متن ادبی « پلک‏های زمردین »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

« پلک‏های زمردین »

جمعه عصرها می‏نشینم پایِ صحبت گریه هایم، تا قصه دنباله‏دار تنهایی را بار دیگر گوش کنم. می‏نشینم رو به تکاپوی آبی دریا و شعر می‏خوانم برای لحظه‏هایم.
می‏نشینم، تا خاک غربتی که بر سر و رویم نشسته است را از یاد ببرم و حرف‏های دلم، این اشک‏های سرزده را به رشته تحریر درآورم.
می‏نشینم، تا زیبایی آن پلک‏های زمردین که دریایی از الماس در خویش پنهان کرده است را در تخیل یخ بسته خویش به تماشا بنشینم.
جمعه عصرها که کنارم کسی نیست، چشم به سمت افق‏های دور می‏اندازم، تا از این همه سایه‏هایِ دست و پاگیر جدا شوم و لحظه‏ای در بی‏نهایتِ جستجو به جریان درآیم و به تلاطم افتم.
جمعه عصرها، پروانه‏های دست خود را رها می‏کنم به سمت اشتیاقِ لبریز از تلاطم و بی‏تابی، به سمت شوقی فراتر از نفسِ صبحِ غنچه‏ها، به سمت شوقی که آمده است مرا زیر و رو کند تا با زبان بسته من گفتگو کند. جمعه عصرها، منتظرم و می‏دانم‏که می‏آیی و آرزوهای بر باد رفته کودکی‏هایمان را به یادمان می‏آوری.
سلام بر تو ای جمعه‏ای که قرار است تمام امیدها و آرزوها را به خویش، نزدیک نمایی و تمامِ رودها را به هم پیوند دهی، تا یکی شدن را به تماشا بنشینم!
سلام بر تو، جمعه‏ای که قرار است، در لطافت پونه‏ها اردو بزنی و دم از مهربانی او بزنی!
سلام بر تو که می‏آیی؛ بزرگ و باشکوه، در درشت نمایی شبنم‏ها، و ما را به آرزوهامان رسانی! جمعه عصرها، آسمان پر است از پروانه‏هایی که به هیچ اتفاقی فکر نمی‏کنند، مگر به شکفته شدنِ رنگ‏ها، در زیرِ بارانی از ستاره.
جمعه عصرها به تو فکر می‏کنم؛ به تو که می‏آیی و تمام غیبت‏ها را غافلگیر می‏کنی.
محمد کامرانی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page