« پلکهای زمردین »
جمعه عصرها مینشینم پایِ صحبت گریه هایم، تا قصه دنبالهدار تنهایی را بار دیگر گوش کنم. مینشینم رو به تکاپوی آبی دریا و شعر میخوانم برای لحظههایم.
مینشینم، تا خاک غربتی که بر سر و رویم نشسته است را از یاد ببرم و حرفهای دلم، این اشکهای سرزده را به رشته تحریر درآورم.
مینشینم، تا زیبایی آن پلکهای زمردین که دریایی از الماس در خویش پنهان کرده است را در تخیل یخ بسته خویش به تماشا بنشینم.
جمعه عصرها که کنارم کسی نیست، چشم به سمت افقهای دور میاندازم، تا از این همه سایههایِ دست و پاگیر جدا شوم و لحظهای در بینهایتِ جستجو به جریان درآیم و به تلاطم افتم.
جمعه عصرها، پروانههای دست خود را رها میکنم به سمت اشتیاقِ لبریز از تلاطم و بیتابی، به سمت شوقی فراتر از نفسِ صبحِ غنچهها، به سمت شوقی که آمده است مرا زیر و رو کند تا با زبان بسته من گفتگو کند. جمعه عصرها، منتظرم و میدانمکه میآیی و آرزوهای بر باد رفته کودکیهایمان را به یادمان میآوری.
سلام بر تو ای جمعهای که قرار است تمام امیدها و آرزوها را به خویش، نزدیک نمایی و تمامِ رودها را به هم پیوند دهی، تا یکی شدن را به تماشا بنشینم!
سلام بر تو، جمعهای که قرار است، در لطافت پونهها اردو بزنی و دم از مهربانی او بزنی!
سلام بر تو که میآیی؛ بزرگ و باشکوه، در درشت نمایی شبنمها، و ما را به آرزوهامان رسانی! جمعه عصرها، آسمان پر است از پروانههایی که به هیچ اتفاقی فکر نمیکنند، مگر به شکفته شدنِ رنگها، در زیرِ بارانی از ستاره.
جمعه عصرها به تو فکر میکنم؛ به تو که میآیی و تمام غیبتها را غافلگیر میکنی.
محمد کامرانی