« جمعهها اوج دلتنگی من است »
سلام میکند به تو همیشه خشت خشتِ من *** بیا که در غروبْ گم شدهاست سرنوشت من
«برای کار خیر حاجتی به استخاره نیست» *** طلوع کن! طلوع کن! طلوع کن، بهشت من
آقا! الان که اینها را مینویسم و گدازههای اندوهگین دلم را، در هیبت واژههایی حقیر، به تصویر میکشم، که نهایت فراق را ضجّه میزنم و از ته دل، حضورتان را آرزو میکنم، نمیدانم، شما کجا هستید و کدام خاک، عاشقانه بوسه بر قدمهایت میزند و کدام تکّه از آسمان، قیامت قامتت را به تماشا نشسته است. شاید در بقیع نشستهای؛ درست، کنارِ قبری پنهان، و با یاس پهلو شکسته درد دل میکنی! شاید هم در نجفی و دست به ضریح شیر خدا گرفتهای و سفره دل با علی علیهالسلام گشودهای! یا نه! لباس سفید عربی بر تن، مشغول طواف کعبهای، یا مثل یک زایر غریب، در مشهد، یا قم، جمکران و یا...؟!
آقا! من، وسعت اندوه بیتو بودن را آه میکشم؛ کجایی؟!...
امّا از یک چیز مطمئنّم؛ این که صدای مرا میشنوی، که مرا میبینی، که از راز دلم خبر داری!
میدانم که میدانی، چه قدر مشتاق دیدارم، چه قدر دلتنگ حضورم و چهقدر دل نگران، ساعات دلنشین ظهور را انتظار میکشم!
میدانم که هستی؛ احساس میکنم حضورت را، اما افسوس! که چشمهایم لایق تماشا نیستند. افسوس! که دستهایم سزاوار ادراک نیستند.
آقا! هرهفته، سینهام را خانه تکانی میکنم! به دلم و به شیشههای احساسم، گلاب اخلاص میپاشم؛ امّا شما، هیچوقت نمیآیی!
میدانم که من، هرگز لیاقت میزبانی شما را ندارم، ولی خوب! چه میشود که برای لحظهای ـ هرچند کوتاه ـ قدم به این کلبه حقیر بگذارید! برای لحظهای هرچند کوتاه، چشمهای روسیاهم را، به پرتوی از ماه رخسارتان میهمان کنید؟
رواق منظر چشم من آشیانه توست *** کرم نما و فرودآ! که خانه، خانه توست
آقا! جمعهها، اوج دلتنگی من است! همیشه جمعهها را در تقویم، علامت میگذارم و به انتظار مینشینم، تا شاید در یکی از همین جمعهها، صدای دلنشینت را بشنوم؛ صدایی به زیبایی تمام نغمههای آسمانی ـ اَنَا بَقِیَّهُ اللَّهِ ـ و بعد، تو با تمام عاشقانت، تو شبیه قرص ماه شب چهارده، میان سیصد و سیزده ستاره، از افق دوردست بدرخشی؛ برسی و تمام دنیا را نور فرا بگیرد.
یعنی میشود من زنده باشم و میهمان این اتفاق شگرف باشم؟ میترسم! میترسم نیایی و چشمهایم در حسرت بمیرند.
تمام ترس من ز خواب چشمهای زندگی است *** ظهور کن! که بسته میشود، دو پلک حسرتم
آقا! زودتر برگرد، که چشمهایم دیگر طاقت چشمانتظاری ندارند!
آقا! زودتر برگرد، که دیگر چشمهایم طاقت تماشای این همه تصویر نانجیب را ندارند! آقا! تو را به خدا زودتر برگرد!
ستاره سهیل من، شبی بیا طلوع کن *** که گم شده است راه سبز آسمان خلوتم
در این زمانهای که رسم آن فقط شکستن است *** رضا مشو که بشکند دل پر از ارادتم!
خدا! بگو، زمان عمر من کمی بایستد *** چه تند میدوند لحظههای تلخ ساعتم!
تمام ترس من ز خواب چشمهای زندگیاست *** ظهور کن! که بسته میشود دو پلک حسرتم!
خدیجه پنجی