« چگونه ناله نکنم »
ما غریبیم در دنیایی سرشار از فریب؛ در دنیایی که هر چه خوبی، رنگ باخته است.
کولهبار اندوه بر پشتمان، سنگینی میکند.
حرفهای در گلو مانده، فراوان داریم امّا مجال گفتن دست نمیدهد.
هیچگوشی نیست تا سفره دل در پیشگاه آن بگستریم.
هیچ شانهای نیست تا تکیهگاه اشکهای هزار سالهمان باشد.
در جهانی نفس میکشیم که جز آه، سهمی از آن نداریم.
تنها سوختن و دم بر نیاوردن، سرنوشت سالهای بی توست؛ سرنوشتی که راه رهایی از آن، قیام توست.
ای خوب! برگرد؛ برگرد و زنده بودنمان را به زندگی پیوند بزن.
برگرد، ای شاه بیت غزل هستی! عاشقی شیوه دو چشمان توست؛ چشمانی که شور زندگی را در نگاه زمین، روشن میکند.
موعود! ما نمگگیر توییم.
سالهاست که خانه به دوشی بر پیشانی تقدیر ما حک شدهاست.
سالهاست که خراب توییم.
سالهاست که زندگیمان نقشی بر آب است.
برگرد، تا باران حضورت بر پنجرههای ماتمزده، طراوتی دوباره بپاشد.
برگرد، تا درختان به احترامت، قیام کنند، ای بالا بلند!
«به روز واقعه، تابوت ما ز سرو کنید *** که مردهایم به داغ بلند بالایی
بگذارید بنالم از فراق.
اصلاً چگونه ناله نکنم، وقتی آفتاب در آسمان گرما و روشنی میپراکند و من نمیبینمش!
چگونه ناله نکنم و ترانه غم سر ندهم، وقتی با بال و پری شکسته، در قفس خاک دست و پا میزنم!
همه گویند فلانی ناله کم کن *** تو آیی در خیالم چون ننالم
بیا و ببین که چگونه برگها یک به یک از شاخهها فرو میافتند و زیر پای رهگذران لگدکوب میشوند!
بیا و ببین، بیتو چگونه در خویش میشکنیم؛ چگونه در آتش تشویش میسوزیم!
علی خیری