تنها بهانه
جادّه... جادّه... جادّه...
انگار هرگز به اتمام نمیرسند، این جادّههای همیشه تکراری!
این افقهای تا ناکجا قد کشیده!
این دلتنگیهای روزمرّه!
جادّه، یعنی مسافر عزیزی که هر لحظه خواهد رسید.
یعنی چشمهای در راهی که بی صبرانه لحظه دیدار را انتظار میکشند
یعنی ماهها، چشم انتظاری روزها، جدایی و لحظهها، بیقراری و بیقراری
ای تنها مسافر جادّههای غیبت! تو دلیل تمام چشمانتظاریهای مایی!
تو تنها حسرت مداوم این روزگاری!
تو تنها بهانه دلهای عاشقی!
با من بگو، از کدام راه میآیی، از کدام سمت؟
باید چشمهایم را در دو سوی کدام جادّه بکارم؟
کدام لحظه مقدّس را به انتظار بنشینم و کدام آدینه را به نظاره؟
مدّتهاست که نگاه سرگشتهام، در افقهای دور به انتظار نشسته امّا تو....
آقا!
سالهاست، یعقوبها حسرت فراقت را آه میکشند و آخرینِ سویِ چشمهایشان را نذر قدمت کردند، امّا تو نیامدی!
آینهها، بی حضور تو از تماشا سیر شدند، امّا نیامدی!
دنیا، در فراقت پیر شده؛ پیر...، امّا باز هم نیامدی!
خشکیده بر در چشمهای منتظر کاری بکن
آخر بگو!
پس کی میآیی میهمانِ میزبان؟
ای سرسبزترین بهار گمشده!
فقط معجزه سبز شما میتواند چشمها را نجات دهد!
فقط صدای دلنشین شماست که به جانها حیات میبخشد!
ای حضور جاری خدا در زمین!
من به تمام جادّهها پیغام دادهام
به تمام قاصدکها گفتهام
به گوش تمام بادها زمزمه کردهام
شاید که پیغام مرا به دست شما برسانند!
سلام!
آقای عشق
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
خدیجه پنجی