« وقتی که تو بیایی »
وقتی که قرار شد تو بیایی تا غبار غربت را از آیینه دلها بزدایی، دل زمین بهاری شد و آسمان قول داد تا در بهار دیدار تو ببارد. ولی امروز، زمین را شاهدیم که پیشانیاش چروک برداشته و طبیعت، رویش خویش را فراموش کرده است و چشمان آسمان کویریاند.
حالا کیست که بر دل زخم خورده و پیشانی چروک برداشته زمین مرهم نهد؟
کیست که به مردابها، جانی دوباره بخشد و شوق رویش را دوباره به طبیعت باز گرداند؟
ای روح آفرینش! التهاب زمین،دست نوازش تو را میطلبد؛ آنان که از فنا میگریزند، باید به تو بیاندیشند. ای تولّد حیات! هر بامدادان، آنگاه که غنچهها پلک میزنند؛ نسترنها سراغ تو را از نسیم میگیرند و دیدگان، هر غروب آدینه، نهایت امید را میکاوند، ولی در بازگشت، ارمغانی جز شبنم اشک ندارند.
بیا که با آمدنت، پرندگان مهاجر دیگر سفر نمیکنند و حقیقت، اینگونه گوشهنشین خرابهها نمیشود.
بیا که بیدها، بی تو مجنونند و در نغمههای بلبلان، دیگر شوری نیست.
بیا که آمدنت، تقدیر همه خوبیها و ظهورت، اوج زیباییهاست.
دوازده قرن است که زمین، از تب دیدار تو دور خودش میگردد.
دوازدهقرن است که پنجرهقلبمان را به سمت آدینه میگشاییم؛ شاید که باد صبا خبر از آمدنت دهد.
تا کی تاب آوریم روزگار بیمهر را؟ این همه استغاثه و شکیب کم نیست؟ نمیدانم انتظارمان را در کدامین زمان فرا میخوانی؟
هیچ میدانی که من برایت همه دریاها را گریه کردهام و همه امیدم را به انتظارت نشستهام؟
من در ایستگاه زمان، زیر سقف انتظار میایستم، تا تو بیایی.
آه! میترسم روزی بیایی که من در بستر سرد خاک آرمیده باشم و روزگار، در خواب تردید، تو را از یاد برده باشد.
ای سرمایه خدا! شتاب کن تا شمع وجود ما بیحضور تو خاموش نشود و نهال انسان در قحط سال ایمان نخشکد.
میدانم روزی خواهی آمد که کالای هوی و هوس پرمشتری است و خرابآباد دنیا، پر از دلفریبیهای سرابگونه است و دوزخ، بازارش از همیشه روزگار گرمتر است.
ای آخرین امید! دلسوختگان راهت، هر صبح جمعه، بر سجاده نیاز، نماز انتظار میخوانند و با ندبههایت ناله سر میدهند. به امید آنکه فرجت از راه رسد و تو بیایی و خستگی را از تنهای ناتوانشان بتکانی.
گذشت، هزار قرن غریبی؛ بیا ای امام رهایی!
مهدی خویی
دیدگاهها
:cheer: :
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا