متن ادبی « تشنه یک قطره روشنایی داغ »

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

« تشنه یک قطره روشنایی داغ »

می‏گریزم به دورترین غارهای زمین، در صعب العبورترین کوه‏های سر بر ابرها کشیده.
می‏گریزم؛ در عمیق جنگل‏های دور، هنگامی که در تاریک‏ترین ساعات شب فرو غلتیده‏اند.
فریادِ نقره‏ای من، حنجره‏ام را می‏خراشد و بیرون می‏پاشد؛ آغشته به کشنده‏ترین زهرها.
درد چندان به استخوانم تنیده که گویی از آغاز، همزادِ جاودان من، متولّد شده است.
اینک این منم؛ بی‏خویش و از خویش مانده. هر دو دستِ شعله‏ورم را از انتها بر می‏خیزانم، عمود به سمتِ لا یتناهی‏ترین افقی که چشمانم توانِ دیدنش را دارند؛ گر چه هر دو چشمانِ ناتوان من، هرگز افق وسیعی را نیافته‏اند.
شعله می‏کشم؛ تمام قد و ایستاده، چونان درختی که صاعقه‏ای بر آن نشسته باشد. در خویش می‏گدازم و از خویش می‏چکم.
ای آخرین نامی که در سوختنم تکرار می‏شوی! ای ناجی! هُرم گدازنده‏ام جز به خنکای نسیم آوای تو فرو نخواهد نشست.
با من بگو، فریادی که از گلو سر داده‏ای، آخر چه وقت به گوش مجنون من خواهد ریخت؟
دیری‏ست که ستاره‏ها را ندیده‏ام. تابلوهای نئون، درخشندگی چشم نوازی نیستند.
مدّتی‏ست که مهتاب، پشت ویترین فروشگاه‏های رنگارنگ، اجناس گران قیمت را تبلیغ می‏کند.
ایمان را جستجو کردم؛ در هیچ فروشگاهی نبود؛ گورستان را نشانم دادند. بی‏شک، از وقتی که ایمان را برای قبرستان‏ها گذاشتیم، تنها برج‏های چند طبقه، ما را به آسمان نزدیک‏تر کرده‏اند؛ اما باور کنید، من هنوز دلواپس ماهی‏های قرمزِ حوضِ حیاتِ مادربزرگ هستم.
من و مادر بزرگ، هر دو متروک مانده‏ایم و همه ماهی‏های قرمزِ دنیا نیز.
این سطورِ آشفته یک مالیخولیایی نیست. به درد دل ساده من گوش کن آقا! من با تو سخن می‏گویم به زبانی که عمری با تو گفته‏ام، به زبانی که نیک می‏دانی.
من نمی‏دانم مولا! امّا تو خوب می‏دانی آن‏چه که بر قلمِ من ریخته، لاجرم از عمیق‏ترین نقطه قلبم برخاسته است. بر ما بتاب ای آخرین خورشید! بی‏شک روزی طلوع خواهی کرد. پس در انتظار، چشم می‏دوزم به آخرین افقی که همچنان گشوده مانده است.
بی‏شک، این آخرین طلوع، هرگز غروب نخواهد کرد و عشق، تنها واژه‏ای‏ست که در زمین جاودان خواهد ماند.
ای بادهای عاشق! معشوق بی‏دریغ خویش را از کدامتان سراغی باید بگیرم؟
بی‏شک، ابرهای سیاه، همیشه فاصله بین خورشید و جنگل بوده‏اند.
من باران نمی‏خواهم؛ که دیری‏ست سرشار از آب‏های راکد و مسموم مانده‏ام.
خورشید را نشانم بدهید که سال‏هاست، تشنه یک قطره روشنایی داغم.
مهدی میچانی فراهانی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page