« پشت همین پنجرهها »
پُشت پنجره انتظار ایستادهام؛ به افق چشم دوختهام. دلم تنگ گریستنی است که ساعتی بعد، چون سیلی ویرانگر، خانه صبرم را در هم میکوبد؛ گریستنی که به زودی، عطش چشمهایم را اقیانوسی بیکران خواهد کرد و نسیم را به آغوش پیراهنم خواهد ریخت.
قرار است که دستهایم را در صداقت برکه امید فرو ببرم و به صورتم، آبِ زلالِ عصمت بپاشم. قرار است که ژولیده روزگارم را به شهر آیینه ببرم و گیسوانش را به دلخوشی روزهای دیدار شانه بزنم. قرار است پلکهای خستهام را به سمت مشرق لبخندی آسمانی باز کنم و برای ذهنم، خرسندیِ جاودانه را هدیه ببرم.
روزی آن سوار سبزپوش را از پشت همین پنجرهها خواهم دید و ذوالفقار چشمانش را که از آن صلابت میچکد. روزی به قداست او سلام خواهم کرد و بلور دستهایش را میهمان نوازش خواهد کرد. آن روز به همراه گلها خواهم شکفت و با بهار دوستی، خود را آغاز خواهم کرد. و همان روز است که از ساغر چشمانش، دلم کوثر نور خواهد نوشید.
ای ستارههای آسمان! به مناجاتهای هر شبم سوگند که آن آفتاب پنهانی اگر طلوع کند، شما نیز طعم خوشِ صبح را خواهید چشید و به احترام قائم آل محمد، قیام خواهید کرد!
جواد محمدزمانی