متن ادبی « پشت میله‏های هجران »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

« پشت میله‏های هجران »

می‏ترسم آن قدر دیر بیایی که از این مرغ جانِ گرفتار در قفس هجران، جز مشتی از خاکستر بال و پری سوخته، چیزی نمانده باشد و آن‏گاه، در قفس گشودن سودی ندارد؛ جز این‏که دریغای باد، همان بال و پر سوخته را نیز به یغما ببرد و از او هیچ به جا نگذارد!
اما از میله‏های بی احساس زندان فراقش بپرسید که چگونه سرِ سودایی خویش به در و دیوار می‏کوبید و چه قدر دلش پر می‏کشید برای لحظه‏ای پرواز در افق چشم‏های آسمانی‏تان!
می‏ترسم آن قدر دیر بیایی، که دیگر اثری از خون حنجره زخمی او را بر در و دیوار قفسش نیابی و حتی میله‏های زندان نیز نغمه تنهایی او را از یاد برده باشند!
اما بر دیوارهای تنگ قفس بنگرید، تا ببینید چگونه با اشک چشم‏هایش، شب‏های انتظارش را شماره گذارده است!
دریغا! که فراقتان، طولانی‏تر از عمر او باشد و آرزوی وصلتان بر دلش بماند!
می‏ترسم آن‏قدر دیر بیایی که دیگر نه در بال و پرش توانی مانده باشد برای پریدن به سویت و نه در سینه خسته‏اش، نفسی برای آواز خواندن به شوق رویت! اما از زبان روزگار بشنوید که چگونه برای یافتن خبری از گمشده خویش، به شاخ و برگ هر درختی می‏نگریست، تا نشانی تو را از مرغان هوایی بپرسد!
می‏ترسم آن‏قدر دیر بیایی که این قفس تنگ و نمور هجران، تابوتی شود برای مرغ دلخسته‏ای که برای آزادی‏اش به دست تو، نذر کرده بود، آشیانی بسازد برای هزاران جفت مرغ عشق بی‏خانمان!
اما از فرشتگان آسمان بخوهید تا برایتان بگویند که چگونه در نیمه شب‏های تنهایی‏اش، سر به زیر پَر خویش فرو می‏بُرد و در شیون غریبانه‏اش، برای سلامتی‏تان دعا می‏نمود!
ای دل‏نواز دلشکسته!
آیا روزی خواهد آمد که با دستان سخاوتمند تو، درهای قفس‏های فراقمان گشوده شود و مرغ دلتنگ جانمان، در هوای کویتان پر و بالی بگشاید و چرخی بزند و آواز بهاری وصل را بخواند؟
نزهت بادی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page