد. یک دل را به پای تو می‏ریزم.
ناهید طیبی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page