« روشنای آفتاب »
گامهای فرتوت زمان، هرچند سنگین از سلسله ثانیهها و سالهاست، امّا ای قافله شب روان! باور خورشید سخت نیست؛ اگر تا وادی سپیده، فراز و فرود بادیههای آرزومندی را دوام آرید و شب تنهایی را تا فروغ صبحِ همدلی دیده انتظار بر هم مگذارید. ای همراهان! تلخی صبر را به خُرسندی برتابید تا برِ شیرینِ دیدار، کام دلتان را بردارد.
خواهد آمد؛ آنکه بهار لبانش شکوفههای لبخند را به باغ چشمانتان هدیه کند و بیمضایقه طراوت دستانش را به دشتهای خزان زده هستیتان پیوند زند.
نزدیک است که تیغ شفق پرده شام از هم بدرد؛ مباد که محبت در شما فرو کاهد و جوانههای امید افسرده گردد!
ای همنفسان! عطر پیچیده از یاد بهار را نفس نفس به مشام جان رسانید، عقل عصاکش را مستِ جوانیِ عشق کنید و دیروزهای حسرت را به فراموشی بسپارید.
دست بر آسمانِ بیانتهای دعا بیاویزید و سرشک اشتیاق بر خاک بندگی بیافشانید تا غبار غربت از چشمتان بشوید و دیدگانتان با روشنای آفتاب آشنا شود.
امیر خوشنظر