« پشت میلههای هجران »
میترسم آن قدر دیر بیایی که از این مرغ جانِ گرفتار در قفس هجران، جز مشتی از خاکستر بال و پری سوخته، چیزی نمانده باشد و آنگاه، در قفس گشودن سودی ندارد؛ جز اینکه دریغای باد، همان بال و پر سوخته را نیز به یغما ببرد و از او هیچ به جا نگذارد!
اما از میلههای بی احساس زندان فراقش بپرسید که چگونه سرِ سودایی خویش به در و دیوار میکوبید و چه قدر دلش پر میکشید برای لحظهای پرواز در افق چشمهای آسمانیتان!
میترسم آن قدر دیر بیایی، که دیگر اثری از خون حنجره زخمی او را بر در و دیوار قفسش نیابی و حتی میلههای زندان نیز نغمه تنهایی او را از یاد برده باشند!
اما بر دیوارهای تنگ قفس بنگرید، تا ببینید چگونه با اشک چشمهایش، شبهای انتظارش را شماره گذارده است!
دریغا! که فراقتان، طولانیتر از عمر او باشد و آرزوی وصلتان بر دلش بماند!
میترسم آنقدر دیر بیایی که دیگر نه در بال و پرش توانی مانده باشد برای پریدن به سویت و نه در سینه خستهاش، نفسی برای آواز خواندن به شوق رویت! اما از زبان روزگار بشنوید که چگونه برای یافتن خبری از گمشده خویش، به شاخ و برگ هر درختی مینگریست، تا نشانی تو را از مرغان هوایی بپرسد!
میترسم آنقدر دیر بیایی که این قفس تنگ و نمور هجران، تابوتی شود برای مرغ دلخستهای که برای آزادیاش به دست تو، نذر کرده بود، آشیانی بسازد برای هزاران جفت مرغ عشق بیخانمان!
اما از فرشتگان آسمان بخوهید تا برایتان بگویند که چگونه در نیمه شبهای تنهاییاش، سر به زیر پَر خویش فرو میبُرد و در شیون غریبانهاش، برای سلامتیتان دعا مینمود!
ای دلنواز دلشکسته!
آیا روزی خواهد آمد که با دستان سخاوتمند تو، درهای قفسهای فراقمان گشوده شود و مرغ دلتنگ جانمان، در هوای کویتان پر و بالی بگشاید و چرخی بزند و آواز بهاری وصل را بخواند؟
نزهت بادی