« تشنه یک قطره روشنایی داغ »
میگریزم به دورترین غارهای زمین، در صعب العبورترین کوههای سر بر ابرها کشیده.
میگریزم؛ در عمیق جنگلهای دور، هنگامی که در تاریکترین ساعات شب فرو غلتیدهاند.
فریادِ نقرهای من، حنجرهام را میخراشد و بیرون میپاشد؛ آغشته به کشندهترین زهرها.
درد چندان به استخوانم تنیده که گویی از آغاز، همزادِ جاودان من، متولّد شده است.
اینک این منم؛ بیخویش و از خویش مانده. هر دو دستِ شعلهورم را از انتها بر میخیزانم، عمود به سمتِ لا یتناهیترین افقی که چشمانم توانِ دیدنش را دارند؛ گر چه هر دو چشمانِ ناتوان من، هرگز افق وسیعی را نیافتهاند.
شعله میکشم؛ تمام قد و ایستاده، چونان درختی که صاعقهای بر آن نشسته باشد. در خویش میگدازم و از خویش میچکم.
ای آخرین نامی که در سوختنم تکرار میشوی! ای ناجی! هُرم گدازندهام جز به خنکای نسیم آوای تو فرو نخواهد نشست.
با من بگو، فریادی که از گلو سر دادهای، آخر چه وقت به گوش مجنون من خواهد ریخت؟
دیریست که ستارهها را ندیدهام. تابلوهای نئون، درخشندگی چشم نوازی نیستند.
مدّتیست که مهتاب، پشت ویترین فروشگاههای رنگارنگ، اجناس گران قیمت را تبلیغ میکند.
ایمان را جستجو کردم؛ در هیچ فروشگاهی نبود؛ گورستان را نشانم دادند. بیشک، از وقتی که ایمان را برای قبرستانها گذاشتیم، تنها برجهای چند طبقه، ما را به آسمان نزدیکتر کردهاند؛ اما باور کنید، من هنوز دلواپس ماهیهای قرمزِ حوضِ حیاتِ مادربزرگ هستم.
من و مادر بزرگ، هر دو متروک ماندهایم و همه ماهیهای قرمزِ دنیا نیز.
این سطورِ آشفته یک مالیخولیایی نیست. به درد دل ساده من گوش کن آقا! من با تو سخن میگویم به زبانی که عمری با تو گفتهام، به زبانی که نیک میدانی.
من نمیدانم مولا! امّا تو خوب میدانی آنچه که بر قلمِ من ریخته، لاجرم از عمیقترین نقطه قلبم برخاسته است. بر ما بتاب ای آخرین خورشید! بیشک روزی طلوع خواهی کرد. پس در انتظار، چشم میدوزم به آخرین افقی که همچنان گشوده مانده است.
بیشک، این آخرین طلوع، هرگز غروب نخواهد کرد و عشق، تنها واژهایست که در زمین جاودان خواهد ماند.
ای بادهای عاشق! معشوق بیدریغ خویش را از کدامتان سراغی باید بگیرم؟
بیشک، ابرهای سیاه، همیشه فاصله بین خورشید و جنگل بودهاند.
من باران نمیخواهم؛ که دیریست سرشار از آبهای راکد و مسموم ماندهام.
خورشید را نشانم بدهید که سالهاست، تشنه یک قطره روشنایی داغم.
مهدی میچانی فراهانی