« سرسبزترین غرور جاری »
چهقدر شبهای جمعه، آسمان دلشوره دارد، تا بیایی و روزهای تاریک تاریخ را تعطیل کنی. وقتی که بیایی، هیچ تقویمی، جز با نسیم عبای تو ورق نخواهد خورد.
جمعه میآیی و تمام روزها و ماهها و سالهای روشن از یاد رفته، بر میگردند و جمع میشوند، در حوالی غدیر آشکار چشمانت. میآیی و از شاخهها، چکاوک میچکد.
جمعهای که میآیی، تمام نامهای زشت و واژههای دروغ، خودکشی میکنند و تو، لاشه تمام کلمات سیاه را به آتش میکشی، در همهجا مهربانی مرسوم میشود و گل و لبخند، فراگیر. میآیی و دروغگویانی که زمان را دور میزدند، مجبور میشوند رو به قبله بایستند و در برابر دستهای محرابی تو، خم به ابرو بیاورند.
جمعهای که میآیی، تمام عقربهها، ناپدید میشوند؛ درست رأس ساعت ستارهها، و زمین، تمام یادگاریهای خود را به پای تو میریزد و آسمان، تمام ستارگانش را به دنبال چشمهای تو میفرستد.
وقتی که میآیی، هیچ گنجشکی، از خیابان نمیترسد و تمام آنتنها، تصویر پرندگان شرقی رو به چشمان تو را پخش میکنند.
تو میآیی و در حضور مسیحایی تو، تمام رُباتها، معنای گل و لبخند را حس خواهند کرد.
تو میآیی و درختها، تا پرنده شدن قد میکشند و دریا، خویش را تا پشت سرت خواهد کشید.
با آمدن تو، سیب، جاذبهاش را از دست خواهد داد و تو، قانون جاذبه را زیر پا میگذاری، تا زمین، در سبکبالی نفسهای تو غوطهور شود و مورچگان، با موسیقی گامهای تو، از تارهای نور به بالا میروند، تا قرص نان خورشید را میان زمستانهای خویش، تقسیم کنند.
تو میآیی و لبخندهای چروک خورده ما، تازه میشوند؛ درست مثل داغهای ما.
جمعهای که میآیی، تو با روی خوش، دست رد به سینه سیاهیها میزنی و جز با لبخند، پذیرای هیچ کس نخواهی بود، تا «کنفوسیوس» به رؤیای آرمانی خویش بپیوندد. وقتی شکوه شرقی نامت میوزد، فرومایگان، چون گیاهان هرز، با ترس و لرز در برابر گامها تو سر فرود میآورند.
جمعهای که میآیی؛ جذر دریا را تو میگیری و تمام احترامها، تو را مدّ نظر خواهند داشت.
تو میآیی،؛ با چشمهایی مماس بر سالهای نوری و اشکهای عبوری.
تو زیبایی را متناسب با خویش میکنی.
جمعهای که میآیی، هیچ پرندهای از خیابان نمیترسد و هیچ پردهای بر هیچ پنجرهای نیست و درِ هیچ خانهای بسته نمیماند و تمام سلامهای صمیمی ابراز خواهند شد.
تو میآیی و کوچههای ما بزرگ میشوند، در بزرگ نمایی شبنمها.
بیا! که تمام معجزات، منتظرند تا دستهای تو را وام گیرند! ای سرسبزترین غرور جاری و ای بلندترین انتظار بهاری! طلوع کن که بهار بی تو، خودش را از یاد برده است و صدا روی دو دست سهتار، مرده است.
محمد کامرانی اقدام