متن ادبی « سرسبزترین غرور جاری »

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

« سرسبزترین غرور جاری »

چه‏قدر شب‏های جمعه، آسمان دلشوره دارد، تا بیایی و روزهای تاریک تاریخ را تعطیل کنی. وقتی که بیایی، هیچ تقویمی، جز با نسیم عبای تو ورق نخواهد خورد.
جمعه می‏آیی و تمام روزها و ماه‏ها و سال‏های روشن از یاد رفته، بر می‏گردند و جمع می‏شوند، در حوالی غدیر آشکار چشمانت. می‏آیی و از شاخه‏ها، چکاوک می‏چکد.
جمعه‏ای که می‏آیی، تمام نام‏های زشت و واژه‏های دروغ، خودکشی می‏کنند و تو، لاشه تمام کلمات سیاه را به آتش می‏کشی، در همه‏جا مهربانی مرسوم می‏شود و گل و لبخند، فراگیر. می‏آیی و دروغ‏گویانی که زمان را دور می‏زدند، مجبور می‏شوند رو به قبله بایستند و در برابر دست‏های محرابی تو، خم به ابرو بیاورند.
جمعه‏ای که می‏آیی، تمام عقربه‏ها، ناپدید می‏شوند؛ درست رأس ساعت ستاره‏ها، و زمین، تمام یادگاری‏های خود را به پای تو می‏ریزد و آسمان، تمام ستارگانش را به دنبال چشم‏های تو می‏فرستد.
وقتی که می‏آیی، هیچ گنجشکی، از خیابان نمی‏ترسد و تمام آنتن‏ها، تصویر پرندگان شرقی رو به چشمان تو را پخش می‏کنند.
تو می‏آیی و در حضور مسیحایی تو، تمام رُبات‏ها، معنای گل و لبخند را حس خواهند کرد.
تو می‏آیی و درخت‏ها، تا پرنده شدن قد می‏کشند و دریا، خویش را تا پشت سرت خواهد کشید.
با آمدن تو، سیب، جاذبه‏اش را از دست خواهد داد و تو، قانون جاذبه را زیر پا می‏گذاری، تا زمین، در سبکبالی نفس‏های تو غوطه‏ور شود و مورچگان، با موسیقی گام‏های تو، از تارهای نور به بالا می‏روند، تا قرص نان خورشید را میان زمستان‏های خویش، تقسیم کنند.
تو می‏آیی و لبخندهای چروک خورده ما، تازه می‏شوند؛ درست مثل داغ‏های ما.
جمعه‏ای که می‏آیی، تو با روی خوش، دست رد به سینه سیاهی‏ها می‏زنی و جز با لبخند، پذیرای هیچ کس نخواهی بود، تا «کنفوسیوس» به رؤیای آرمانی خویش بپیوندد. وقتی شکوه شرقی نامت می‏وزد، فرومایگان، چون گیاهان هرز، با ترس و لرز در برابر گام‏ها تو سر فرود می‏آورند.
جمعه‏ای که می‏آیی؛ جذر دریا را تو می‏گیری و تمام احترام‏ها، تو را مدّ نظر خواهند داشت.
تو می‏آیی،؛ با چشم‏هایی مماس بر سال‏های نوری و اشک‏های عبوری.
تو زیبایی را متناسب با خویش می‏کنی.
جمعه‏ای که می‏آیی، هیچ پرنده‏ای از خیابان نمی‏ترسد و هیچ پرده‏ای بر هیچ پنجره‏ای نیست و درِ هیچ خانه‏ای بسته نمی‏ماند و تمام سلام‏های صمیمی ابراز خواهند شد.
تو می‏آیی و کوچه‏های ما بزرگ می‏شوند، در بزرگ نمایی شبنم‏ها.
بیا! که تمام معجزات، منتظرند تا دست‏های تو را وام گیرند! ای سرسبزترین غرور جاری و ای بلندترین انتظار بهاری! طلوع کن که بهار بی تو، خودش را از یاد برده است و صدا روی دو دست سه‏تار، مرده است.
محمد کامرانی اقدام